م.بی شتاب
پیشکش بـه شکوهِ رشک انگیزِ مادرمو حوصله ی سترگ همسرم، جوشنده برگ گردو برای دندون درد الهام
هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار «رودکی»
…صدای مادر از دریچه باد مـیآید:
ـ بچه کـه بودی با خودت حرف مـیزِدی. خُوفُم مـیگٍرِفت. جوشنده برگ گردو برای دندون درد گوش مـیدادُم چیزی نمـیفهمـیدْم. جوشنده برگ گردو برای دندون درد که تا ایی کـه رفتی…
خیلِ خیـال مثلِ سنگی کـه بر برکهای راکد پرتاب شود، موج درون موج، دایره درون دایره مـیچرخد. کاتب چون نقطهای از پریشیدنِ پرگارِ نگارگری، درون دلِ این دایره مـیچرخد. ضربه های نبض مانند کاردی کُند، رگه های گمشده زندگی را، از دیوارهای خاطره، ذره ذره مـی تراشد. فکر، کاتب را مـیجویُد و یونجه وار مـیجُوُد. نوشتن نیش مـیزند. گویی درون این شبِ گمنام اژدهایی آتش دهان لانـه کردهاست. چرخ دندانـه دار بیوقفه مـیچرخد. نوشتن شاید، اِشراف بـه خویشتن باشد. درست بـه سانِ احساسِ تقصیر کـه رهایت نمـیکند. باران مـیبارد و شعور، رشته رشته مـیشود. نبضِ حضورِ زندگی درون آرزو مـیزند. عطر مرگ از تنِ خاکِ چاک چاک مـیچکد. مسلخِ انِ گلو بریده، خواب از سرِ کاتب پراندهاست.
ـ “آه کاتب! تو تنـهاتر از تنـهایی تُردِ زمـینی. هیچگاه درون بسترِ ساتن نخفتهای، نـه؟”
ـ “از حرارت حرفت چون برف آب مـی شوم. رودِ دلم پرورده پریشانی و رؤیـاست. درون تنم ماسه رسوب کردهاست.”
هفت شب هست که اسبی ابلق شیـهه مـیکشد. سْم بر زمـین مـیکوبد. کاغذهای چرکنویسِ پرتاب شده کاتب را نشخوار مـیکتد. جیرجیرکها مثل ارکستری بزرگ مـی زنند و آواز مـیخوانند.
کاتب درون تونل زندگی مـیکند. خانـه بدوشانِ ژنده پوش، ردیف بـه ردیف خوابیدهاند. گاهی تک سرفهای، خُرخُری، خندهای یـا نالهای رسمِ سکوتِ شبانـه را برهم مـیزند. گویی زاهدانِ این زِهدان، با روانی آمرزیده، از ستیز و آویز زندگی رهیدهاند. درون اعماق این تونل پنـهان شدهام. هفت شب هست که فرصتی مناسب مـهیـا شده که تا به خواهشِ نوشتن کـه در کاتب شعله مـیکشد، پاسخ گویم. پیش از آنکه بیداری برآید و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهای آشنای خویش گردند. پیش از آنکه صدای هجوم گامـها درون دالانـهای تهدید، هلاکِ صدای آهنینِ ریلها و آهنگین چرخهای پولادین قطارها شود.
فردا صبح کاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامـی را از هم خواهد درید، که تا باورم کنند. نشانـهاش، همـین عصاره عصیـان هست که درون مناجات قلم بر کاغذ مـیچکد. کاتب با رشحه قلم افکارش را نقاشی مـیکند. که تا جانش ورق ورق شود. که تا نقشِ خیـال ریز ریز گردد و دردِ قلم، هلاکِ عقل شود.
از زیرِ سقفٍ بی تناسبِ آسمان، سایـه عسسی نزدیک مـیگردد. تکچراغی مـیزند سو سو و کاتب از ترس، بی سایـه مـیشود. عسس یـارهای بر ساعد بسته است:
ـ چه مـیکنی حرامزاده، اسمِ شب؟
کاتب دیناری از پرِ شالش درون مـیآورد و پیشکش مـیکند:
ـ ورقی مـیخراشم. چیزی مـینویسم که تا مگر مٍه خواب را پراکنده کنم. از سرزمـینِ سر بـه نیستان مـیآیم.
دینار را بـه دندانِ چون عاجِ فیل اش مُحُک مـیزند. خنده یخ زدهای مـیکند:
ـ دنبالِ یوسفٍ گمگشتهای مـیگردی، هان؟ همـه تون سر و ته یـه کرباسید. حواست جمع باشد راهبندان نکنی.
ـ نـه نـه، دنبالِ رازی گمشده مـیگردم. رازی کـه چون گرازی مزاحم بـه پهلویم شاخ مـیزند. خوابگردی، تردد عادت است.
عسس با سایـه پروارش بـه قاه قاهِ خنده دور مـیشود. مردُمکٍ خسته چشمِ کاتبِ چْندک زده کنار راه، مـیسوزد. درون دلم نقطه کوری، درون جانم زخمِ خنجری، بـه جا مـیماند.
* * *
فردا هفت سامورایی سائل، درون کاتب بـه دیده حرمت و احترام خواهند نگریست. دیگر “برصیصا”۱ با دهانِ بیدندان و آرواره های مدام جنبنده اش بـه ریشخندم نخواهد گرفت. چون قاضیِ قانقاریـا گرفتهای، نشسته بر صندلیِ ِ حصیری، پلاسِ شندرهای بردوش، رنجم نخواهد داد:
ـ اگه تو کاتبی ما همـه مون فیلسوف و هنرمند و راهبیم. اینقدر یـاوه نگو، بـه چسب بـه کار، خواب دیدی خیر باشـه حضرت اجل!
“ ایرن” همسر و همراهش دیگر کاتب را بـه تحکم تحقیر نخواهد کرد:
ـ دوباره خواب نما شدی؟ ِ احمق چقدر وِر مـیزنی. بسکه مزخرف گفتی سرم گیج رفت. نونِ گدائی حتما عاقلت کنـه نـه دیوونـه تر نکبت. چقدر کٍنفٍت کنم کاتبِ کذاب از رو برو دیگه.
“ شیپورچیِ” شَل، شُل شُلکی درون سازش بگوزد. قد دیلاقش را خم و راست کند و به قهقهه بگوید:
ـ حتی اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودی باورت نمـیکردم. من پیشنـهاد همکاری با بزرگترین ارکستر های جهان را رد کردم. جانِ آزاد رو بـه هیچی نمـی فروشم.
“ مُموش” کورمال کورمال یقه ام را بچسبد. با دستهای سنگینش بخواباند توی گوشِ معیوبم:
ـ بـه صلاح و صرفته صغرا کبرا نچینی. توی کُند و زنجیر کـه نیستی. بنشین خبر مرگت بنویس ببینم چه گُهی مـیخوری. اینفدرهم ژست نگیر و چسی نیـا. که تا کی مـی خوای مـهمل بهم ببافی. راست مـیگن آدمِ دروغگو ذهنش کوره.
“زُحلِ” کر مدام بر درون و دیوار تُف بیـاندازد.خوانی کند و بگوید:
ـ اینم مثه بقیـه درِ کونش گره خورده. نونِ گندم شکمِ پولادی مـیخواد. ای دادِ بیدود از این دَبُنگوز.
“ راجای” لال با قیـافه ای مرگزده مانند مـیمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه های خفیف بکشد. جمجمـه مجوفش را تکان تکان بدهد. با انگشتٍ اشاره کاتب را نشانـه رود و به ماتحتٍ گندهاش بکوبد.
فردا اگر آفتاب هم تابیده باشد نورِ علی نور است. کاتب نخست هفت قدم بـه سوی قبله برمـیدارد. قسم مـیخورم و همـه این داستان را برایشان مـیخوانم. آنگاه درخواهند یـافت کـه کاتب از جُنَمِ دیگریاست. با تمسک جستن بـه تنـهائی درون عرصه حوصله سوزِ صبوری نوشته است. رگِ خوابِ همـه این اسکلت ها را بـه دست خواهم گرفت. دماغشان را بـه خاک مـیمالم که تا دیگر درون کاتب مانند دریوزه ای ننگرند. تصویرِ تابدارِ کاتب را راست و ریست مـیکنم. آنطور کـه دیگر هیچکدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتی شمشِ خورشید بر فرقِ فلق بنشیند، آفتابِ غفلت بعد خواهد رفت. شفقِ بیشفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد کرد.
ـ “آنگاه کاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”
* * *
برای کاتب مثلِ روز روشن هست که این نوشته چاپ نخواهد شد. این حزن را درون محاوره اعتراف اندازه گرفتهام.
ـ “ کاتب! نوشتهات مانند دفینـهای درون دلِ خاکِ قرنـها مدفون خواهد ماند.”
ـ “ مـیدانم. امـیدم را بید زده از آرمـیدن رمـیدهام. با کیسه تهی، امـید ذرهالمثقالی نمـیارزد. اما مـی نویسم.”
کاتب اگر جادوگر یـا منجم بود مـیتوانست درون سعد و نحسِ ستارگان زیج بنشیند. رَمل و اسطرلاب بیـاندازد کـه بالاخره چه خواهد شد. اگر مـیتوانستم سالهای سال درون بیـابان و صحرای بیکسی زیرِ تفٍ آفتابی بی تفاوت، درون کوه و کمر، بی آب و عُلَف بـه دنبالِ وحی بدوم، انِ غمزده را بچرانم که تا به صله رسالت و یقین و اشراق برسم، امـیدی بود. کاتب مـیتوانست نوشته های پریشانش را بـه یـاریِ قوای غیبی با زبان و شیوهای شیوا و شاعرانـه، انتشار دهد.
ـ“ آنگاه بـه شادیِ این بشارت، چون پشمـینـه پوشِ غار نشین، زاویـه ریـاضت را ترک مـیکردم. هفت سامورائی سائل نخستین گروندگان بـه تو بودند کاتب”
از کوه سرازیر مـیشدم با پیشانیِ روشن و هالهای مشعشع گرداگرد سرم و همـه را غافلگیر مـیکردم. کاتب از کلبه سکوت بیرون مـیشد. مـیانِ غرفه های مـیثاق مـییدم. بـه سانِ انسانی استثنائی از سو سویِ ستارهای متولد مـیشدم.
ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشکٍ شاعری است.”
ـ “ آخر هر کاتبی، آرزو دارد جامـی از چشمـه آبِ حیـات بنوشد که تا خود و اثرش را جاودانـه کند.”
اگر این یـادداشتهای مشوش، چنانچون معجونی از آفرینش و خون ونمک، بـه معجزه اشتهار مـییـافت، آرام مـیشدم. کاتبی کـه تا بـه حال هیچنپرسیده است برگِ کدام درخت یـا گُل کدام باغ است، ناگهان عزیز و بزرگ و دُردانـه مـیشد. دیگر زار زار درون نیزار تنـهائی گریستن و ارتعاشِ شانـه های فقر و گرسنگی بـه پایـان مـیرسید. کاتب این پیراهنِ بیتاروپود را که ستونِ فقرات فقر ش آشکاراست پاره پاره مـیکرد.
ـ “آخر، جهانِ بـه منجنیق کشیده شده نیـازمند لبخند است. نیـازمندٍ آنکه غنچهای بشکفد، مرغی بخواند، برگی بد.”
کاتب اما سنگهایش را با خودش واکندهاست. بـه همـین قطره های ندیده باران سوگند که تا صبح خواهم نوشت. بـه سرِ سبزِ سرو قسم دیگر نمـیخواهم بـه کیفٍ سایـه، صید را رها کنم چرا کـه ما هر دو درون بندٍ همـیم. که تا کی مـیتوان علف بودن را بـه دندان بودن ترجیح داد. نوشتن مانند آفتابی هست که درون آن مـی نشینی و شپشـهای گذشتهات را یکی یکی مـیجوری و مـیکُشی. مـیخواهم کیفرِ کینـه های کهنـهام را با نوشتن بپردازم.
حتی اگر دستٍ صیـادِ سماوات، صد دام درون راهم بگستراند. با همـین سایـه مختصرم بـه مـیدان جنگ و جدال واژه ها و جان و کشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب که تا به همـه واهمـه ها و تردید هایم نـه بگویم. حتی بـه صدای قار قارِ کلاغِ این معده پیچ درون پیچ وقعی نخواهم گذاشت. شما ای معاشران کاتب، ای موجودهای مجرد، بهتر مـی دانید کـه با این همـه مشغله و دلمشغولی و سوسکهای کج کلاه و موشـهایِ بیشرم کـه لابلای روح و زندگی مـیلولند، دیگر چندان فراغت فکر و نوشتن نمـی ماند. لاجرم اراده کاتب منجر بـه نوشتنِ پایـان ماوقع خواهد شد.
* * *
در ابتدای آشنائی گمان بردم مخلوق مخوف یـا مرگِ مفاجات است. مـیخواستم از کاتب بتارانمش و از شرش وارهم.
ـ “ شاید روادیدٍ ورود بـه دنیـای رویدادهای جدید باشد.”
ـ “ همـه چیز تکرارِ وِرْدِ درد درون دفتر تاریخ است. ای بابا، تو هِم دلِ خجستهای داری.”
اما بـه نظر سمج تر از تردید مـیآمد. حس کردم مثلِ کَنـه، شریرانـه بـه جانم خواهد چسبید. کاتب هم متوجه شد و با جانی معذب حضورش را کـه چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ مـیز گٍردش تحمل کرد. بـه سخن کـه درآمد شستم خبردار شد کـه مـیخواهد خشت اول را محکم بگذارد. خنده دندان نمائی کردو گفت:
ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال یـا… مـیهمانِ کنگر خورده و لنگر انداخته تو خواهیم بود. که تا کَل خرابه ای پیدا کنیم و تشریف شریفمان را ببریم. اما درون این مدتِ شکمچرانیِ لایزال، فوت و فن زندگی، زهر و پاد زهر، نیش و نوش و خُفت و خیز را بر تو بشارت خواهیم داد. که تا بتوانی سٍره از ناسٍره سوا کنی خَرچسونک.
برای کاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستین بر عقلم لگام مـیزد. پیشداوری و ارزیـابیـهای خام، هوشیـاریام را آماجِ بیـهوده گوییـهائی درونی مـینمود. پیش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ کاتب بـه تصفیـه حساب با خود و دیگران مـیگذشت. درون ماندآبی بیمعبر، باروئی نئین ساخته بودم.
ـ “ اگر آنقدر بـه من و خانـه خاموشم خو بگیرد کـه به ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تکانش بدهم، چه خواهد شد؟”
ـ “ بد بین نباش. بالاخره حتما یک جائی هراسهایت را هُرُس کنی، نـه؟”
زیر پوستم سوزن سوزنی مـیشد. درون حالِ خراب ِ تمامِ بختکهای زندگیام بودم. نـه، لذت و شکمچرانی وعده داده شده پیشکش، خرِ ما از کُرهگی دُم نداشت. کاتب اما وارث ترسِ اجدادیست. همـیشـه چمچه چه کنم را درون سطلِ وسواسهایم فروام. مـی خواستم به منظور یکبار هم کـه شده این دلِ صاحب مرده چْس مثقال را بـه دریـا ب زبان و ذهنم را بـه وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِینی بهی دارم! آرزو داشتم زبان درون کام مـی چرخاندم و به درشتناکی مـیگفتم:
ـ همـه تان بزنید بـه چاکِ جاده و راحتم بگذارید. برگردید بـه همان خراب شدهای کـه از آن آمدید.
اما واگویـه این گلایـه ها درون ذهنم خلاصه مـیشد و چون نامـهای مْهر و موم شده ناگشوده مـیماند. کدام دلی از مکنوناتِ دلی دیگر خبر دارد!
ـ “ صاحبِ عقیلی عقیم بودن چه خُرد کنندهاست. ”
مـی ترسیدمباز کنم و چیزی خلافِ خواستهاش بگویم. رفتار و گفتارش زَهره مـیترکاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. کاتب بـه سکوت تن سپرد. غریبه چشمـهایش را دراند و با عتاب و خطاب بـه کاتب گفت:
ـ ما اگر مـیل و اراده کنیم پوستٍ هر ذی روحی را مـیکَنیم، مـیفرستیم دباغی که تا کاه اندودش کنند. هنوزو مکان درون یدٍ ماست. مِه و تیغ و مـیغ، سرزمـین ستارگان و سیـارگان ازآنِ ماست. آنچه ما مـیدانیم افزون از حدٍ حساب و بیرون از مـیزان شمار است، پدرسوخته های جاکٍشِ کو…
تلمباریِ حرفهای ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را مـیتراشید و مـیجوید و مـی بلعید. همواره از درون و بیرون جویده شدن یأس و رنجوریِ مزمنی دارد. صدای ناقوس آسای این دو فکٍ آهنینِ ط خواه مشمئزم مـیکند.
* * *
پیش از آنکه کاتب بـه دوستیِ بی شائبهاش پی ببرد، بـه خود مـیگفت؛ چریکٍ خانگی. با لباسِ مندرس سربازی تسخیر شده، نمـی شود ادای هارت و پورتِ یک سرهنگٍ تمام عیـارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزه اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوک نخ ریسی است. سطح پوستم پْر از فلس ماهی است.
ـ “ماهیِ هول.”
بوی زُهم مـیدهم. گوشـهایم شبیـه گوش ماهیاند. گوش راستم اصلاً نمـیشنود. بر پیشانیم نشانی از شیـارِ هفت زخم نقش بسته است. موهای پْرپْشتی داشتم کـه پْشتٍ بلندش را دُم اسبی مـیکردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانـهای م، حتما بگویم بـه قدرِ یک دُم موش هم، مویی نماندهاست.
ـ “یـادم هست بـه خرمن موهایت روغنِ مار مـیمالیدی و به عقب شانـه شان مـیزدی.”
اما حالا با سریشم و سماجت، موهای تُنُکٍ شقیقه هایم را روی ملاجم مـیچسبانم. که تا چشمـهای جانیِ جاسوسان، طاسیام را وارسی نکنند. باری همان لحظه نخست، فکرِ مبارزه منفیِ سمندوار را از سرم بیرون کردم. آتشِ بد قلقی و غُرغُر هم شعلهای نداشت. دودش بیشتر بـه چشمِ کاتب مـیرفت. بعد قید هر دو را زدم. تازه کاتب پیش از این آشنائی، آنقدر ریـاضت خریده، دودِ چراغ خورده و حسرت کشیده بود کـه نمـیخواست این غریبه بادْ دستٍ استثنائی را بـه سادگی از دست بدهد. قشرِ فشرده غم و برودت درون، از خواصِ تهی بودن کیسه است:
ـ اینقدر با خودت جیک جیک نکن. مـیخواهی بگوییم بزغاله جزغاله، آهوی بریـان شده برایت بیـاورند، مـیرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودین بـه فرمان ما است. حْکمت حکمِ روانـه، گوزت گوزِ پهلوانـه.
کاتب آبِ دهانش را قورت داد و خندید. هرچه کـه نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه کـه بود زنجموره درون لجنزارِ نیـاز نبود. هرچه مـیخواستم، مـیتوانستم بی پروا بهبیـاورم و او خلق الساعه مْهیـا کند. مگر زندگی داشتن لانـهای و دانـهای درون دهان نبوده است؟
درست هست که قراردادی نانوشته کاتب و این دیوِ دیوانـه مسخرهآسا را بـه هم مرتبط مـیداشت، اما گمان مـیبردم کـه دوستیاش مـی تواند مرا چون خدنگی بـه درختٍ حماقتم بدوزد.
ـ “تو شک داشتی. احساس مـیکردی سنگٍ آسیـاب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد کرد. ”
مـیترسیدم پا را از گلیم خویش فراتر نـهد. بـه خلوتِ کاتب رسوخ کند و پته همـه چیزِ آدم پپهای مثل من را روی آب روشن بیـاندازد. دندانـهای بیعاریام را بشمارد. از زبونی کاتب سوء استفاده کند و بر زندگیاش زبونک درآورد. مگر دیگران ند. مار گزیدهای بودم کـه از ریسمانِ سیـاه و سفید مـیترسیدم. درواقع احساسات بیاصل و نسب تصویرم را وارونـه منعمـیکرد.
ـ “شاید همـه ما تصویرِ وارونـه همـیم. ”
وقتی کاتب حسابی سرگرمِ بگومگو با خودش مـیشد، غریبه با تغیر تَشر مـیزد:
ـ درون مسیرِ مصرف احساسات اسراف نباید کرد. از عقل حتما پیروی کنی نـه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را محبوس وسوسه احساسات مـیکند. ملتفتی خر چسونک. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درک لحظه است. بعد تنـها مـیتوانی حساس بمانی.
* * *
همـین ها باعث مـیشود کـه کاتب، دلش را درون کاسه سخن بریزد. حسرتِ از دست رفته فرصتهای دوستی آزادم نمـی گذارد، آزارم مـیدهد. دلم مـیخواهد به منظور شما هفت سامورائی سائل اقرار کنم کـه آدمِ بزدل، کودن و بی دست و پائی هستم. حاشا هم ندارد. دست کم شما دو نفر برصیصا و ایرن، کاتب را درون این مدت شناخته اید. جنسِ هراسهایش را درک کردهاید. هفتاد بار به منظور شما گفتهام کـه سایـه های سردِ سیـاهرنگی با سنگدلی تعقیبم مـیکنند. جلادهائی با خنجری خونین همـیشـه درون پیکاتب چشم مـیچرخانند. ترسِ باستانی سلاخیام مـیکند. چه شبهای سرد و گرمـی کـه در همـین تونل مانند کودکان کتک خورده گریستهام. اگر شما دو نفر نبودید کاتب که تا به حال هفت که تا کفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهای بی ریـاتان دلداریام داده اید:
ـ اگر اگر، اگر را کاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گریـه مـیکنـه! یـه نون بخور هفت که تا بده درون راه خیر کـه دقمصهای نداری. هر جا خواستی مـیری، مـیخوابی، مـیرینی. هر چه خواستی مـیخوری. روز و شب هم کـه تویِ این قطارها سواریِ یـا مفت مـی خوری. اَلَم شنگه بـه پا نکن جِغٍله.
و ایرن سرِ مغشوشم را نوازش کردهاست:
ـ کمتر بخور. تو که تا یـه کم مست مـیشی مـیزنی زیرِ گریـه و جنغولک بازی درمـییـاری. آخه گَرِ خدا اینقدر نازک نارنجی نباش. من مـیدونم چته، تو بـه یـه مرغ غمخورک احتیـاج داری کـه اونم تخمشو ملخ خورده.
و کاتب هر دفعه هفت بار قسم خوردهاست کـه دل نازک نیست. هراسم از این سایـه هاست کـه مثل بختک مـیافتد بـه جانم و نفسم مـی گیرد. سایـه ها مـیخواهند سرم را گوش که تا گوش ببْرند. دلم یکجا قرار نمـیگیرد. قربانی را ندیدهاید کـه به هیچنگاه نمـیکند. تنـها بع بع مـیکند و رحمت چاقو را مـیطلبد. روی نگاهش غشاء ترس مـیماسد. آنی رگ و پیاش پاره مـی شود. درون خون خود دست و پا مـیزند. شما صدای شیـهه این اسبِ ابلقِ پریشان را نمـیشنوید کـه چگونـه درون مْخ کاتب سْم مـیکوبد و یورتمـه مـیرود.
و هرکدام از آن هفت سامورائی سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائی ناهنجار تکرار کنند:
ـ مْخٍش مختل شده بیچاره لیچار مـیبافه. درون چنته هیچی نداره فقط مـیکنـه. این خزعبلات، صدمن یک غاز نمـیارزه. ول معطلی.
تا اینکه ارواح دلاور بارقه غیرت را درون دلِ کاتب بدرخشاند و گلاویز آنـها شود. گلنگدنِ زبانم را بکشم و هرچه فحشِ آبکشیده و نکشیده از گلوگاهم درمـیآید نثارشان کنم. ایرن، شکیب از دست داده شیشـه را بـه دیوار “مترو” بکوبد. با چشمـهای دودوزن بـه کاتب زُل بزند:
ـ مـی دونم اینارو هفت هزار بار گفتی. روزی روزگاری باغبونتون، باغبونی داشت، خُب کـه چی؟ که تا کی مـیخوای گریـه کنی و ننـه من غریبم بازی دربیـاری و ما رو هم بـه گریـه بندازی. همرنگ جماعت کـه نمـیخوای بشی. شپشت منیژه خانومـه. الکلی هم کـه نیستی. اُتوی شلوارتَم کـه کونِ خربزه رو قاچ مـیکنـه. بعد بهتره خفه شی و کپه مرگت رو بذاری پخمـه کچل.
وکاتب پیدرپی آه بکشد. دست پشت دست بکوبم. بعد کاتب! که تا دنیـا دنیـاست گوشی و چشمـی نخواهی یـافت که تا بی زحمت نزاع بـه تو توجه کند. که تا ابدالدهر حتما غم و غبطه تناول کنی. کاتب که تا کی درون قُلک دلت بعد اُفتٍ سخن، سکه های سیـاه درد باشد! بعد راست هست که پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتیجهاش تیرِ جانشکار است؟
***
کاتب درون واقع زجرِ مضاعفی را تحمل مـیکند. یکی سْستی و ضعف ظاهری دوم غضب بیـهوده باطنی. این هر دو عفریت هروقت باهم عود مـیکنند مرا درون دامِ مخمصهای بی علاج مـی اندازند. انگار بـه غریزه محض آموختهام مدام وانمود کنم خوشبختم. بی نیـاز از پاسخگوئی یـا تلافیِ هر لطمـهام.
ـ“مـی بینی این گداهای شپشویِ بـه آدم نبرده چطور نوکت را مـی چینند!”
ـ “زبان داری جواب بده، نداری خفه خونِ مرگ بگیر.”
گاهی از خودم عْقم مـیگیرد. چندشم مـی شود. چه برق آسا خُلق و خویم را بـه دلخواه خلایق رنگ مـی . مـی گذارم هر عارفِ فرومایـه و هر عامـیِ بی مایـه، الوار توی ماتحتٍ کاتب د. هی بـه خودم مـی گویم نفوس بد نزن متبرک است. هفت سال این جمله ملکه ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبه درست است. وگرنـه تشخیصِ کلوخه خاک از کلوچه پاک مشکل مـی شود. همـیشـه حتما مـیانِ مٍه و دَمـه ای گرانبار گیر کنم. گاهی از خود مـی پرسم کاتب تو کیستی؟ درون دستٍ دوستان چیستی؟ سپرِ بلا، آیینـه دق. سوقاتِ یک فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته یـا کرشمـه شرم درون حلقه حماقت ها؟ به منظور مطالبه هر چیز حتما اظهار عجز و نیـاز کنی؟ بعد از خودم مـی ترسم و سایـه ام را گم مـی کنم. بـه ناچار درون رویـارویی با رؤیـا و کابوس، بـه کاوشِ خویش مشغول مـی شوم. درون این گونـه مواقع، شباهت قریبی مـیان خودم و پدرم مـی بینم. آنقدر قُروم قُروم مـی کرد که تا به درجه اشتعال مـیرسید. ناگهان سر بر آسمان برمـی داشت و مـی گفت:
ـ قُرمپوف تو کـه جات گرمـه، امنـه، نظری بـه حال ما نکنی ها! مـی خوام نکنی سه هف سال، بیس و یـه سال. از رو تخمات تکون نخور سرما مـی خوری. تُف بـه غیرتت پدر نامردِ کو…
دو دندانِ نیشِ طلائی اش برق مـی زد. همـه چیز را بهم مـی ریخت. جنی مـی شد. دستٍ بزن داشت. مـی زد. عربده مـی کشید. مـی شکست. شکسته مـی شد که تا آرام مـی گرفت. مادر، چله مـی نشست. هفت شبِ جمعه بـه هفت گدایِ واقعاً محتاج هفت کله خرما نذر و خیرات مـی داد. برایش سرکتاب باز مـی د. بـه در و دیوار و کاتبِ ترس زده و ریده درون تنبان فوت مـی کرد. هفت روز صبح زود پیش از خروس خوان دمِ درِ خانـه کلنگی را آب و جارو مـی کرد که تا شاید خضر زنده قدم رنجه کند و بیـاید. بیـاید و هفت درِ بسته بخت را با کلیدٍ سعادت بگشاید. بـه هفت سقای کور هفت سکه مسی مـی بخشید. هفت گیـاه عطاری را هفت بار درهم مـی جوشاند. درون غذا و چائی و کفشِ کهنـه کتانیِ پدر مـیریخت. که تا اینکه آبها از آسیـاب بیفتد و جن جوشیِ پدر متواری شود. چون پدر بـه مادر بی مـیل و بی رغبت مـی شد، مادر گمان مـی برد زیرِ سرش بلند شده و فیلش یـاد هندوستان کرده است. مـی ترسید سرِ پیری و بعد از هفت شکم زائیدن بر سرش“ هوو” بیـاورد. به منظور مادر “هوو” و اهریمن همزاد هم بودند. دیده بود زنانی را کـه “هوو” داشتند:
ـ چی بِگُم دایـه، بـه قدرِ کهنـه حیضُم دیگه قُرب نَدارُم. برا یـه لقمـه نون حتما هزار جور غُرولند و سرکوفتٍ ایی خشتک نَشُسته رو بـه جونُم بِخَرْم. کُتکُم مـی زنن که تا بگُم مـهرْم حلال جونُم آزاد. ای دَدَه جونُم زیرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زیـادی. هیچ. چه بْکُنم. بِراشون چُپُک۱ بِزنُم؟ دلُم مـیسوزه، دس گذاشته رو خونـه زندگیم. چپ مـی رن راس مـی یـان بِهونـه مـی گیرن. فحشُم مـی دن. سگُم اگه یـه چوق ی تو لونـه اش پارس مـی کنـه. خُو ناسلامتی مْو آدمْم.
ـ خُو، فک و فامـیلی آشنائی، جائی نداری؟
ـ ها، خدا خیرت بده مْو چی دارُم کـه آشنام باشـه. هی… حُسُب و نَسُب، خار و خَسک. راه بـه جائی ندارُم وگرنـه خدا مـی دونـه یـا شب گریز مـی کردُم یـا نفت مـی ریختُم رو سرْم، خودُمو آتیش مـی زدُم. آتیش…
پدر فشرده پریشانی روزگارِ خویش بود. روزمرگی و دوندگی بـه عصیـانش مـی کشاند. بـه ایوان مـی آمد و به سانِ اسبی افسار گسیخته نفیر مـی کشید. دهانش کف مـی کرد و با هر دو دست بـه آسمان لنترانی مـی پراند:
ـ قُروم دنگ چرا با مْو یکی فقد لج مـی کنی! آهی درون بساطم نمونده کـه با ناله سودا کنُم. که تا کی حمالی…
آنوقت یک هفته گریـه مـی کرد. درون صددِ دلجویی و جبران مافات برمـی آمد. مـهربان مـیشد. آنقدر مـهربان و کم حرف کـه پشـه درون دهانش مـی مرد. بـه کودکی معصوم و گوشـه گیر مـی مانست. هرچه داشت مـی بخشید.
ـ مْو فکری یْم. ایی بْوات یـه وخ از کونِ سوزن تو مـی ره، یـه وخ از درِ دروازه تو نمـی ره.
از همـه حلالیت و التماس دعا مـی طلبید. وصیت مـی کرد. ملافه را که تا زیرِ چانـه اش مـیکشید و منتظرِ پیک اجل مـی ماند. منتظرِ حضورِ عزرائیل کـه با لباس قاصدکی از پنجره درآید و او را با خود ببرد. مادر بـه های دماغِ عقابی پدر زُل مـی زد که تا بلکه بتواند پروانـه ها را ببیند:
ـ آخه ننـه جون هر کی بمـیره از دماغش پروانـه های سفید و سیـاه درمـی یـاد. خوشا بـه حالِی کـه از دماغش پروانـه های سفید دربیـاد. یعنی نامـه اعمالش پاکِ پاکه.
پدر یک هفته بـه پهنای صورتش اشک مـی ریخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند مـی شد و مـی رفت. مـی رفت که تا دوباره حمالی کند.
* * *
پیش از استتارِ ناگهانی غریبه آن دبیر با تدبیر درون پسِ پرده عدم، کاتب گمان نمـی برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگی و این سراب سایـه سار را همـیشـه حوادث عجیب دگرگون مـی کند. وقتی از فلاخنِ روزگار چون سنگی بـه ناکجا پرتاب مـی شوی، حضورِ جادوئی یک دوستٍ مسئله آموز مـی تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمـی باشد. غریبه و همراهش از طلوع صبح کـه پلکهایشان را از هم مـی گشودند که تا وقتٍ خواب یکریز پیپ دود مـی د. کاتب درون حقیقت هیچوقت چشمـهای مرموزشان را بسته ندید. چون همـیشـه بعد از هر هنرنمائی روی صندلیِ سٍحر بـه حالت خلسه ای پرکسالت مـینشست. همراهش پایین پایش دراز مـی کشید. ابتدا کاتب از اشتهای پایـان ناپذیرشان درون حیرت مـی ماند.
ـ“خر را با خور مـی خوردند، مْرده را با گور.”
تازه دندانـهایشان یکدسته مرواریدٍ ردیف و مثلِ شیرِ سفید بود. غریبه صندلی دوست با آن هیکلِ گنده و قد بلند و پاهای پرانتزی، هیبت یک هیولا را داشت. براساس همـین ترس باستانی، حسی درون کاتب جوانـه مـی زد.
ـ “ادراکِ بردگی، غلامـی حلقه بـه گوش، دست بـه و مخلص و ایستاده بـه خدمت.”
برای او حسِ سِروری، ولی نعمتی با چاشنیِ خشونت و تحکمـی بی چک و چانـه کـه تسکیناش مـی داد. ما بـه عادتی خودخواسته و نوکرمآبانـه سر بر خاکِ آستانِ مولایی اش مـیسائیدیم. همراهش گمان مـی برد عقربه ایست کـه باید دائم درون جستجوی قطب اش باشد. کم کم بی او بودن به منظور ما معنی نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم مـیساختم. به منظور کاتبِ ساده لوح همـه چیز طبیعی اتفاق مـی افتاد. غریبه مرا با کاتبی یکه، نقالی، قصه گوئی مشـهور یـا راویِ اخبار خیـال گرفته بود.
ـ “دروغ هم کـه استخوان ندارد که تا در گلو گیر کند و آدم را خفه کند. بـه سادگیِ آب خوردن چاخان کردی و او دربست پذیرفت؟”
کاتب هم بیش از پیش بـه خویش متوهم و غره مـی شد. چپ و راست قُمپْز درمـی کرد. اینقدر باد درون غبغبم مـی انداختم کـه گلودرد رنجم مـی داد. انگار دستی بـه زیرِ جلدم، بـه زبرجد جعلی نوشته بود، کاتب! چه حیله ها کـه نباید برانگیخت که تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافته جدابافته بودن درون کاتب رسوب مـی کرد. درون بیراهه توهم راه مـی رفتم.
ـ “تصور مـی کردم هر لاف و گزافی را مـی شود درون بلبشوی غریبی قالب کرد.”
غریبه درون اوایل آشنائی عجیب بددهان و پْررو بود. چندان کـه قلم از شرمِ نوشتنش مـیشکند. درون اماکنِ عمومـی یـا درون مـیدانـهای مقدس شـهر آروغ مـی زد و مـی گوزید. فضای روح افزا را چنان از بوی گند و تعفن مـیآلود کـه مردم دماغشان را مـی گرفتند و پیف پیف کنان فرار مـی د. غریبه مـی خندید و به کاتب مـی گفت؛ عافیت باشد. خودش را جوری بعد مـی کشید کـه تردیدی نمـی ماند، بغل دستی است.
ـ “یعنی کاتبِ از همـه جا بی خبرِ خدا زده خر.”
از همراه زبان بسته اش کـه این کارها بعید بود. کاتب هم کـه تحملِ این همـه نگاه پرسشگر و آتشین را نداشت از خجالت مثلِ برف درون تموز آب مـی شد. تازه جناب دوست بـه رویِ مبارکش نمـی آورد. طلبکار و پرخاشجو مـی غرید:
ـ حضرت کاتب، کتابت کن. عجیب این مردم وقیحند. درون گوزیدنشان هم دنبالِ قربانی مـی گردند.
دلم مـی خواست رویِ سکویی مـی پ و با شوق و ذوق فریـاد مـی زدم؛ ای مردم اگر مـیدانستید همراهِ متبرکِ کاتب کیست، یک تکه لباس سالم درون تنِ ما باقی نمـی گذاشتید. اندک اندک دردِ بددهانیِ غریبه بـه کاتب هم سرایت مـی کرد. حس مـی کردم هتاک و دریده شده ام. درون واقع نوعی روحیـه عصبی درون کاتب حلول مـی کرد. گاهی گمان مـیبردم نفیرِ نفرتِ نـهفته خونی کـه در رگهایم جریـان دارد، مـی تواند جهان را هفت بار منـهدم کند. احساسِ مساعد و دبشی نسبت بـه دوستان، پیوسته درون اندرونم جوش مـی زد. تصور مـی کردم از فلاتی فلاکت زده بـه جهانی تنـهاتر از تن ها پرتاب شده ایم. بـه دنبال مدارِ بلاگردانی مـی گردیم که تا عبوسیِ زمستان و چین و چروکِ بی چارهرا از چهرههامان بسترد. اما همـه مان درون دلِ این دایره مـینا بـه وحشتی مشترک مبتلا بودیم. غریبه مـیگفت:
ـ وقتی جهان قلمروِ اوباش هست و همـه چیز درون آستانـه ویرانی، بـه دیر خیزانِ شکلک ساز چه مربوط درون خوابِ درخت یـا خاک چه مـی روید. جوجه تیغی! بعضی ها از اسبِ آسمان مـیافتند ولی از اسم و اصل نمـی افتند. همـه چیزِ زندگی بـه سادگی بیـان شده است. مفسران مشتی قَوادَند کـه از جهل خویش به منظور دیگران جامـه مـی دوزند.
شرحِ بغرنجیـهای این غریبه کـه به اصرار مـی خواست“برادر بزرگ” صدایش کنم، بـه سادگی مـیسر نیست.
** *
پرنده درون مکتبِ درخت نکته ها مـی آموزد و بر شاخه خویش مـی خواند. درون این تونل خیـالِ درخت هست و اسبِ ابلقی کـه هنگام خستگی و سرخوردگی کاتب را درون تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخیدم و با چشم خویش دیدم کـه چگونـه حِفرِ هر حْفره تونل هفت سال طول کشید. بوی چربی و عرقِ بیرمق تن، دوده و آه و مته های غول پیکری کـه فقط مـید، مـی د و صدا بـه صدا نمـی رسید. کودکانِ کار درون تاریکیِ خاک زاده مـی شدند. شب و روز، درون طنین آهنگٍ گالشـهای خستگی و دستهای پینـه بسته پْر غبار، گُم مـی شدند.انی زیرِ کپرهایـالت پوسیدند. درون های قیراندود قبرها خاک شدند. قایقِ دقایق حتی بوی یک شاخه گُل بـه مشامشان نرساند. رنگٍ شقایق از یـادشان رفت. و اسکله های سنگی درون هول و ولای ویرانی، تنـها ماندند.
ِ همآغوشی با کاغذ و این مدادِ لَوند هر کاتبِ واقعاً موجود را بر آن مـی دارد کـه بنویسد.
ـ “مقیم قلمروِ قلم بودن، چه قیمتی دارد؟”
هرچند قرار نیست درون کاتب یـا درون این یـادداشتها شرحِ مکاشفه ای نگاشته شود. کاتب تنـها خاطراتِ سوخته اش را مـی نویسد. مـی نویسد و هر جا درشتی و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چین مـی گذارد. مگر نـه اینست کـه زندگیِ همـه ما از بعد و پیش نقطه چین و درهم عجین شده است. اگر چه همـه ما بر رد و انکارِ پیشینـه و نقشمایـه مشترکِ هستی مان اصرار مـی ورزیم. عجالتاً چون سکه ای دو رو، از حافظه روزگار زدوده شده ایم. دوباره کی باشد کـه زنگار زمان از چهره هامان بزدایند و از دستی چرک و چروک بـه دستی چیره بچرخیم. درون زیزِ سقفٍ سفالیِ بازارها محک خوریم و اشتیـاقِ تصاحب را درون دلی یـا نگاهی با آهی، مشتعل سازیم.
* * *
برادر بزرگ نخستین صفتی کـه به خودش نسبت داد، دزد هست . به منظور توضیح این صفت کـه ما از شنیدنش شرم داریم، چون فیلسوفِ مدرسی استدلال کرد :
ـ آره دزد . تعجب نکن، توجه کن .ی بـه اسبت نگفته بود یـابو . کدام آدمـی را مـیتوانی درون عرصه هستی بیـابی کـه یکبار ، فقط یکبار، دزدی نکرده باشد . یـا خیـالِ شیرین دزدیِ بی دردسر بـه مخیله اش خطور نکرده باشد . ما کـه جای خود داریم . همـه آدمـها آلوده بـه این ویروسِ مسری هستند . هرهم روی ترش کند و بگوید نـه ، یـا ابله و کوته فکره یـا حقه باز و آب زیرِکاه . از نزدیکترین عزیز و صمـیمـی ترین دوست گرفته که تا آنکه با تو نسبتی ندارد، دزدند. کافی هست فقط رویت را برگردانی . دخلت آمده . همـه دستهایشان درون جیب یکدیگر هست . یک صدی از طرف کش مـی روی، غافل از اینکه طرف قبلاً یک دویستی از تو کِف رفته هست . همـین قلمـی کـه روی کاغذ مـی چرخانی، هر دو دزدی هست . تو از او مـی دزدی، او از تو، شما از دیگران، دیگران از شما و تا آخر بشمار . بزرگترین هنر آدمـی دزدی هست . درون این منظومـه نفرین شده همـه درون حالِ زنده بـه گور یکدیگرند . ملتفتی! هیچ امنیت و ثباتی هم وجود ندارد. این همـه قفل و کلید و در و دیوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور بـه دست بیـهوده نیست. همـه روی یک کره معلقِ مغلق چرخ مـی خورید. کاتب جان کافی هست فقط تلنگری، بـه دستٍ هوسِ عسسی خارج از دستورِ ما بـه این حباب نواخته شود،آنوقت همـه تان بـه دَرَکاتِ ظلمات واصل مـی شوید . بـه همـه مقدسات و انِ ما کـه تقریرِ یقین مـی کنند بقیـه اش همـه حرف مفت و مغلطه است. شک نکن. تنـها دزدی موجب نیکبختیِ این جهان است. آب و نان خوردن فلسفه مـی خواهد. فلسفه دزدی و دیوانگی. کاردانی تنـها از دیوانگان برآید و بس. بی ظرفیتها و بی ارزشـها درون زمان ذوب مـی شوند. ملتفتی خرچسونک؟
* * *
در نگاه کاتب، برادر بزرگ چه بود؟
– “بزرگی کـه بی استاد کارمـی رفت و بی سگ شکار.”
اما چطور شد کـه ما با هم آشنا شدیم و تا درون قید حیـات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصیب کاتبِ غافل شد. کاتب اما پیش از آن ترجیح مـی دهد پرده از روی روابطٍ پنـهانِ اش با مدد کار اجتماعی بردارد. اگر چه از یـادآوریش قلبِ قلم بـه هم فشرده مـیشود و نفسم بـه شماره مـی افتد. خاطره اش مثلِ حرکت مـیل درون سرمـه دان یـا ریسمان درون چاه، تنم را مـی لرزاند . لبِ آب باشی و لبت بـه آب نرسد. او بود کـه این تخمِ لق را درون دهانِ خوابم نشاند. مددکار اجتماعی درون جامِ جادوییاش نگریست و مآل اندیشانـه گفت:
ـ کاتب تنـهایی آزارت مـی دهد. کلافه و سر درون گمـی. امشب برحسب تصادفی محض باانی آشنا مـی شوی. دل قوی دار کـه آنـها بـه دردت مـی خورند. اما هشدار کـه از این دیدار توشـه برچینی و از آنـها اسرارِ هستی را بیـاموزی. که تا از ناکس، چیز از ناچیز بشناسی.
برایم بسی حیرت آور بود کـه در زمان حاضر هنوز بازیِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانبی کـه در باورم خبره، تحصیل کرده و امروزی بود. اما یک چیز به منظور کاتب مسلم بود کـه این پری پندار، مقراضِ غرضی درون دست و زبان ندارد. ناباورانـه با ریشخندی مخفی پرسیدم :
ـ آنـها چهانی هستند و این آشنایی چگونـه است؟
بی اعتنا بـه تمسخر و تبسمِ زیرکانـه کاتب، لبهای چون غنچه ترش را بـه لبخندهای گشاده، گشود و گفت :
ـ گمان مدار غریبهاند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند کـه از “ جابْلقا”۱ و “ جابْلسا”۲ مـی آیند. از جنسِ جن و انس نیستند. شاید از فردوس برین یـا از پُست و فرو دست همـین خاک باشند کـه تنـها درون اوراد نفس مـی کشند. آنقدر مـی دانم کـه انسجامِ اجسام از آنـهاست.
طنینِ صوتِ پر مـهابتش هفت بار تکرار شد:
ـ درون ابتدا روحِ خداوند روی آبها موج مـیزد.۳
* * *
خاطرم نیست چه مدت بود کـه در این محله قدیمـی یک دو اتاقه محقر اجاره کرده بودم. آنـهم با تک و دوِ یک کاتب. نمـی دانم که تا کنون چند بار از این نقطه بـه آن نقطه نقل مکان کرده ام. هیچ چیز مثل اسباب کشی پریشان و خسته ام نمـی کند. وقتی غریبه و مستأجر و بی بضاعت باشی، جغرافیـای مشخصی نداری. دست و دلت نمـی رود مـیخی بر دیوار بکوبی. تنـها درون مـهلتی کوتاه مـی توانی پاها را اندکی دراز کنی. جانت را بـه جغرافیـایی جادویی سنجاق بزنی. که تا دلتنگی دام بگشاید و بی که تا بی شبیخون بزند. بغضی فلکزده و سرگردان گلویت را مثلِ سمباده بخراشد.
ـ “ و فکر کنی بـه همـه راههایی کـه مسافری از نفس افتاده را بـه چشمـه آبی نوشان مـیرساند.”
و ناگهان از ترس، آب درون گلویت بشکند. رازت را با باد درون مـیان بگذاری. از تهٍ دل بخندی و چشمـهایت بـه اشک درون نشیند. که تا اینکه سخت بـه سرفه بیفتی. از مـهد و لحد جهان بگذری. خیزابهای زجر و خیـال را درون این غروب نامتعارف بـه طاقِ نسیـان بکوبی. از گلویت ه ای خلطٍ خونی بـه بیرون بپرد. دستمالِ سفید را کند. درون فراخنای خالیِ خودت خم شوی. از ترس تبخال بزنی. دیـاری بـه دلداریت نیـاید. مشت بر سندانِ دیوار بکوبی. درون دایره دلت بچرخی و بنالی.
ـ “ اسمت درون قاموس سفر ثبت است. آه ای خشم مقدس کجایی، نـه ؟ ”
روی تخت سفری دراز بکشی و با سرگیجه ها بچرخی. تیرکهای چوبیِ سقف را بشماری و هی کم و زیـاد شوند. چون جنینی درون خودت قوزکنی. سرت را زیر پتو فرو کنی و فریـاد بزنی :
ـ “ نفرین بـه جاده ها ی کـه جادوی جدایی را آفد. نـه؟”
درد روی درد درون تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابی و در خواب گم شوی. لباسها و کارتهای هویت ات را بدزدند. و چیزی نباشی جز یک جفت کفشِ کهنـه کتانی کـه تورا بـه این سوی و آن سوی مـیدواند. و با حواسپرتی اسم مکانـهارا از یـاد ببری، حنجره ات را بـه زخمِ خنجر اجنبیِ درونت بسپاری. متنِ ناتمامِ تنت را مـیانِ جهشِ اشیـاء و اشخاصِ ناشناس گم کنی. بیـاندیشی بـه اسمـها کـه فاصله سازند. و این سوزنبان زندگی کـه مدام خط عوض مـی کند…
به یـاد دارم وقتی صاحبخانـه درون پاشنـه درون مـی ایستاد، پشمالودش را مـی خاراند، سیبلهای پر پشتش را مـی جوید و به پدر هشدار مـیداد:
ـ مُشتی یـه هفته فرصت دارین، ایی دو اتاقه رو خالی کنین. خُو م مـی خواد عروس بشـه.
پدر با سری فرو افکنده، تنی لرزان چون مجرمـی مادرزاد مـی گفت :
ـ مبارکه. بـه سلامتی. چشم چشم . مْنُم عیـالوارُم. مـی فهمْم خُو. همـی امروز فردا دنبال جا مـی گردُم. دل نگرون نباشین.
پدر بـه آیینـه زل مـی زد. سرش را مـی خاراند و زیرمـی گفت:
ـ پفیوز بهونـه مـیاره توی هف جای نابدترش خورد. مرتیکه اجاقش کوره. ش کجا بود کـه عروسیش باشـه. مام شدیم مثه گوشت قربونی، اینجا بکش اونجا بکش. ای قرمساق م این روزگار سگی رو. مـی دونم ایی آتیشا از گورِ تو بْلن مـی شـه. تف تو ریشت.
دو دندانِ نیشِ طلایی اش برق مـی زد. پدر که تا یک هفته خواب و خوراک نداشت . مانند اسپند روی آتش جِلٍز و وِلٍز مـی کرد. دور خودش مـیچرخید و به آن ناپیدای آسمان نشین بد و بیراه مـی گفت:
ـ قرمساق اینم زندگی شد قسمتٍ مو کردی. دربدری تو ایی سرما و گٍل و شُل . مثه ایکه دوست نداری یـه دقه آبِ خوش از گلومون پائین بره. آخه چه هیزمِ تری تو …. کردم. گُواد!
مادر، پرده بین انگشت شست و اشاره اش را گاز مـی گرفت و تف تف مـی کرد. سالکٍ روی گونـه چپش را مـی خاراند:
ـ ایقد کفر نگو مرد معصیت دارده. ایی سقِ سیـاهت آخر خونـه خرابمون مـی کنـه. خوبه از آسمون سنگ نمـی باره.
پدر مـی غرید :
ـ دیگی کـه برا مو نجوشـه، مـی خوام سرِ سگبجوشـه. بـه تنابندهای رحم نمـیکنـه غیرِ نور چشمـیایِ خودش. ای سگٍ ارمنی رید تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.
پدر دو اتاقه دنگال دیگری مـی یـافت. گاری لکنته ای اجاره مـی کرد. اثاثیـه را قرص و محکم بـه هم گره مـی زد. طناب بـه شانـه مـی انداخت. چون یـابوی فرتوتی ، گاری را مـیکشید. انگار سنگٍ سیـاهِ سوگ را بر گرده مـی کشید. ردِ کفشـهای کهنـه کتانی اش بر رَملِ کوچه مـی نشست . پدر دندان کروچه مـی کرد و زیرمـی ژکید:
ـ قرمساقِ بی شرف. هی مارو مثه توپ، تیپا مـی زنی. از ایجا بـه اوجا پرت مـیکنی. هی جفتک مـی پرونی و مارو مـی فرستی بـه پتل پورت. باشـه نشونت مـی دم یـه مُن ماست چقد کره داره .
مادر بقچه بـه سر مـی نالید:
ـ مْو خُودلم خون شد از ایی آلاخون وا لاخونی. خدایـا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.
ما چون هفت سرباز کوچک، پیـاده پای درون کنار ارابه ای لق لق زن راه مـی رفتیم. راه مـیرفتیم و چرخ همچنان مـی چرخید. با حسرت و یـاس بـه کوچه مأنوسِ پر بوی یـاس مـینگریستیم کـه رفته رفته از نظر غایب مـی شد. کوچه ای کـه تازه مـی خواستیم بشناسیمش . کوچه اقاقی و قمری، کوچه گنجشکهای بازیگوش و بلبلان فالگیر. کوچه ای با دیوارهای کاهگلی کـه شبنم و عشقه و پیچک بر گیجگاهش مـی پیچید. بامش خلوتگهٍ خنک خواب و آسمانش یک بغل ستاره بود. برزنِ روز و بازیِ سنجاقکها روی باغ و سُبُخی۱. (نویسنده هیچ ابایی از بـه کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهی کـه در جان گیـاه شیره مـی رویـاند، کوچه درون جان ما خاطره مـی رویـاند.
برگشتم که تا آخرین منظره را ثبت کنم؛ زنجره و وزغی زیبا بر سر سنگی مـی خواندند. بادبادک کودکی درون یـاد باد رها بود. عطر دلاویز شب بو ها منتشر مـی شد. خورشید چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب مـی کرد.
* * *
دو اتاقه کاتب اما محصور درون تاریکیِ هفت پیچِ خانـه های پرتِ فراموش شده است. اینجا چون جزیره بیزمان و بادخیزی هست که درون خاطر نمـیخسبد. مانند کومـهای درون دهان باد کـه بر بامش “کوکو” مـیخواند.
گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجیب است. زمان بـه شکل مار بالدار پوست مـیاندازد. درون دورِ مداومِ دوباره ها مـی گردد. زمان تنـها درون آنکه مـی مـیرد چمبره مـی زند. که تا در تولدی تازه بچرخد و باز چمبره زند.
بی حضور حافظه، نگهبان این قلعه قدیمـی را با لُنگ سرخی بر کمر بـه یـاد دارم. سبیل های پر پشتش، شبیـه شاهِ شـهید هست و دژخیمـی یکه را تداعی مـی کند. از چند و چون زندگی همـه اهالیِ این غربتکده غرقاب نما با خبر است. گویی نامـه اعمال همـه را زیر بغل دارد. مـی تواند پروانـه های سیـاه و سفیدٍ گریزان از زندان دماغِ هررا شماره کند. ساعت رفت و آمد همـه را مـیداند. چون راهزنی زبل و گردنـه گیر ردِ همـه را بـه تیرِ ایست مـیزند. چشمـهای پر شماتتش گاه تهدیدآمـیز و گاه ترحم انگیز است.
ـ “از وقتی کـه بو برد با مددکارِ اجتماعی سر و سری داری یـا طعنـه زد یـا مزاحم شد. نـه؟”
کینـه های بسته بـه هفت مْهرِ دقیـانوس اش را با کنایـه و متلک بر تَرکِ پیشانی کاتب مـیکوبید. ابتدا گمان مـی بردم بـه زندگی ام نظر دارد. بـه موقعیتم با حسرت و حسادت مـینگرد. باج سبیل مـی خواهد. بعد گفتم شاید او هم مانند کاتب شیفته و عاشق یک دل نـه، صد دلِ مددکار اجتماعی است. مـی خواهد سرم را چون رغیبی مزاحم زیرِ آب کند. اما همـه غلط ازآب درآمد. درون حیرتی نفس گیر ملتفت شدم بـه کاتب نظر دارد. با آن شکم گنده و زیر پیراهنی رکابی، دمِ درِ باجه پاسداری اش مـی ایستاد و چون سگی مسکین موس موس مـی کرد. نمـی توانستم از زیرِ نگاه هیز و هرزه اش بگریزم. بـه فکر رفتن و جابجائی افتادم. اما کجا، نمـی دانستم.
تمامِ تناش خالکوبی بود؛ کوسه و مار، رتیل و عقرب، قلبی تیر خورده و خون چکان. چون جاشو های دریـا بوی زُهم ماهی و نمک مـی داد. که تا چشمِ نانجیب اش بـه کاتب مـیافتاد از رصد خانـه اش بیرون مـیآمد. کفشـهای ورنیِ براقش جیک جیک مـیکرد. سوت مـی زد و آواز مـی خواند:
ـ زینو مو چه کٍردُم، تو با مْو چنینی. زینو سرِ لینُم بیو. طاقت ندارُم بیو.
برمـی گشتم چیزی بگویم بلکه از رو برود. فی الفور خودش را مثل قرقی پشت درختی، بـه زعمِ او نخلی پنـهان مـی کرد. صدای سوت بلبلی و موچ موچ و آوازش همـیشـه بـه تلخی بدرقه راهم بود:
ـ های انار انار، نارِ دون دونـه. دنیـا همـیشـه ایجور نمـی مونـه.
به طرف کاتب سنگریزه پرتاب مـی کرد. درون درونم شعله پرخاش مـی سوخت. حسابش را کنار مـی گذاشتم که تا روزِ داوری دادار کـه کبابش کنم. هر لحظه آتشِ کینـه شتری ام نسبت بـه او تیزتر مـی شد. منتظر مـی ماندم که تا در شبکلاه کهنـه ایـام نامش را بـه خشم بشکنم.
* * *
کاتب با بخور و نمـیر دولت اجنبی روزگار مـی گذراند. هرچند وقت یکبار مددکار اجتماعی، دکترِ روانکاو ایرن خانم، کاتب را چون روحی بند گسسته احضار مـی نمود. بـه او اخطار یـا بـه زبانِ دیپلماسی توصیـه مـی کرد:
ـ بیکاری خوره روح است. مستوری و مـهجوری مـی آورد. بیکاری بیعاری مـی آورد و همـه بیعارها مستوجبِ توبیخ و سرزنش اند. کاری پیدا کن که تا دستت درون جیب خودت باشد. کار جوهرِ زندگی هست عیب و عار هم ندارد.
و کاتب هر بار با دیدنِ ایرن چون غنچه ای کـه از دیدن بهار شکفته شود گُل از گُلش باز مـی شد. اسب ابلق شیـهه مـی کشید و بر شقیقه هایم سْم مـی کوبید. حرف کـه مـی زد تصویرِ دستی با انگشتهای کشیده خوشتراش جان مـی گرفت. راه کـه مـی رفت صدای تَق تَقِ کفشـهای پاشنـه بلندش، بر کوبش قلبم مـی افزود. برگهای تنم روی درختٍ زندگی مـیلرزید. خونِ محزونی درون دالانِ دل و دیدگانم تند تند مـی دوید. انگاری مـیل درون سْرمـهدان مـی چرخاند. ریسمان درون چاه فرو مـی برد. نگاهش بخششِ دامنی دینار بـه عسسی عصبی بود که تا گریبانم را رها کند.
ـ “ابتدا عشق با کشش و بعد با کشمکش همذات است. عشق مـی کُشد و مـی کٍشد.”
عشق چون پیکی نیک، پیلوار مـی آید. نگاهش نـه دشمنانـه و استهزاء آمـیز، بلکه بـه شکلِ شرم و شکیبائی است. همـیشـه درون جستجوی نثارِ بوسه ساده ای بوده ام، کاتب مـی خواست ایرن بـه او خیره بماند. قویِ خوشقواره بـه قرار باش و تندی مکن.
ایرن مـی دانست کاتب دروغ باف است. با ظاهر سازیِ باسمـه ای و قیـافه ای حق بـه جانب و متفرعن گفتم:
ـ جز کاتبی،ب و کار دیگری ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پیشِ پا افتاده درون شأن و شوکت کاتب نیست.
کاتب تند تند نفس مـی کشید.
ـ “ تو پاورقیِ صفحه روزگار خویش هم نیستی. مدارکت را بگذار کنارِ درختٍ کُنار.”
از پیچ و خمِ خواب مـی گذشتم. چقدر آه درون نگاهم ماسیده است. ایرن، خانم دکتر، چشمـهای شـهلایش را بـه ناز مـی چرخاند.
ـ “هیـهات! عمقِ چشمـها، پیچ و خَمِ خُمخانـه خمار است.”
کک مکهای نازنینِ روی گونـه چپش را خاراند. با زهرخندی گزنده و نازی نیـازانگیز ادامـه داد:
ـ اینقدر نازک کاری نفرمائید. اولاً مدارک را بگذار درِ کوزه آبش را بخور. دوماً مـیهمانی خانـه هم حد و اندازه دارد. جیره و مواجب کـه قطع شد، جانت بـه جزا مـیافتد. مضافاً بـه اینکه زبان بلد نیستی. تازه تنـها حکایت تو نیست. مـی دانی چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره حتما یک جوری گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. چنان وچنین بودم را بپیچ لایِ برگِ درخت چنار، جانم.
ـ “صدایش مانند نم نم باران بـه تنِ برگ بهار بود، نـه؟”
جان گفتنش بـه جانم نشست. جانِ کاتب فدایت باد. ببین چگونـه نورِ عشق بر دلِ دانا مـیدمد. طُره طرارش بر پیشانی ره جان مـی زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم که تا یک بوسه نسیـه بستانم. اما این بی انصاف نمـی داد. مـی دانم حدیث سنگ و سبو هست و عشق، غولی را غلامـی مـیکند. آماده ام چون داوری شرمگین ردای درایت را بر دارِ رسوائیِ عشق بیـاویزم. به منظور آنکه تو بـه کاتب خیره بمانی. آماده ام چارق بـه پا کنم.آهن بـه گردن و خرمنکوب بـه دست چون ورزاوی، زمـینِ تشنـه عشق را شخم ب.
ـ “تبعید درون ولایت طبیعت. خلوتِ نشاط و رایحه ریحان.”
زیرِ ستون و سایبانی از سروها بنشینم. از دستمالی کـه تو هر صبح برایم گره مـی زنی نانِ آب زده و پنیرک و ریحان بخورم. از شیری کـه تو از انِ آسمان مـی دوشی، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانـها بسترِ تمنائی مطبوع، آغوشی پر از عطر رازقی و یک کاسه آشِ بْزباش کاتب را بس است.
نگاهش مـی کردم. نگاهش مـی کردم که تا بی پناهی نگاهم را دریـابد. که تا پایـان نامـه دردِ کاتب را بخواند. اندکی نرمتر مـی شد. انگار هوای تازه روستا و هی هیِ چوپان و نی او را نیز قلقلک مـی داد:
ـ مـی دانم. مـی دانم. مصیبت مسئله عامـی است. اما آدمـها خودشان هم چندان بی تقصیر نیستند. بعد ببین هر چه نوشتی حتما بیـاوری نشانم بدهی. این یک معامله هست یـادت نرود. که تا موقعی کـه مـی نویسی اشکالی ندارد. ترجمـه کن که تا بتوانم بخوانم. زیـاد هم رمانتیک نباش. چون تنـها انسانـهای ترسو، احساسات را دستاویزِ گریز از واقعیت قرار مـی دهند. بلند مـی شد و کاغذهایش را جمع مـی کرد. صدای کوبش کفشـهای پاشنـه بلندش درون سرم مـی چرخید.
ـ برایت نامـه مـی فرستم یـا زنگ مـی خدا نگهدار.
کاتب درون سرش آسمان ریسمان بهم مـی بافت. جدا مـی شدیم. با خودم گپ مـی زدم و خیـالش از کاتب جدا نمـی شد.
ـ “فکر، تار و پودِ تو را از هم مـی شکافت.”
به هر طرف کـه نگاه مـی کردم برابرم نشسته بود. آهی درون دلم داغمـه مـی بست.
ـ “بیـا ای عشق کـه اسیران قفس از غصه مردند.”
چرا پرنده جانم مجالِ جولان نمـی یـابد. حاجبِ جانم را چه حاجتی بـه اجازه است. این سنگینیِ عظیم چیست کـه بر جدارِ ام فشار مـی آورد. مانند دریـا زدگان سرم گیج مـیرود. چه بادِ داغی باغِ دلم را مـی لرزاند. بر تارکِ درختٍ تنـهاییام بال بال مـی .
ـ “آنجا، نمـی توانی از ِ برگ و لبخند بنویسی. اینجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق مـیزند.”
همـه جا بـه سرقت مـی روی. سْرب سکوت درون دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صدای خویش هم وحشت مـی کنم. شانـه بـه شانـه سایـه ام راه مـی روم. از دید رسِ خود دور مـی شوم. درون دسترسِ دسیسه ام. تب دارم. تبی استخوان سوز. آتش تب، تن مـیکشد.
* * *
ـ “ هراس از صدای زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگی است.”
هر زنگٍ تلفن، ساعتی از عمرِ کاتب مـی کاهد. از ترس کهیر مـی . ضربان نبضم طغیـان مـی کند. نامـه ها بدترند. حامل نوعی ترس بی بدیل اند. ترس باستانیِ سلاخ وار. خاصه آنکه چشم جانت دائم نگران اینجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگانی درون رفت و آمد نامـهها و صدای زنگ ها هْری مـی ریزد روی قفسه ام. جایی لابد باران باریده است. جانم مرطوب است.
ـ “ حس مـی کنم تنم طرحِ بی تلاطمِ پرتاب شده درون تالابی است.“
در کشتزار شب دستی ستاره مـی چیند. شب شبیـه مشت یک شکنجه گر توی تنم وول مـیخورد. مـی چرخد که تا حساسترین نقطه را بیـابد و ضربه کاری را بکوبد. آیینـه خواب، خیـالی هست خُرد شده درون هفت پرده چشم. خواب ، بیداری، هردو دردسرند. دل کاتب بی دلیل زنده هست و هیچ دلالتی را بر نمـی تابد. سایـه عسسی نزدیک مـی شود. یـاره ای بر ساعد بسته است. سْقلمـه مـی زند:
ـ چه مـی کنی حرامزاده! سیـاه سمبو ، اسمِ شب؟
ـ قلمزنِ روزگارم. کاتبِ حکایتٍ خویشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمـی چکد.
ـ سد معبر کردی. بلند شو برو یـه جای دیگه بساطت را پهن کن. ٍ زبان نفهم.
کاتب پاورچین پاورچین فرار مـی کند. مرا جا مـی گذارد. فریـادِ حادثه درون دهان باد مـیگردد. مـی دوم. سایـه سرخم شتک زده بر دیوارِ درد. کاش بـه شکل “قنطورس”۱ درون مـیآمدم و آنی بـه هر کجا کـه مـی خواستم مـی رفتم.
* * *
– “زندگی آمـیزه ای از زخم و آرزوست.”
تلفن هفت بار زنگ مـی زند. کاتب از روی تختٍ تاشوی سفری بـه هوا مـی پرد. هْلهْلکی گوشی را بر مـی دارم، تیک مـی کند. خط دور وصل مـی شود. مادر است. صدای مادر است؛ دمدمـه های بامدادِ زمستان درون اتاق نیمـه تاریک و دم کرده؛ صدای قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوری بند زده. بویِ چای تازه دم و دو قرصِ نان بیـات و خرده پنیر بر سفره آبی. صدای چرخ خیـاطی و تکرار یک بیت آواز مادر؛ چه بدرفتاری ای چرخ ، چه بدرفتاری ای چرخ …
مادر راه کـه مـی رود، عطری دلپذیر و هوشربا منتشر مـی کند. نگاهم چه الفتی با دستهای ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهای اسبِ باد. پشت پنجره چوبی، یک پری دریـایی روی امواج مـی د. لفافِ کهنـه لحافِ وصله پینـه را بعد مـی . از دلِ بالشم صدای جیک جیک مـی آید.
ـ پاشو ننـه، مدرست دیر نشـه. پاشو مونسِ ننـه… حتماَ دردی بـه جانش چنگ مـی اندازد، لابه مـی کند:
ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودی؟ چه مـی خوری، کم وکسری نداری؟
ـ خوبم مادر، تو چطوری؟ اوضاع چطوره، پدر کجاست؟
مادر انگار لالایی مـی خواند:
ـ ننـه، قربونت برم . غصت نشـه. دورت بگردم. غصت نشـه…
ـ یکدم، بی آنکه کلامـی رد وبدل شود، مـی دانم الان دارد سالکش را مـی خاراند. مادر گریـه مـی کند.
ـ مادر سفر قندهار کـه نرفتم . برمـی گردم . حرف بزن. پول تلفنت زیـاد مـیشـه . پدر …
ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف…
ـ و باز هق هق گریـه امانش نمـی دهد. فریـاد مـی :
ـ مادر حرف بزن، چرا گریـه مـی کنی. سفر آخرت کـه نرفتم. چته. چی شده؟
ـ ننـه برات بمـیرم . بوات ندیدت .چشمش بـه در خشکید. نیومدی …
در مشام کاتب بوی یـاس مـی پیچد. پدر سر سپیدش را مـی خاراند. چشمـهایم پر از ابر مـیگردد. تلفن قطع مـی شود. کاتب مانده هست و حرمان و بغضی کـه مانند بهمنی سرد، بر جانش آوار مـی شود.
ـ “انگار ناگهان هُبا شدی. مثل حباب روی خودت ترکیدی. آه ای گریـه گرامـی! ”
کسی بـه تخم چشمـهایم سوزن مـی زند. شورآبه های آشنا مـی سوزاند. مـی سوزم. دو دندانِ نیشِ طلایی پدر دیگر برق نمـی زند. کجایی پدر! درکدام قبرستان تاریک بـه خواب رفته ای؟ کجاست آن دستی کـه بر تربتت آب مـی پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نیست؟ دستی هست که تا شمعی بیـافروزد،گلی بر سنگ گورت بگذارد؟ اشکی بریزد و عقده دل خالی کند. این دسته سرود خوان کـه از کنار پنجره های جهان مـی گذرد بـه یـاد و احترام توست، ای مسافرِ مصلوب آسمان. بـه یـادِ دستها و پیشانیِ پر چین و شکنت. بـه یـاد آن همـه عمری کـه کوله بار رنج بر دوش، خانـه بـه خانـه، بـه جستجوی آرامش چرخیدی. اکنون کاتبِ کنجِ شکنج خویشم. تمسخر و لعنت تاریخ را چون باری گران بـه گُرده مـیکشم. کٍز کرده ام اما منت آب و دانـه نمـی کشم. خواب آسمان را مـی بینم. بی آسمان، پر و پرواز بـه چه کار مـی آید. چه فرق مـی کند کـه کجای این جهان باشم.
ـ “این عجوزه بی جمالِ جامـه دریده … ”
هوا آفتابی هست یـا ابری؟ بهار هست یـا پائیزِ باران ریز. وسعت عشق که تا کجاست؟ اسم این درخت یـا آن گل چیست؟ ریواس یـا کاکتوس کجا مـی روید، گل خرزهره کجا؟ این چمنِ سبز لگد مال کیست؟
ـ “سهره سیـاحِ سبکبال چرا پر کشید؟”
کوچه خاکی نخلها و شمشادها و شرجی ها کجاست؟ نخلی مانده هست تا خرمایی دهان گس تابستان را شیرین کند. درون کدام شـهر و کشور یـا گوشـه ای گُم شدیم. گمگشتگیـهای انسان مستحیل درون مغاک مرگ. اسمـی، رنگٍ نگاهی. بر لوحِ سنگی. درون این برگ ریز، قلبم مـی گرید. درون باغی گمشده بـه جستجوی خلوتی و نیمکتی مـی گردم که تا تنـهایی ام را درون دنجِ جانم ببارم. زندگی طنزی گزنده است. مرگ همـه جا پرسه مـی زند. گاهی از گریبان یک لبخند، یک خواب، سرک مـی کشد. پائیزی پیر بود کـه آن پرنده، آواز حزن انگیزِ غریبی خواند. پرکشید و رفت و کاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهای مصیبت نواختند. هنوز درون انتظارم. گم شدن پیش از آنکه یـافته باشی. یـافتن، پیش از آنکه گم شده باشد . زندگی بـه رؤیـایی سخنگو مـی ماند. بـه عشقی کـه اشک و به رنجی کـه درد بـه ارمغان مـی آورد. آینده ای کـه از دست مـی گریزد و مجموعه ای کـه از هم مـی گسلد.
بادی سرد شلاق کش مـی تازد.
ـ “ تو درون دلتای درد و دلهره دریـا مـی گردی.”
صدای خش خش پایی خوابِ مرگ برگهای ریخته را آشفته مـی دارد. او سوت زنان و سر بـه هوا از مذبح برگها مـی گذرد. رنج هیچ برگی را نخواهد خواند. جریده جرخورده پوسیده ای درون باد مـی چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسلیت و حراج است. درون اعماق خود خیره مـی شوم و چون کودکی مـی گریم. درون کفشـهای کهنـه کتانیِ کاتب عطر مرگ مـی پیچد.
تکه کاغذی از کیف سیـاه دستی ام درون مـی آورم. تند تند و با خطی خراب یـادداشت مـیکنم. عادتی کودکانـه است. آنقدر دور و برم کاغذ جمع مـی کردم کـه پدر کفرش درون مـی آمد. گوش راستم را مـی کشید:
ـ آخه بچه، ایی همـه قاغذ براچی دور خودت جمع مـی کنی ها؟بس کـه جامون بزرگه ، توهم هی قاغذ انبار کن. نونم نداره اشکنـه ، گوزم درختو مـی شکنـه.
مادر آه مـی کشید . دست روی زنوانش مـی کوبید:
ـ ای خدا یعنی بچه مام، مدیر العام مـیشـه! یعنی آخر عمری مـی تونیم یـه نفس راحتی بکشیم و عاقبت بـه خیر بشیم، ها ؟
پدر سر سپیدش را مـی خاراند. با کینـه بـه آسمان نگاه مـی کرد:
ـ بزک نمـیر بهار مـی یـاد، کمبیزه با خیـار مـی یـاد. این قرمساقِ ناخن خشکی کـه مو مـیشناسْم نمـی ذاره. تازه مـی خوام نذاره. همـینُم مونده آخر عمری تو ایی سراچه، بازیچه یـه الف بچه بشُم. گورپدرشم خندید.
مادر درون آیینـه نگاه مـی کرد. روی سالکٍ سمت چپ گونـه اش دست مـی کشید:
ـ خُو، نشخوار آدمـیزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ایطو کـه تو “ انتریکش ” مـی کنی بعد توقع داری بذاره؟
ـ ایی قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزیداس. دو دندان نیش طلایی اش برق مـی زد.
* * *
صلات ظهر است. هنوز هفتمـین لقمـه غم از گلویم پایین نرفته هست که ایرن خانم زنگ مـی زند. گرسنگی پر مـی کشد:
ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ … ؟ چشم .
ـ “ گوش کن، دوباره زرت و پرتِ زندگی ات را نریزی روی دایره!”
دل و صدا و دست کاتب مـی لرزد. دیدنِ دوباره ایرن خوشبختی بزرگی است. هفت سامورائی سائل دنبالم راه مـی کشند.
ـ “ شما کجا؟ سر کوچه منتظرم بایستید. ”
هفت سامورائی سائل سر صدایم زدند. کاتب برگشت. یک صدا گفتند:
ـ ندید بدید وقتی کـه دید بـه خود بِرید.
این بار مرا دفتر کارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمکزنی روی سر درون است. از پلکانِ مارپبچ بالا مـی روم . زنگ مـی . از درون نگاهم مـی کند. دری دو تکه بـه شکل دندانـه های اره کـه به هم سائیده شوند و در هم قرار گیرند را مـی گشاید. اینجا جهانِ عجیب دیگری است. اتاقی بزرگ و پر از عتیقه و عجایب. وحشتی سرسامـی مرا فرا گرفت. کم مانده بود خرقه تهی کنم. اتاق با نور مات و غریب و بی منشأئی روشن بود. دیوار نگاره ها مدور بودند. عستاره هالی و ستارگان ریز و درشتی بـه دنبال . رنگهای افیونیِ شنگرف. ترتیبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدی را بـه ذهن و دیده متبادر مـی کرد. توتم های عهد عتیق کـه در نگاه ثابت و ابدی شان زهرِ مرموزی از زیرکیِ افسانـه ای نـهفته بود. چشمان تندیس های توتیـا کشیده درون هاله ای از توهم و مومـیا پیچیده شده بود. قدیسان سنگی درون صفٍ سفری بـه سوی سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصویر خروس سپید. انسان با کله کُره خر ، با صورت شیری وحشی، درون حال د همنوع. صورتکهای ساحران طلسم شده با نگاهی خالی و مخوف درون خلأیی تهی تر از ابدیت. الهه مادر خدا با تبسمـی جاودانـه بر خطوط مقدس چهره . دستهای گشاده، آرامشبخش و مـهربان. انسان را بی درنگ بـه کرنش وا مـی داشت. و دمـیدنِ امـیدی ابدی را تداعی مـی کرد. بر متن این بساط سمـیر و اشیـاء متروک ولی جاندار، سمفونی نابِ آسمانی ـ نمازِ مردگان ـ۱ بـه گوش مـی رسید. درون مجمری دود عود، چون ماری سپید و با شکوه بـه طمعِ ط درون فضا مـی لغزید. از فراخنایی فرخنده، امواج ریشخندی خبیث درون ترنم بود. قهقهه ای درون قهقرا، رخوت حاصل از این عناصر را کمـی لوث مـی کرد. هفت شمع شاکی درون شمعدانی مـی سوخت. پروانـه ای سیـاه و مصنوعی بسته بـه ریسمانی آویران از سقف، دور شمعها مـی چرخید.
ایرن خانم یک دسته کاغذ سفید و تعدادی مداد نوک تیز روی مـیز گرد گذاشت. لپهای هوس انگیزش را از هوا پر و خالی کرد:
ـ چون گفتی مـی نویسی اینـها را بردار. ناقابل است. بشرط آنکه بـه نوشتن ادامـه بدی و شرطمان یـادت باشد.
بر بهت و حیرتم هر لحظه افزوده تر مـی شد. اینجا کجاست؟ پایـان جهان نیست؟ ایرن با شنلی آتشین و رشته رشته بر شانـه نگاهم کرد. قندیل جانم مـی خواست آب شود و به پایش بپاشد. دریـا مرا دریـاب! همـیشـه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شاید کاتب روزی هفت بار درون خواب و بیداری با او همآغوش مـی شود. او کـه هر نفسش مـی تواند بستر ساتن هوسی را بـه آتش بکشد. با شعفی درون جان و شرمـی پر شرر نوشته هایم را روی مـیز گرد مـی گذارم :
ـ وقت دارید….
با چشمانی بـه وجد آمده براندازم مـی کند.
ـ “ کاتب تو جسارت نگریستن مستقیم و چشم درون چشم را نداشتی.”
بی شک از مرز رموزی حتما گذشت که تا به شجاعت بی مرزی رسید. مانند گماشته ناشی عشق، تشنج مـی گیرم. کاتبِ غلط انداز مـی لرزد. منجمـی درون جانم بر دروازه آرزو، زوزه مـی کشد. آروزی وصل و پیمودن پیـاله ای پیل افکن. هیـهات! آهنگ هجرت از دهکده هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمـهایم ستاره مـیزند. سرم گیج مـی رود. سایـه نارونـها و یکدسته پرستوی پرستار کـه پرندوش بـه خوابم آمد، تعبیر شد. اسب ابلق درون سرم شیـهه مـی کشد. سْم بـه تختبندٍ تنم مـی کوبد. حرکت مـیل درون سرمـه دان یـا ریسمان درون چاه . چاره چیست؟ ای دل غافل، درون کنار این مایـه ناز بودن قرب و منزلتی دارد کـه نپرس.
کاغذ ها را بـه طرف خودش کشاند. مداد نوک تیز را بر لبهای قرمزش مـی زد. جام بلور پر از دانـه های انار را روی مـیز گرد نـهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نیلوفر آبی درون آن، ریخت. نوشیدیم. گوشی تلفن را روی اشغال گذاشت. فهمش آسان است.ی خانـه نیست. آخر هر روز از هفتاد کشور با هفتاد زبان و گویش گوناگون بـه ایرن تلفن مـیزنند. راهنمایی و کمک مـی خواهند. ایرن خانم یک تنـه بـه همـه پاسخ مـی دهد. راه و چاه نشان مـی دهد. بعضی ها را جواب و بعضی هارا مجاب مـی کند. ایرن خانم همانطور کـه مـی خواند و مدادِ نوک تیز را بر لبهای قرمز مـیمالاند، دانـه های انار را درون دهان مـی نشاند. لبهایش چون غنچه باز و بسته مـی شد. کاتب دل تو دلش نبود. حس کردم شاعری مشغول معاشقه با غزالِ غزل هست و از حرص، سرِ مداد را بـه دندان مـیخاید. مـی دیدم شکارچی شکاکی، حلزونی را کـه در حال حنانـه است، مـیبخشد. ایرن خانم از گلدان راغه باز هم ریخت :
ـ بنوشید که تا کمـی رنگ و رویتان باز شود. رو درون بایستی نکنید.
نوشیدیم. نوشیدیم. داشتم شیرجه مـی رفتم. خواب، خائنانـه درون کاسه چشمـهایم مـیچرخید اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشیدیم. کم مانده بود کاتب، کله پا شود، زمـین خورَد و در خانـه خواب رها شود. کاش بیخ درخت خواب را آتش مـی زدم. ناگهان ایرن خانم بلند شد و گوئی جهانی را نیز با خود بلند کرد. نوک دماغ کاتب را محکم فشرد و خندید. برق از سرم پرید. کک مک های نازنینش را خاراند:
ـ الآن بر مـی گردم. بی تعارف انار مـیل کنید.
مدادِ نوک تیز را درون ِ سرخ جامدادی گذاشت. صدای “ کاپ کاپِ” کرکابهایش درون سرم پیچید.
ـ این کرکابها قدیمـیاند. از بازارِ مکاره خ.
جا بـه جا روی کاغذها، پشنگه های سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبی مواج . رنگ و نور و موسیقی ، صدای تام تامِ طبل و تنبور و نیِ تکنواز، محشر بود. فضا و غریزه را تندرآسا تحریک مـی کرد. صدای دریـا آمد.ی سر، هفت تلنگرِ نرم بـه نرمـه گوش راستم نواخت. کاتب برگشت. تو گوئی ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهه مرمرین، و پرمـهابت مقابلم ایستاد. کاتب مـی خواست چون سگان سر بر آستان دوستی اش بگذارد و دیگر بر ندارد. یـادداشتها را برداشت. درون دست چپ لوله کرد. انگشت اشاره دست راست را بـه سوی ملکوتی نامشـهود نشانـه رفت. کاتب لائید. بشدت ترسیدم.
ـ“ حس کردم حتما یک جوری از یک محافظت کنم یـا فرارش دهم.”
ایرن خانم درون یک چشم بـه هم زدن یـادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژه آینده هفت بار خط سرخ کشیده بود. درون بهتی تب آلود و ناباور بـه این همـه زیبائی و ظرافت و وحشت، خیره ماندم. تنِ هوس انگیزی را کـه روزی هفت بار درون ذهنم مـی دیدم، زمـین که تا آسمان با این تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشکی افسون شده درون جذبه یک نگاه اثیری یـافتم. چشمـهای اغوا گرش بـه گرایی رنگ گوهر و کهربا بود. درون ننویی مـیان دو درخت تنومند و کهنسال سدر، تاب مـی خوردم. نـهری از شیر و عسل درون عرصات جاری بود. مائده ها روی دست پریـانِ عریـان، درون طبقِ اخلاص پیشکش مـی شد.
ـ“ تن اش بوی نافه مشک ختن مـی داد. لبهایت را با آب و تاب بوسید.”
چون ماری بلعنده درون کاتب پیچید. حسی زنانـه درون کاتب بود. او قدرتی قهار و مردانـه داشت. انگار درون قلمرو ممنوعه تجربه بـه خودزائی نایل مـی شدم. همـه چیز رنگ بـه رنگ مـی شد. سرخ، سبز، سفید و آرامش. عقربه های عقرب سانِ ساعت درون جهت معمـیچرخیدند. صدای تیک تاک تنم کم کم دور مـی شد. اسب ابلق آرام آرام درون چراگاهی مـی چرید. درون آیینـه وارونـه خودم را دیدم. ایرن درون آیینـه نگریست. هفت قطره خون بر آیینـه پاشیده شده بود. مکثی کرد. بلند شد و “ گرگور” ۱ را از قدٍ دیوار بر داشت و به طرفم پرتاب کرد. درون گرگور گیر افتادم. کم مانده بود کاتب از وحشت درون خویش پیشاب کند. ایرن با صدایی دو رگه غرید:
ـ گیس بریده، سگٍ لاس، باکره بودی آکله؟ اگرمـی دانستم مـی گذاشتم ماهیخوار هور یک لقمـه چربت کند. گیسهایت را بـه دم قاطری چموش مـی بندم و در بیـابان عطش رهایت مـی کنم. درون اتاقی بی روزن و آکنده از خاکستر مرگ محبوست مـی کنم. قوت لایموتت پشکل بز خواهد شد. بـه پاهایت زنگوله مـی بندم که تا چون روسپی از همـه جا رانده و وامانده ایی پناهت ندهد. هایت را مـی برم و بر گردنت مـی آویزم. بـه دژ فراموشی تبعیدت مـی کنم. از مقابلم دور شو ای سگٍ پلید.
نمایش رعب انگیزی بود و موی بر اندام آدم سیخ مـی ایستاد. بازی اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را درون جان کاتب جانانـه القاء مـی نمود. چشمم بـه گلدان راغه و هفت شاخه گل نیلوفر آبی افتاد. دیدم دستی استخوانی هفت شاخه گل نیلوفر آبی را بـه جریـان جویی سپرد.
ـ“ یـادم باشد گلدان راغه قیمتی را بدزدم.”
ایرن خانم دوباره درون آیینـه نگاه کرد. از مـیان گرگور رهایم کرد. خندید و گفت :
ـ زندگی یک بازیست . هر بهتر بازی کند، برنده است. کاتب نترس، تصادف بود. سعی کن فراموش کنی. اما کاتب ها همـیشـه مرا مثل فالگیران ، اغفال مـی کنند. نشست. درون جام جادویی اش نگریست. دست استخوانی ام را مـیان دستهای قشنگش گرفت. بـه خطوط درهم و پیچ درون پیچ کف دست کاتب خیره شد:
ـ چقدر خط بی خود. چقدر پیچ و گذر. از این طرف بیـا. سر کوچه بپیچ. غصه نخور خیره سر، امشب آنـها را زیـارت مـی کنی. چشمت بـه آشنایی شان روشن مـی شود. دیگر نصیحت نمـی کنم ، خود دانی. خدانگهدار هر جایی.
بلند شدم و لباس پوشیدم. بند کفشـهای کهنـه کتانی کاتب را سفت بستم. بوسیدمش:
ـ ایرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روی …
به خنده گفت:
ـ به منظور آنکه کشتیـها و دریـانوردان راه خشکی را گم نکنند. آخه من یک پری دریـاییام.
* * *
غروب بود. کاتب درون امتداد درد زن بودن یـا نبودن راه مـی رفت. درون فکر و خیـال آن اقلیم لذت آفرینِ مسخ کننده، پرسه مـی زدم. عشق و حس اعجاز انگیز زن شدن، رستاخیزی خیزاننده بود. کاتب بـه کف خوانی و پیش بینی ایرن، اعتقادی نداشت. هندسه حواسش را مـهندسی عبوس ساخته بود.
ـ “اما واژه هرجایی بـه نظرم جالب آمده بود، نـه؟”
معجزه جا بـه جائی درون تنم تنوره مـی کشید. بغضی سهمگین و اندکی کیف آور، گلویم را مـی فشرد. امواجی مغشوش و نارسا بـه ساحل ام یورش مـی آورد. انگار فانوسی درون دوردست دریـا، سوسو مـی زد. کشتی جانم کژ و مژ بـه بارانداز بندری مـی رسید و بار و بنـه مـی افکند. قیل و قال مرغان دریـایی برفراز دکل شکسته کشتیِ بـه گل نشسته ای، هشداری را مـی مانست. بندری دور و مـه آلود پیدا بود. بندری با اسکله های چوبی و چرب، با دریـانوردانی یک پا، یک دست و یک چشم کـه بر سرِ کوچکترین ماهیـان دریـا همدیگر را مـی دد. ماهیـانی کـه بر اثر جزر و مد دریـا، گرفتار گٍل وزندگی مـی شدند. دریـا نوردانی کـه شبی پری دریـایی به منظور آنـها شروه هایی از عشق خواند. آنـها عاشق شدند و گریستند. و هر کدام روزی هفت بار بـه پری دریـایی پناهنده تجاوز د.
ـ اُف، ننـه جون، منگٍ شط بودی. هرچی بْوات گوشمالیت مـی داد، خُو، بـه خرجت نمـیرف که. که تا یـه روز افتیدی تُو“اُو” یکی از همـی بلمچی ها با گرگور از تو “اُو”۱ نجاتت داد. اگه بگی مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم کنج خونـه، آرد اَلَک مـی کردم. شکم ماهیِ “سْبورِ”۲ پْرِ سبزی مـی کردم بزارم تو تنور. قایم درون زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردنی! کبود بودی. “کُمت”۳ پْرِ “اُو” شده بود. که تا یـه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” مـییومد. نا غافل یـه گربه از رو دیوار پرید و ماهی رو قاپید و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم بـه جهنم. قسِ ما نبود. توام کـه به ماهینمـی زدی. با خودم گفتم بچم سلامت باشـه، غذا نخواستُم.
* * *
عشق درون تالارهای تن کاتب مـی چرخد.
ـ “ حس مـی کنم دلدارتر شده ام .”
پیش ترها روشنایی و همـهمـه مبهم روز، ازدحام بازار و کوچه و خیـابان مـی آزردم. نوعی بیزاری و پرهیز مالیخولیـایی و ترس از تحاوز و تهاجم، تب بـه تن کاتب مـی انداخت. غروبها که تا پاسی از شب گذشته درون رواقهای بی رونق و بیرق افکنده قدم مـی زدم. تاریکی و ترس و اوهام شبانـه باز بـه وحشتم مـی کشاند. حس مـی کردم درون بسیطٍ سترونی سایـه هایی سرد و داس بـه دست تعقیبم مـی کنند.
ـ“ کاتب مستعد ترکیدن از حس ملموس ترس بود. ”
مدام برمـی گشتم و پشت سرم را نگاه مـی کردم. سایـه ها گاهی شبیـه خدا، با شمشیری مکلل بودند. گاهی مانند روح خدا با خشمـی مدهوش کننده و قتال بودند. زمانی بـه شکل شحنـه ای شمخال۱ بدست و تلکه گیر، گریبان کاتب را چنگ مـی زد. یـاره ای بر ساعد بسته بود:
ـ چه مـی کنی حرامزاده موذی ؟ ای جُلَب، اسم شب چیست؟
ـ از قریـه های غریب مـی آیم . زمـینی ندارم. تکیـه بـه آرنجِ رنج داده ام.
کاتب کیسه کوچک شلتوک۲ را پیشکش مـی کند. از ترس مـی گریزم و سایـه ام بـه دنبالم مـی دود. جسم یـا سایـه، کدامـیک واقعی ترند. از هردو مـی ترسم. سایـه ای به منظور صواب اُخروی و نجات آرمانش درون جستجوی قربانی مـی گردد. جسمـی، سایـه ای را کشان کشان بـه نحرگاه مـی برد که تا در نـهر خونش وضو کند. زندگی حلقه درون حلقه مـی گردد. هر حلقه مرحله انـهدام حلقه دیگری هست . وقتی چیزی نیست ، کاتب به منظور ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و کلاه مـی کند.
از خودم ، نگاهم ، دستهایم ، از پوستم، نفسم ، مـی ترسم. نمـی توانم وزن بودن را دریـابم .
ـ“ مثلِ سگی سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله کنان بـه سمت خانـه ات مـی دویدی.”
جسم و سایـه استرداد اسفباری دارند. بـه خانـه ام پناه مـی برم. خانـه ای کوچک و آن اندازه گم و گور کـه نیـازی بـه پنـهان نشانی اش ندارم. نمـی دانم فرصت زیستن درون این تاکستان سوخته و بی سند که تا چه مدت است.
* * *
ـ “حالیـا، حاملان افکار و ناقٍلان ناقلای اخبار مـی گویند…”
این خانـه، این محله هفت پیچِ محصور درون تاریکی تردیدها و خرابه های پر همـهمـه، قرار هست از پای بستفیکون شود. مـی خواهند جاده ابریشم و ادویـه و عطر، بلوار گلکاری شده ، ترعه و ترمـینال و مترو بکشند. از هفت جهت جغرافیـایی ـ شـهریـاران و شـهر داران ـ قصد دارند درون هم بکوبندش که تا ازشر شایعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. مـی گویند درون این محله ارواح خبیثه بـه پاره پلیدیـهایشان هر شب درون سطلهای بزرگ زباله ظهور مـی کنند. که تا دمدمـه های سحر از بعد مانده غذاهای بویناک خانـه های روشن ویلایی ارتزاق مـی کنند. ساز و ضرب مـی زنند. مـی نوشند و مـی ند و خوش و بش مـی کنند. درون ناودانـها و زیر شیروانیـها و درز ترک خورده آجرها، هر شب صدای زوزه کفتار و شغال و گرگِ گَر شنیده مـی شود. هر صبح پیش از طلوع آفتاب، مـیر غضبان درگاه غیب سوار بر ارابه ها، شلاقهای آتشین درون دست، همـه ارواح خبیثه را روانـه دوزخ و اعمال شاقه مـیکنند. از بام که تا شام ارواح طیبه درون محرابِ مٍهر گریـه مـی کنند، چْرتکه مـی اندازند و از باریتعالی به منظور مغضوبین طلب استغفار مـی نمایند. باشد کـه توبه و انابه ناپاکان کارگر افتد.
صاحبان ویلا های هفت جریب درون هفت جریب ، حصارهای آهنی برقدار ، چشمـهای الکترونیکی مدرن، دور که تا دورِ محلِ سکونتشان کشیده اند. سهمِ سگان شکاری، دِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصیِ فراسوی سیمـهای خاردار، روزی هفت بار بـه هفت شـهرداری نامـه مـی نویسندو بـه این اوضاع نا امنِ بی سامان شدیداً اعتراض مـی کنند.
حتی نگهبان پر شـهامت محله هفت پیچ ما کـه دل شیر و چشم عقاب دارد، نیمـه شبها از وحشت بیرون نمـی خزد. ترس حتی کوسه جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هیچ بـه این یـاوه های مکروه گوش نکند.
* * *
این باد دیوانـه دست بردار نیست. راه نمـی روم، باد مرا مـی برد. کاتب بـه قهوه خانـه حضرت عشق مـی رسد. کنار قهوه خانـه درخت بلندی هست که انگار تنـه اش را از هیکل هفت مار تنومند بـه هم پیچیده بافته اند . ماه درون لابه لای شاخ و برگهایش آشیـان دارد. اینجا، پاتق یـا تختگاهِ تنـهایی کاتب است.
ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه ای ننوشم انگار چیزی گم کرده ام .”
سر گیجه مـی گیرم. دلیجانِ جانم درون دره درد واژگون مـی گردد. همان اسب ابلق بر شقیقه هایم سم مـی کوبد. رگها و مویرگهای مغزم را چون علوفه بـه دندان مـی گیرد و مـیجُوُد. قهوه خانـه حضرت عشق امتیـاز و ارزانیِ سزاوارِ تقدیری دارد. پشت پیشخوان یـا نشسته ، نرخش یکی هست . به منظور کاتبِ یک لا قبا ، توفیر دارد. فکرهای بزرگ درون قهوه خانـه های کوچک خلق مـی شوند.
اینجا همـیشـه خدا خلوت هست یـا درون نظر اینگونـه مـی آید، درست نمـی دانم. مـیزِ گردِ دو نفره کنار پنجره مشرف بـه گورستان مال کاتب است. حال وهوای سنگین قهوه خانـه حکایت از شلوغیـهای پیش از آمدن کاتب دارد. فضا مملو از بوی سیگار ، آروغِ الکل ، نا و ترشیدگی است. روی زمـین یک دنیـا کونِ سیگارهای نیمـه سوخته مختلف افتاده است. شاید مشتریـان این قهوه خانـه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، شایعه ها ، پیش از غروب اینجا را ترک مـی کنند.
قهوه خانـه بـه وسعت هفت فریـاد که تا آلونک کاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس مـی کشد. گورستانی کـه چون باغهای معلق بابل بر فراز شـهر مـی درخشد. چشم وچراغ کشور هست و بر گرده بردگان مـی گردد. حوضی درون اضلاعی بی نظیر، درست وسط گورستان قراردارد. حوضی بزرگ و تقدیس شده کـه آب زمزم و کوثر از زمـین و آسمان درون آن جاری است. هر سال زائران خسته پای به منظور زیـارت و تجارت و تبرک بـه این نقطه سفر مـی کنند. گله گله قربانی بـه زمـین مـیکوبند و گلو مـی برند. گورستان مثل صفری هست که درون پس اعداد نوشته مـی شود. ناظران بین المللی و کارآگاهان سیـاسی ـ باستانی آنرا از عجایب هفت گانـه مـهمتر و شاهکاری بی مثال بر آورد کرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم مـی خورند کـه از آن بالای بالا حتی قطرات درخشنده فواره سرخ رنگٍ آب را با چشم غیر مسلح دیده اند. همـه شان ایمان آورده، زانو شکانده ، بـه سلام و سجده یقین اندر شده اند. مـیگویند هفتاد کاتبِ درجه یرشناس درون این گورستان خوابیده اند. شاید خواب نوشتن هفتاد کتاب بدیع راجع بـه بیم و مرگ درون ابدالآباد را مـی بینند. کاتبانی کـه استخوان ترقوه شان هنوز بوی عطر مرگ مـیدهد.
صاحب قهوه خانـه ، زعفر ، پیرمرد چاق، قد کوتاه با کفلی گرد و قلنبه و قابل توجه است. سری پرمو و گوشـهایی شبیـه بز دارد. روی چانـه چوبی اش هفت نخ ریش تُنُک آویزان هست . چشم چپش لوچ است. دماغش بـه خرطوم فیل مـی ماند. یک دستش را که تا نیمـه درون پیراهن چرکِ پیچازی اش پنـهان مـی کند. انگار کـه دستش را درون جنگی ربوده اند. پای است. روی صورتش هفت زخم کاری خش انداخته است. گاهی ناگهان رعشـه ای بر جانش مستولی مـی شود. عرق مـی کند و پشت پیشخوان سنگر مـی گیرد. لبهای تناسه بسته اش درون ی پر جوشش بـه هم مـی خورند. بـه نقش خون چکان دستی استخوانی و بی صاحب بر دیوار زل مـی زند.
زعفر بـه محض آنکه عرق ریزی روحش تمام مـی شود ، طبق معمول ساعت طلایی بغلیاش را درون مـی آورد. عقربه ها را دقیقاً روی ساعت هفت مـیزان مـی کند. چهار که تا بشقاب رشخوان مـی گذارد. درون هر کدام کرفس و دنبلان مـی چیند. بـه گفته خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادریس و الیـاس شام مـی خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل مـی کند. درون تمام این مدت کفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو مـی کشد. چون کاهنی کاهل از دخمـه اش جم نمـی خورد. که تا آتش بخاری دیواری اش نقصان مـی گیرد از قفسه های سنگی ، کتابهای ادعیـه و اوراد کهنـه را درون دهان آتش مـی ریزد. با خنده بـه لُفت وشعله ها درون آتشکده کوچکش خیره مـی ماند.
* * *
ـ “القصه ، کاتب نشسته بود و سیگار چْس دود مـی کرد. ”
ـ“ روی تکه کاغذی حرفهای پراکنده و بی ربط مـی نوشتم و از غمگینی ام سوء استفاده مـینمودم. ”
دود سیگار و چشمـهایم را مـی سوزاند . اشک مـی ریختم. نـه ، احساسِ ترِ گریـه نبود. دود و شعله های بخاری چشمـهایم را بـه اشک مـی نشاند . اشکی کـه مـی توانست بر پایـانِ یک توهمِ دیر سال ریخته شود .
ناگهان متوجه موجودات عجیبی شدم. هیولایی بلند بالا با ردایی هفت رنگ کنار پیشخوان ایستاده بود و ودکا مـی نوشید. شگفت انگیز تر از او گربه انسان نمای خالمخالی، خنزر پنزری و لاجانی با قلاده ای بر گردن، کنارش چرت مـی زد. لباسش رنگ خاک بود و انگار بـه تن اش دوخته شده بود. موی بر اندامم سیخ ایستاد. کاتب بـه شیطان لعنت فرستاد . با حیرت نگاه کرد. شتر پلنگ بـه سلامتی ام نوشید. پوست صورتش سفیدٍ سفید بود . انگار همـه رنگها درون این سپیدیِ مبهم منقش بود و در عین حال بیرنگ مـینمود. سیمایش بی خطوط مشخص ، بـه کابوس مـی مانست . موهای سرش یکدست سپید بود. سپیدی پنبه تازه و خُردی کـه از دلِ غوزه درون آمده باشد. بینیِ منقار عقابی اش تو ذوق مـی زد. بی آنکه کاتب بـه او تعارف کند با حالتی آشنا و مشتاق بـه طرفم آمد. بطری ودکا و مشتی پونـه وحشی و سه لیوان هم آورد. شگفت آور آنکه درون چشم بـه هم زدنی ، صندلیِ فرسوده قهوه خانـه را کنار کشید . سر و زیر ردایش ، صندلی آبنوسِ مرصعِ بلندی را چون شـهابی ثاقب ، درون آورد و روی آن جلوس کرد. گربه روی پاهای اش برخاست و با صدایی بی حوصله گفت :
ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال مـی فرمایند. مرگ و گور ، گم باد.
تنِ خال مخالی اش را خاراند. کنار پایـه های صندلی بر زمـین نشست . ابوالهول بـه چشمـهای بْق زده کاتب نگریست و گفت :
ـ تیزاب است پدر نامرد. که تا مغزِ … را مـی سوزاند. این طور نیست خان ، خرچسونک ؟
ماسیدم . خشکم زد. نـه تنـها از وقاحت گفتار بلکه از ترفند رندانـه کردار. بـه یک شوخی وهن آور و تکان دهنده مـی مانست .
ـ“ دیدار غریبه های وعده داده شده این بود !”
گربه اش با یک خیز روی مـیز گرد جهید و برای کاتب خرناسه کشید. پاهایش سْم داشت. چین و نَوُردِ لایـه های صورتش راه برحدسِ سن و سالش مـی بست . پیرتر از زمان مـی زد. تازه وارد تازیـانـه ای از جیب گشادش درون آورد. هفت مرتبه بر تن هوا کوبید. گربه آرام پائین پرید و مقابلم چمباتمـه نشست . نیشِ تازیـانـه بـه سر انگشتهای دستٍ راستم اصابت کرد. کاتب سوخت . دستم را بعد کشیدم. غریبه بـه گربه گفت :
ـ بی ادب ، ملکه مؤدب باش !
در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتریِ عقیقِ کهنـه ای با حروف مـیخی بود. انگشتری را مقابل پوزه گربه گرفت و او هفت بار بوسیدش. غریبه دستهایش را از هم گشود و گفت :
ـ همـه اینـها را “ شَمُن ها” بـه ما بخشیده اند.
کاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازی چیره دست یـا کولیِ کف بینِ آواره ای هست که بـه قصد تلکه باب آشنایی مـی گشاید.
ـ“ یـا شاید شیـادِ بی شناسنامـه شبگردی باشد!”
ظاهرش اما چنین چیزی را نشان نمـی داد. شاید تأثیر تلقین کهنـه ای بود. چشمـهایش چون ورطه ای ژرف و آتشین ، پرطعنـه بود و طوفانـها را بـه چالش فرا مـی خواند. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد. هر سه لیوان را پر کرد. هفت بار پلک زد:
ـ نترس سنده شب مانده ، بریز تو خندق بلا .
نوشیدیم . فهمـید کـه کاتب بـه صندلی ، رذیلانـه نگاه مـی کند. بـه دسته های صندلی کوبید:
ـ این صندلی و ملکه و بقیـه جزئیـات، مرده ریگٍ نیـاکان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهی ما کـه مالک الرقاب جهانیم ، ٍ همـین صندلی صادر شده و خواهد شد. دشمن زیـاد دارد.
به منقار عقابیِ دماغش نگاه کردم. نوشیدیم.
ـ“مواظب باش، نوشخواری بـه خفت و خواری بعدش نمـی ارزد.”
نوشابه سکر آور بکری بود. طعمِ پنیر نخل خرما و خایـه هفت بار کوبیده شده خارپشت مـیداد. ته دل و روده کاتب، حالی بـه حالی مـی شد. چشمـهایم کلاپیسه مـی رفت. پیشاب داشتم.
ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم بـه نوسان افتاده بود .”
یک لحظه پرنده خواب با منقار عقابی درون مدار چشمم قوس نزولی یـافت . پلک چشمـهایم بـه سنگینیِ بال کربه هم مـی خورد . حس کردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوری کـه به جسدٍ زمان منقار فرو مـی کرد که تا ش کند. دیدم زعفر پشت پیشخوان ، چهار که تا شد. همـه یک شکل و یک سایـه و درهم تنیده . کاتب داشت معلق مـیشد. غریبه بادستی سنگین تر از بال کرروی شانـه ام کوبید. چرت کاتب پاره شد. گوش راستم زنگ مـی زد. خندید:
ـ این ضربت لازم بود که تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.
صدایش از جنس شیشـه بود . روی پوست انسان خط و خراش مـی کشید. گربه خال مخالی با چشمـهای خاکستری از اعماقی نامطمئن ، کاتب را بِر بِر نگاه مـی کرد. نوشیدم. مزه زهرِ زندگی مـی داد. پاچه های شلوار چلوارم از لرزشِ تنم مـی لرزید. چیزی درون درونم بـه هم چلیده و از هم گشوده و بر زمـین پخش و پلا مـی شد. از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. یواشکی نگاه کردم. کفشـهای چرمـی و سیـاه غریبه بود. ابلیس انگولکم مـی کرد. درون شلوارم م. هفت سامورائی سائل از خنده دل ریسه گرفتند. کاتب به منظور حفظ ظاهر، لبخند کجی زد. یک نقطه آخر جمله اش گذاشت . غریبه تکه کاغذ را از زیر دستم بیرون کشید. خودکاری با سری بـه سان کله پوک انسانِ درگذشته، از جیبش درآورد. منقار عقابی دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.
دغدغه مرگ همواره خیـالی تلخ ولی شورانگیز بوده است. گاهی گمان مـی کنم مـی توانم دیو مرگ را کـه به سان آسیـاب بادی بر من ظاهر مـی شود، مقهور خویش سازم. مفهوم برهنگی، وحشت ماندن مـیان عدم و نعش خویش است. مرگ شاید لحظه حضور بیخودی درون ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا کـه هر چه هست خاطره های خاموش است. ودیعه تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله ای پایـاپای به منظور پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشـه ای بی پایـان به منظور ترکِ ادراکِ خاکی. مرگ شاید، سهولت سفری با سرعت درون سیـاهیِ دایره ای دوردست باشد. مستیِ لایعقل و سکوت درون رؤیـایی بیکرانـه. برگشتن بـه دامان مادر. چونان آهی درون معبد باد. زوالی کـه دزدیده و سنجیده مـی آید که تا زیبایی را تفسیری تازه کند. مرگ سیـاره خجسته ای هست که درون افقهای زمزمـه مـی چرخد.
کاغذ را با کندی پیشِ روی کاتب سراند. دورِ واژه عشق ، هفت خط کشیده بود. با حیرت ابروهایش را بالا کشید. دهانش را از باد، پر و خالی کرد و به نجوا گفت :
ـ درون قمار مرگ با برگهای رو، حتما بازی کرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حیوان بـه جبروت جان شکر خواهندرفت. “ تو قلب بیگانـه را مـی شناسی ، زیرا کـه خودت درون سرزمـین مصر بیگانـه بودی.” ۱هوم. کاتبی؟ بنویس. وقتی نوشتن درون سرشتت باشد مـی شود سر نوشتت. اما درون بیشـه نوشتن و نخجیر، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن درون کام شیر و گذشتن از زیرِ تیغه شمشیر است. بنویس زغال اخته، گیتی را فرهنگ و هنر نجات مـی دهد. ملتفتی حضرت والا!
با مـهربانی بـه دستهایم نگاه کرد:
ـ کف دستت را بده ببینم، اندی آدم.
کاتب دست راستش را دراز کرد. نگاه کرد و با تأنی گفت :
ـ اهوم، بعله. تو عاشقی. سوخته ای. زیر گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همـین امساله.
غش غش خندید. گربه هم خندید. زعفر هم داشت از خنده روده بر مـی شد. از زیر مـیزگرد صدای بع بع مـی آمد. غریبه دوباره تازیـانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. سکوت شد. منقار عقابی دماغش عرق کرده بود و مـی لرزید:
ـ مـی دانی عشق چیست؟ عشق نشستن درون آغوش آتش هست .از شاخه های شعله تن، نوشیدن است. عشق فروزنده تر از نیمروز تابستان است. مـی دانی آتش چیست؟ هفت طیف نور کـه از منشور عشق بگذرد، آتش آید پدید. که تا در جاذبه آتش ننشینی و با لطافت عشق درون نیـامـیزی، گنج زندگی را نمـی یـابی. آتش عشق ، درون و برون را بـه هم بر مـیسوزاند. عاشق این سرا، از نوشیدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمـی ترسد. عشق شش دانگ حواس را مـی شوراند. آتش درون آتش .
تمامِ تنِ کاتب تاول زد.ی با گُرز خاردارِ آتشین برگُرده ام مـیکوبید. گوشت تن کاتب را با قیچی ، خٍرت خٍرت مـی بد. بـه صلیب و صلابه کشیده مـی شدم. آمدم فریـاد ب؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محکم روی شانـه کاتب زد. انگشتهای زمخت و زبرش بـه نرمـه گوش راستم اصابت کرد. گوشم زنگ مـی زد. کاتب جرأت آخ گفتن یـا آه کشیدن را هم نداشت. باز لیوانـها را پر کرد . نوشیدم. آبی بر آتش پاشیده شد. غریبه بلند شدو خبردار ایستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشک ایستادند. غریبه با یک دست سلام نظامـی داد و با دست دیگر ، لیوانش را که تا ته نوشید. نمـی دانم زعفر از کجایش صدای شیپور درآورد. پرچمـی ناشناس را بر دکل کشتیِ مستی آویخت. غریبه بـه طرف زغفر برگشت:
ـ بهتر هست مواظب ت باشی. خویشی با آز، از خواستن های بیشتر است. ملتفتی قورم دنگ!
دست گنده اش را دراز کرد و گفت :
ـ از دیدن ریختت خوشحالیم. ما حضور نامنتظریم ، دزدیم.
گربه روی زمـین دور خودش چرخید و جفتک انداخت. از لفظٍ دزد ، کاتب یکه خورد. فکر کردم بـه علت وز وزِ گوشم درست نشنیده ام.
بیگانـه یگانـه گفت:
ـ خودت را بـه کری نزن، درست شنیدی ما دزدیم. هر بـه سبیـاقی صدایمان مـیکند. یکی مـی گوید قاضی القضات. یکی مـی گوید باب الحوایج . شمن ها روی ما، اسم زیـاد گذاشته اند. ولی تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدایمان کن.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند. بی قرار از فشار خنده ترکید:
ـ دروغگو بچه مردم را مچل کرده.
رعدآسا با چهار صدا خندید. رعشـه بر جانش نشست و پشت پیشخوان پنـهان شد.
ـ ای زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچی. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگیر و گرنـه درون دهانت خاک مـی پاشیم. از آن چلیک چوبی بی خرده های چوب پنبه ، شرا ب بیـاور واندکی بخشایش طلب کن .
زعفر با دست و پائی لرزان ، کوزه ای روی مـیز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر درون خشتکش . برادر بزرگ بـه کاتب گفت :
ـ بریز تو خیکٍ کاردخورده ات . اینقدر هم عبوس و ترسو نباش. درون شلوارت ی کـه ی. بهی مربوط نیست . اما این از نوع “اً طهورا” است. خراب و ملولت نمـی کند. بد مست نمـی شوی. سرمست مـی گردی. شنگولت مـی کند. تازه اگر هم ترکمون بزنی ، لاشـه شرت را مـی توانیم که تا آلونک مفلوکت بکشانیم. بنوش شاشو، ملتفتی!
دوباره کوبید روی شانـه و گوش راستم. کاتب بـه یـاد ندارد کـه از درد فریـاد کشیده باشد.
ـ“ اما این بار دلم مـی خواست هوار بکشم و دنیـا را روی سرم خراب کنم.”
نمـی دانم چه وحشتی بر این فضای مالیخولیـایی سایـه گسترده بود کـه هر صدا و سخنی را از کاتب مـی ربود. درون درونم آشوبی ناشی از خشم و پرخاش مـی جوشید. تسامحی ابلهانـه یـا شاعرانـه ، کاتب را بـه لالمانی و آرامش مـی نشاند. زعفر بـه پچپچه با خویش بود یـا با تثلیثٍ دوستانش مشغول بود و مـی خندید:
ـ بنوشین. مال مفت کـه مالیـات نداره. کونِ لق دنیـا هم کرده .
کفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب مـی برد. برادر بزرگ دمغ با چهره ای بـه رنگ قهوه ای رو بـه قهوه چی توپید:
ـ مردک پاره پوره ، بِبْر صدای کٍرکٍر خنده ات را کرمکی . تو باز نُطق پیش از دستور کردی. اگر یک دفعه دیگر آن گاله گشادت را بی اذن ما باز کنی دانیم و دانی . مـی دهیم ازدارت بزنند. ملتفتی قرمپوف!
زعفر پیشخوان بیرون آمد. شلوار دبیت کوتاهش خیس از شاش، چلپ چلپ مـیکرد:
ـ ببخشید صاحب، اختیـاز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نیس. عفو کنین!
گوشِ کاتب بـه حالتٍ نیم کری جزجز مـی کرد. انگار سر درون لانـه زنبوران فرو بودم. حس مـی کردم درون اثر مستی بـه رنگ لبوی پوست کنده درون آمده ام. بـه خودم نیش مـیزدم. کاتب، درون شلوارت ی؟ تف بـه روت کاتب. غیرت و قدرت پدر و جن جوشی اش کجاست ؟
باز هم ریخت. یک مشت پونـه وحشی چپاند درون دهانم و آمرانـه گفت :
ـ بخور نترس. نمـی مـیری که! حساب مـیز گرد با ما، یعنی دعوت زعفرِ هستیم که تا دیگه گُنده گوزی نکند.
کاتب داشت مـی رفت. پشـه خواب نیشم زد…
* * *
ـ “تو ِ شـهرت داری و به هر گَندی خودت را مـی آلائی.”
ـ “ نـه، دروغ است. به منظور من مرگ درون گمنامـی گواراتر است. چهی از من مـی پرسد خَرت بـه چند؟”
مانند مار زخمـی دورِ خودم مـی گردم. بـه خودم نیش مـی ؟ هرچه لیچارِ چاروا داری درون چنته دارم، نثارِ کاتب مـی کنم.
ـ “ ذاتاً آدم معترضی نیستم. خواهش مـی کنم از من نخواه… ”
دچار کلنجارِ جاهلانـه درونم. چرا چون بیچاره چمچاره گرفته ای دورِ خودم مـی چرخم؟ چرا فتیله جانم را چخماقِ خشم آتش نمـی زند؟
ـ “کدام آتش، کدام خشم. ای بابا دلت خوش هست کاتب!”
به خودم مـی خندم. کله ام را تکان تکان مـی دهم. آره یـا نـه؟ هرچه شما بگویید.
ـ “یـادت هست آرزو داشتی زیرِ کرسی یـا روی صندلی لَم بدهی و به فراسوی نیک و بد بیتفاوت باشی”
ای نادان، چرا درون زیر گنبد بلندٍ دوار بـه خودت بد و بیراه مـی گویی؟ ای ابله! کاتب غیبت کن. غیبت همـه، غیبتٍ منـه. کاتب غیبت کن. غیبت چیزِ بسیـار پسندیده ای است. اگر نبود زندگی یک پرسشِ اساسیِ بزرگ کم داشت. کاتب غیبت کن. چرا با هیچ ایـاق نمـی شوی. چرا از همـه جا و همـه بریده ای؟ اوضاعِ ظالمانـه ای است، نـه؟ گفتم کلاً، الکل نمـی نوشم. گفتند بنوش. بی خیـال بابا. نوشیدم. تنِ کاتب لرزید. نوشیدم. نوشیدم. چشمـهایم آلوچه مـی چید. گفتم نـه، بس است. دست و پایم را گرفتند و به زور و خنده بـه خوردم دادند. چشمـهایم آمده بود مغزِ کله ام. توی سرم صدای بع بعِ مـیآمد. جوش و جلا نزن شیرت مـی خشکد. بـه ماهیـهای زنده روی گاری کـه هنوز از دهانشان حبابِ زندگی بیرون مـی آمد، زُل زدم. یکی را قاپیدم و به طرفِ شط دویدم. دویدم و یکی فریـاد زد؛ آهای ماهی دزد را بگیرید. با ماهی توی شط پ. ماهی درون اعماقِ آب گُم شد. چشمـها و ام مـی سوخت. داشتم غرق مـی شدم. دست و پا مـیزدم. ماهیگیری، با گرگور بـه دامم انداخت. کوبیدند توی ملاجم. توی ام. ٍ دزد. ریـه هایم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شکمم باد کرده بود. فکر کردید من خرم، نمـی فهمم. این همـه بُزَک دوزَک، زرق و برق، ریخت و پاش، رفیق بازی به منظور حفظٍ دوستی است؟ نـه، به منظور آن هست که دورِ هم بنشینیم و غیبت قرقره کنیم. کار. کار. سگ دو. حمله بـه غذاهای ارزان و بی تاریخ و حراج شده. خود خوری و حسادت. چْسان فیسان. زندگی درون ِ موش. من بمـیرم، تو بمـیری بمان، یک شب کـه هزار شب نمـی شود. بیـا، برو، بنشین. گوش کن. بگو بخند. شام. ناهار. مـیهمانی. موسیقی. گریـه. شعر. گریـه. شبها که تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غیبت . وراجی . جان من یک پیک دیگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق… توی سرم استخوان بهم مـی سایند. ٍ دزد! شکمم باد کرده است. باد دارم. بنشین حالا بابا تو هم. پدر گوشم را مـی کشد؛ ایز گم مـی کنی. مگه نگُفتُمشط نرو؟ معلم خودکار راانگشتانم مـی گذارد. فشار مـی دهد. تاریخ و علم ا لاشیـاء، صفر. سطل زباله را روی سرم مـی نـهد. ناظم با چوپِ نظم کف دستهایم مـی کوبد؛ مدرسهشط نیست لاتِ . کلاه بوقی بر سرم مـی گذارد. دستها و یک پا بالا. لٍی لٍی مـیکنم. داشتم غرق مـی شدم. هم و غمِ همـه تان غیبت است. فکر مـی کنید من نمـی دانم چرا مـیزبان و مـیهمان با خنده و بوسه های ساختگی، بـه سرعت از هم خداحافظی مـیکنند؟ برایآنکه پشت سر همدیگر غیبت کنند. صفحه رنگارنگ بگذارند و با رِنگش بند. بازهم نوشیدم. به منظور آنکه خشتکٍ دشمنِ ناشناس را پائین بکشند. هْواش کنند. همـه از خنده دل ضعفه گرفتند. کفشـهایش را نگاه کنید. وای خدایِ من، گوشـهای مضحک اش را! سیـاه مست شده است. همـه خندیدند. به منظور اینکه مترصد باشند و روز شماری کنند. گوش بخوابانند ببینند کی از کی طلاق مـی گیرد. کی با کی بینشان شکرآب مـی شود. آبشان درون یک جوی نمـی رود. توافق فکری. توفیق های رفیقانـه. وفاق ملی. همبستگی. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. کیش. مات. حرکت با شماست. بایکوت. وتو. تحریم. آهای تو، بیـا اینجا! صندوقِ انار را از روی سرم زمـین مـی گذارم. انارها را وسط خیـابان پرت مـی کنند. این نامـه ها و اعلامـیه ها چیست؟ کاتب مـی گریزد. گردنم را زیرِ منگنـه بغلش فشار مـی دهد. دارم خفه مـی شوم. مگر نمـی دانی نامـه نوشتن حتی به منظور مردگان هم ممنوع است؟ انارها زیر چرخِ ماشینـها له مـی شوند. بوی باران مـیآمد. کتک مـی خوردم. آسفالت رنگٍ خون مـی گیرد. فکر کردید من نمـی دانم چرا شناسنامـه هایتان را از هم قایم مـی کنید؟ با خنده های تُخمـی و لوس بـه زنـهای همدیگر چشمک مـی زنید. انتظار مـی کشید. خفه شو . دیگر داری شورش را درمـی آوری. نگفتم این سازِ ناموزون را دعوت نکنید! یواشکی لباسهای زیرِ همدیگر را درمـی آورید. خفه شو . بـه هم تجاوز مـی کنید. بی منظور دست یکدیگر را نمـی فشارید. گُه خوری نکن ٍ نُ. کاتب بـه وحشت افتاد. سکانِ دوستی وا نـهادم. باد داشتم. ناگهان گوزیدم. زدند. زدند. دک و پوزِ کاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوری خون. بـه قصدٍ کُش زدند. مفتولِ درد، درون دلم مـی دوید. کلمـه ها تکه تکه مـی شدند. درون سطلِ آشغال شـهرداری ریخته شدم. هفت سامورائی سائل دورم حلقه زدند. کاتب باز گوزید. و تنـها شد. سکوت کردم. سکوتی همسنگٍ غیبت.
* * *
احساس کردم دستی محکم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت مـی فشارد. دردی شدید رشته افکارِ غیبت آلود کاتب را پاره کرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خندید. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ کوچکٍ کاتب را فشرد:
ـ کجائی؟ اینقدر ناخن ات را نجو. توهم نرو لبلبو. شطح و طامات بـه هم مـی بافی گوزو! بلند شو که تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برویم به منظور امشب سور و ساتی جور کنیم و دُمـی بـه خمره بزنیم.
زبان درون دهانم نمـی چرخید. مانند یک بادنجان هفت منی باد کرده بود. کاتب گفت:
ـ نگابانا، اجازززه نمـی دددن ما…
برادربزرگ سگرمـه هایش را با حرص درهم کشید. منقارِ عقابی دماغش را خاراند:
ـ سگٍ کی باشند. ملتفتی سیـاه سوخته.
ـ از صندلیش با طمأنینـه پائین آمد. رو بـه قهوه چی بْراق شد.
ـ زعفر، پدرسوخته قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتکه بنداز، نمـی دانم هر غلطی مـیخواهی . بنویس بـه حسابِ بارگاهم. کاتب، دست درون جیبت نکنی ها، مـیهمان مایی.
صندلی اش را بـه پشتٍ کمرش انداخت. گربه خال مخالی جستی هست و روی صندلی نشست. برادر بزرگ صورتش را بـه طرفم چرخاند و خندید.پاهای پرانتزی اش بازِ باز بود.
ـ غیر از ما و ملکه هیچ حق ندارد روی این صندلی بنشیند. هوا خواه زیـاد دارد. اگر یک لحظه غفلت کنیم دخلش آمده. زیرِ پایمان را خالی مـی کنند. مـی دزدند. دزد هم کـه به دزد بزند، شاه دزد است. یـاغی ها برویم.
دمِ درون زعفر بـه پچپچه گفت:
ـ یک دوستٍ حسا بیـه. سعی کن باهاش خوب که تا کنی. کاری بـه خیر و شرِ چیزی نداشته باش. داستانش را برایت تعریف مـی کنم. چی مـی گی، هان؟
و کٍرکٍر خندید. دندانـهایش کرم خورده و سیـاه بود.
* * *
از قهوه خانـه بیرون آمدیم. راه نمـی رفتیم، باد ما را مـی کشاند.
ـ “در دلِ بادی ابدی مـی دویدیم.”
شلوار خیس کاتب، خشک شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمـه روز، شمد مـی کشید. نور فانوسهای کوچه، قشر شب را بعد مـی زد. سایـه ها درون تاریکی مـی یدند. هرازگاه درشکه ای سیـاه پوش بسته بـه هفت اسب تیره رنگ از کوچه های سنگفرش مـی گذشت.
اسبها خُره مـی کشیدند. لگامـها را مـی جویدند و از دهانشان بخار درمـی آمد. بخاری کـه عطر مرگ مـی پراکند.
ـ “ وسوسه وصل بـه اصل بی درد سر نیست.
به اولین چهاراهِ چراغانی کـه رسیدیم فروشگاه هفت طبقه بزرگی، چونان هفت خُم خسروی جلوه مـی فروخت و دل مـی ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، درون یک نظر کلاه از سر مـیانداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور درون این همـه روشنائی چشم را مـی زد. اتومبیل های آخرین سیستم چون نگینی درون انگشتریِ خیـابان، خوش مـی درخشیدند. دو طرفِ خیـابان کرت بندی و درختکاری بود. باغ درون باغ. زیبائی درون زیبائی. آب زلال مثل اشک چشم درون هفت جویِ هفت شاخه بـه آرامـی و نرمـی جریـان داشت.
ـ “کاتب، همـیشـه آرزو داشتی درون این فروشگاه معظم را ببینی، نـه؟”
اما ظاهرِ نزارِ بی مثال و کیسه تهی، منصرفم مـی کرد. وحشت از نگهبانان خیزران بـه دست کـه مـی توانستند مانند گوشت چرخ کرده، له و لورده ام کنند، پایم را بـه این سو نمـیکشاند. وجب بـه وجب پرسش و سایـه بود. کاتب مـی ترسید.
دوشادوشِ برادربزرگِ صندلی بر پشت و گربه ای قلمدوش، مـیآمدم. باد هم بـه دنبالمان مـی آمد. هفت سامورائی سائل، دورادور گردن مـی کشیدند. برادربزرگ ایستاد. ابروهایش را درهم فشرد. لبهایش را بـه هم آورد و گفت:
ـ “ هوم. درون هر طبقه این فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملکه حکمتی دارد کـه تو نمـی دانی. الآن ولش مـی کنیم و سگان هفت پا بـه دنبالش مـیدوند. ملکه بازیاش را بلد است. وقتی خوب خر تو خر شد،ی متوجه ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه کن و لٍمِ کار را یـاد بگیری به منظور روز مبادا و آتیـه بـه دردت مـیخورد.
در یک آن صندلیِ مرصع را درون زیر ردای هفت رنگش پنـهان کرد. بـه هیئتٍ گوژ پشتی درآمد. گربه را رها کرد. تمامِ “تاکی واکی” ها و زنگها بـه صدا درآمدند. همـه نگهبانان دستپاچه از آتلیـه ها بیرون ریختند. به منظور دستگیری و فتح گربه بسیج شدند.
ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بی دردسر وارد طبقه اول شدیم.”
فروشنده های با هاله ای گرداگردِ سر، با چشمـهای شیشـه ای هاج و واج نگاه مـید. انگشت بـه دهان مانده بودند کـه ما چطور بـه این تالارِ مجللِ جنت مکان وارد شده ایم. اما برادربزرگ بی توجه بـه نگاههای متعجب و کنجکاو فروشنده ها و مشتری ها، خونسرد گاریِ بزرگِ چرخداری را برداشت. آنچه خودش مایحتاج ضروری مـی دانست جدا کرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعه صدر که تا توانست آروغ زد و گوزید. از بوی تعفن گازهای موذیِ متساعد درون هوا، از هفت صندوقداران حساب آب، مـی آمد. آتمسفرِ فسفری بـه سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ کاتب را محکم درون دستش گرفت. از دروازه های باریکٍ چشمک زنِ الکترونیکی گذشتیم.
ـ “ گویی از رویِ موئی یـا لبه شمشیری مـی گذریم. نـه؟”
جماعت متحیر درهم مـی چرخیدند. زمـین مـی خوردند. بلند مـی شدند و باز درهم مـیچرخیدند. کاتب بند دلش پاره شد. دست و پایم را گم کرده بودم. کاتب مثل بید مجنون مـی لرزید. حس کردم دیوانـه ای با لباسهای بیدزده و قدرتی محیرالعقول، ما و جهان را کـه رویِ شاخ، و رویِ پشت ماهی قرار گرفته بود، با هم مـی چرخاند. برادربزرگ فریـاد زد:
ـ اگر مـی خواهی گیرِ سگهای هار و رها نیفتی، بدو. بدو وگرنـه پاره پاره ات مـی کنند.
قبل از آنکه گاردِ جاویدان، پلیس های نقابدار و حارس های عصبی با اسلحه های گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستیم. پشت سر هیـاهو بود و نورهائی کـه دور مـیشدند. غبارِ گازِ بد بوئی درون هوا چرخ مـی خورد. توده ای خار درون کفٍ باد بـه این سو و آن سو راه گم مـی کرد.
کاتب از ترس قالب تهی کرده روی زمـین ولو شد.
ـ “خاک را چنگ زدم که تا مطمئن شوم کـه هنوز همـه چیز بـه قرار است.”
برادربزرگ غش غش خندید. اجناس مسروقه را درون هفت جیب گشادِ ردایش جاسازی کرد. لگدی بـه گاری بزرگِ چرخدار زد. گاری راهِ آمده را بـه سرعت سنگی آسمانی و مشتعل، بـه سمت مقصد نخستین پیمود. هفت سامورائی سائل جاخالی دادند. یک لحظه بعد صدای انفجار و شکستن شیشـه با آسمان غرنبه ای مـهیب، شب و شـهر را لرزاند. از دور سیـاهیِ بزرگی بـه طرفم هجوم مـی آورد. کاتب بلند شد و سیخ ایستاد. پیش ازآنکه قدرت واکنشی بیـابم، جسمِ سیـاه چهارچنگولی جفتک زد توی ام. کاتب دوباره نقشِ زمـین شد.
ـ “ملکه بود کـه از مـهلکه جان بـه در بود.”
برادربزرگ سنگین وزن و خش خش کنان قدم بر مـی داشت کفشـهای سنگین و سیـاهش بعبع مـی کرد. درون باد مـی خواند:
ـ هر چند مسکنم بـه روی زمـین هست روز و شب بر چرخ هفتم هست مجال سفر مرا۱
قهقهه ای زد. منقار عقابیِ دماغش را خاراند:
ـ چطوری کاتب جان، گرفته نبینیمت. ملتفتی گوزو. اَن تو آلاسکا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هیزی کـه نکردیم، دزدی کردیم. حتما با ستیغ کوهستان بستیزی ای کاتب. امروزه روز خیلی ها بـه هرزه گیـهاشان مـی بالند، ما هم بـه دزدی هامان. همـه متقلب ها بـه تقرب درون این جهان و آن جهان ارتقاء یـافته اند. ما مبرا شده ایم. کاتب، تعبد و تعقل هم ارز نیستند. بعضی ها پاکیِ ظاهری را برگزیده اند، یعنی تعبد. بعضی ها بعد زدن را، یعنی تعقل. ملتفتی تر تیزک!
کاتب با صدای هفت سامورائی سائل خندید. ملکه هم خندید. صدای خنده ها، چون صاعقه درون زیرِ تارم زنگارگون پیچید. حس کردم غم از دلم بیرون شده است. برادربزرگ اشکٍ خنده از چشم پاک کرد و باطمطراق گفت:
ـ کاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. علم الهی و علم طبیعی و علم ریـاضی، علم کلامـی را هم کـه فرا بگیری، صدایت مـی کتتد، هفت خط. یعنی دزد. بـه باور ما جهان نـه حادث هست نـه قدیم. جهان از اصطکاک آمد پدید. اصطکاک یعنی بعد زدن، بـه موقع فهمـیدن و پذیرفتن. پی بردن بـه کُنـهٍ کبر کیـهانی به منظور کرمکی ها خوب است. ملتفتی کاتبِ سیـه چرده!
غش غش خندیدیم. برهر گذری یم. برادربزرگ ایستاده، استوار و صاحب اختیـار، چون مردان. کاتب و ملکه قلاده برگردن، نشسته، شرمگین و با حیـا، چون زنان.
* * *
ـ “دست برافشان کـه ما خرقه خوف بـه دور انداختیم.”
هنوز چراغ زنبوری باجه نگهبانی روشن بود. با شنیدن صدای گامـهای ما، پنجره اش را باز کرد. بوی سیر داغ و سبزی و ماهی سرخ کرده و شرجی، هوای پیرامون را انباشت. انبوهی مگسِ سمج دورهم چرخ مـی خوردند. وزوز مـی د. انگار مویش را آتش زده بودند. که تا کاتب را درون تاریک-روشنِ کوچه دید، شناخت. لنگوته ای دور سرش بسته بود. خنده، چانـه چدنی اش را پائین کشید. پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. کله اش شبیـه خودکار برادربزرگ بود. کله ای آغشته بـه روغنِ ماهی کـه ناگهان از خَنِ لنجی بیرون بجهد و بگوید:
ـ ناخدا، کفٍ لنج ه چه یم… !
خندید و هفت دندانِ طلایش درون نورِ مـهتاب درخشید:
ـ ایی همـه خودی ایجا هُس، تو با غریبه ها مـی پری، شب پره تک پرون! با مْو ایطو نکن، نساز. مْو هفت که تا لٍنج دارم بـه نومت مـی کُنم. اگه بگی بعله مـی گُم هفت شبانـه روز بِرات جشن بگیرن. اگه بگی بعله، خٍلیج را بـه نومت مـی کنم. مْو زار اللات مـی گُم…
هنوز پیشنـهادهایش تمام نشده بود کـه برادربزرگ درون طرفه العینی، با تازیـانـه اش چراغ زنبوریِ روشنِ باجه را خُرد کرد و خرناسه کشید:
ـ این مردک کیست؟ عجب فلزش خراب است. ملکه، خرخره این خرِ خاکی را بجو!
ملکه خرنش کرد. روی سر و صورت زایراللات پرید. فریـادِ استغاثه بلند شد:
ـ ای بْوام هٍی. کمک کنین. ایی ماده پلنگٍ دگوری آش و لاشُم کٍرد. ای خونـه ات خٍراب. ایی زینـه دَدَری ذلیلُم کٍرد. آخ چِشُم. بـه دادُم برسین… الو گرفتم. چرا مـی زنی ظالم! ناخدا “اُو” بردُم…
ازپاهای چنبری برادربزرگ نگاه مـی کردم. او کتک مـی خورد، کاتب بمـیزد. حظ مـی کرد. انگار دادار، دادِ مرا مـی ستاند. ورجه وُرجه مـی کرد و مـی نالید. صدای بع بعِ کفشـهای برادربزرگ و جیک جیک کفشـهای زایر اللات درهم ادغام شده بود. احساس مـی کردم همـه دنیـا پشتیبانِ من است. از هیچ و هیچ چیز، ابا و واهمـه ای ندارم. احساس کردم هرگاه اراده کنم مـی توانم این موجودِجْعُلَق را بی جان کنم. از این شـهامت شرر بار کـه شرحه شرحه از جانم مـی چکید، نفسِ عمـیقِ بلندی کشیدم.
ـ “ تخلیـه خوف.”
داشتم بـه دوستان بازیـافته ام، این غریبه های آشنا، علاقه مند مـی شدم. کاتب با احساسی شَرزه، جوشن بـه تن، سنان و سپر بـه دست روی بـه برادربزرگ و گربه جسورش، مؤدبانـه و محکم گفت؛ لطفاً همراه من بیـایید. از این طرف، از کوچه مشعل سوز.
باز سوزنبانِ زندگی خط عوض مـی کرد.
* * *
خوشبختانـه یـا شوربختانـه درون محله ما اگر سر هم مـی بد،ی خبردار نمـی شد.ی حتی زحمت گشودن پنجره را هم بـه خود نمـی داد. همـه، پشتٍ پنجره ها را سنگچین کرده بودند. که تا اگر احیـاناً دستی از سرِ بی احتیـاطی سنگی بـه پنجره کوبید، شیشـه ها نشکنند. از این بابت، خیـال کاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:
ـ مردک با کونِ پتی مـی خواهد با شاخ درافتد. اگر بازهم شاخ و شانـه کشید، خاکسترِ جسدش را بـه باد مـی دهیم. حلوایش را مـی دهیم ملکه بپزد و تو نوشِ جان کنی. وگرنـه اسممان را برمـی گردانیم و مـی گذاریم مترسکٍ سرِ جالیز خیـار. غرقش مـی کنیم. خودمان هم رویش.
چون درویشانِ کشکول بـه دوشِ شبرو، تبرزین بـه دست خواند:
ـ مشکٍ نادان مبوی و خمر نادان مخور کاندرین عالم زجاهل صعبتر خمار نیست۱
حسی منفعل کننده تاروپودِ تنِ کاتب را بـه ارتعاش درمـی آورد.
ـ “حسِ ترسناکی کـه دوباره مرا بـه دست و پا زدن مـی انداخت.”
نوعی حالت خفگی با دستهای بسته، ماندن زیر خروارها آوارِ یک زلزله زیر و زبر کن. رُمبیدنِ امـیال درون لحظه شادی. غرق شدن درون آب، غوطه خوردن درون خود و روی آب ترکیدن.
اگر فردا زایراللات درون محله چْغلی کند و چْو بیـاندازد کـه کاتب مضروبش کرده است، چه خواهد شد؟ جریمـه. چوب و فلک و کتک. دویدن و آوارگی با گردنی کج.
ـ “اگر رشته ها پنبه شود تکلیفٍ کاتب چیست؟”
اما بی شاهد و مدرک بـه کدام سرِ نخ خواهند رسید. آن هم به منظور دژخیمـی کـه مثل کفر ابلیس بـه ناکسی درون محله شـهرت دارد. اگر درصدد گردآوریِ استشـهادِ محلی برآید،ی چفنگیـاتش را بـه پشیزی نخواهد خرید. با درسی کـه امشب فرا گرفت فکر نمـی کنم دیگر که تا هفتاد سالِ سیـاه، پیشِ رویم سبز شود. یـا مویِ دماغم گردد.
ـ “نـه، از این محله جْم نمـی خورم. بیـایند جْل و پلاسم را بـه دریـا بریزند.”
ای شُرطه لنگ بـه کمر، ای سر خرِ زندگی، قباحت دارد! تُف. روابط حسنـه، زنای محسنـه. رد و بدل نامـه ها، بـه تو یکی نمک بـه حرام مربوط نیست. کم بـه بهانـه های عید و جشن و عزا، مردم را سرکیسه مـیکنی! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزیر حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روی شانـه و گوشِ راستم:
ـ چه مرگت شده هی این طرف و آنطرف تُف مـیکنی؟ زیـاد با خودت حرف نزن، خود خوری نکنخُل مـیشوی. این یـارو مثل آفتابه دزدیست کـه خرجِ لحیم اش بیشتر است. از فکرش بیرون شو. حتما همـین جا بنشینیم و سهمِ همسایـه ها را بدهیم. ملکه، همـه را خبر کن ببینیم!
ملکه درون محله هفت پیچ، درون شاخِِ وحشی دمـید. بر درهای بسته کوبید:
ـ آهای اهالی گرسنـه، بیرون بیـایید. بارِ عام هست و طعام درون سفره. حاتمِ طایی کـه عمرش دراز باد، منتظر است.
آنی درها باز شد. طیبعتٍ بیجان، جان گرفت. زن و مرد، پیر و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر سهم خویش بـه دوش و به نیش گرفت.
ـ “عجبا، این همـه همسایـه و من بی سایـه!”
برادربزرگ بر صندلیِ مرصع اش نشست و دو کفٍ دست برهم کوبید. هیزم و آتش فراهم شد. کولی ها، دایره بـه دست، خلخال بـه پا، حلقه درون گوش، با گیسوان بافته فرفری، فلفل نمکی، لباسهای رنگ و وارنگ، چین درون چین، دست افشان و پای کوبان گٍردِ آتش درون دلِ دایره، ِ شیـاطین و بازی شمشیر د. زیبائی روی ها، ساقها و سرینشان مـیسْرید و با آسمان مـی ید. از دهان و دماغشان ابر درون مـی آمد. ابری کـه عطر مرگ را بر خاک مـی پاشید. انعکاسِ آتش درون چشمـهایشان شعله مـی کشید. انگار یک گله گرگ درون شبِ شکار با خشمـی آشوبناک. برادربزرگ برخاست و اشاره بـه خاوشی نمود. همـه با آتشی درون چشم و آسمانی پْر دود درون ، رفتند. کوچه ساکت ماند. بوی عطر مرگ پیچ واپیچ مـی چرخید. هفت سامورائی سائل کنار خاکسترِ آتش دراز کشیدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.
* * *
ـ “باور کردم کـه سوارِ ارابه باد و بارانم و خوش مـی رانم.”
تا چراغ را روشن کردم تلفن زنگ زد. قلبِ کاتب بر خاک ریخت. ایرن بود و قراری درون غروب مـی گذاشت. دلم هرگز جای این همـه شادی و شانس را نداشت.
ـ “هیچ جا شادی نمـی فروشند، اما غم را رایگان مـی بخشند.”
ـ “ تو هم ما را نمودی، ولمان کن.”
رنگین کمانی بـه کمال درون دلم خانـه نـهاد. بـه رؤیـایی ناطق مـی مانست. رؤیـائی کـه ناگهان رخ مـی نماید. همـه چیز را عوض مـی کند. کاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزیدن بی قرار کرد. غیبت غم غنیمتی است.
ـ “جُرسِ جاودانگی درون جانم صدا مـی داد و چرخ مـی خورد. یـادت هست مـی خواستی با عشق آشیـان بر شاخه شمشاد کنی، نـه!”
عشق کانون معرکه هاست. تبسمـی صمـیمـی، پرتوی تسلایی و دور شدن از تقدیرِ مقدر. دلشوره تصاحبِ عشق، سرشارم مـی کند.
ملکه بهترین جایی کـه پیدا کرد روی تلویزیون بود. کاتب حوله تنی اش را آورد و عذرخواهانـه زیرش پهن کرد. مثلِ یک ناجی، بزرگ و مـهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. ازپاهای چمبری اش دیدم کـه شُرشُر بـه بیرون . خمـیازه کشید و دو بامبی بر کوبید. خٍرت و پرتهائی کـه در هفت جیبِ ردای هفت رنگش بود، خش خش مـی کرد. بـه تمام سنبه ها سرک کشید. درِ کمدٍ کوچکی را کشید. بسته بود:
ـ چه گنجی درون این گنجه پنـهان کرده ای، هان خرما خَرُک!
کاتب خجولانـه جوابش داد:
در این دولاب، عها، خاطرات، نامـه بـه الف، نامـه بـه لام، نامـه بـه مـیم، مدارک، بریده روزنامـه ها…
شیشکی بست و گفت:
ـ هْوم، بریده روزنامـه ها، اگر چه چندان بـه کار نمـی آیند ولی مواظب باش دستت را نبرند.
ملکه از روی تلویزیون پایین آمد. برادربزرگ چرخی زد. خودکارش را روی تلویزیون گذاشت. بـه آشپزخانـه رفت. محتویـاتِ ردایش را روی مـیزِگرد خالی کرد. کاتب وسط اتاق ایستاده بود. بادیده احترام و بزرگی نگاهش کردم. آه کشید:
ـ بساطِ یک شام مفصل و سریع را پهن کن کـه داریم از گرسنگی سُقَط مـیشویم.
کاتب دست بـه کار شد. هیـهات، چه عمری را بـه پوچی و بی اساسی و گرسنگی و حسرت گذرانده ام. آنچه سلیقه درون آشپزی و چیدن مـیزِگرد داشتم بـه کار بردم. برادربزرگ صندلی را از گُرده اش باز کرد. روی آن نشست. تسبیحِ شاه مقصود با شیخکٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روی مْهره انداخت. مـیزِگرد را کشاندم روبرویش و صندلیِ لَق لقی ام را مقابلش گذاشتم. کاتب نیشش را که تا بناگوش باز کرد. نگاهم کرد. ابروهایش را درهم کشید. لبهایش را بـه هم فشرد. هفت بار پلک زد:
ـ نـه نـه، اینطوری نمـی شود. نمـی خواهیم چیزی مزاحمِ دیدنِ تلویزیون بشود. دیدنِ تلویزیون از نانِ شب و نفس کشیدن به منظور ما واجبتر است. مثل واجبی به منظور مؤمن. تو بنشین دستٍ راست ما، ملکه دست چپ. تلویزیون روبرو. حالا ما کـه در زیر چرخِ نیلوفری نشسته ایم بـه درگاهِ شَمُن ها دعا کنیم و شکر نعمت بـه جای آوریم.
کاتب و ملکه با چشمـهای بسته، دستهای چلیپا بر و سر بـه زیر، حرفهای برادربزرگ را تکرار د. صدای تَق تَق مـهره ها کـه روی هم مـی افتادند، درون سرِ کاتب مـی چرخید.
ـ ای شَمُن ها، از این همـه نعمتهای الوان، ارزانی و آزادی کـه به ما عطا کرده اید، سپاسگزاریم. یـا همـه گرسنگان را بکُشید یـا بـه راه راست هدایت کنید.از نخورده ها بگیرید بدهید بـه خورده ها آمـین. حالا تلویزیون را هم روشن کن ببینیم دنیـا دستٍ چهی است.
کاتب با اشاره برادربزرگ رفت و سه استکان کوچک ودکا خوری و پونـه وحشی آورد. دوستان ملچ و ملوچ کنان مـی خوردند. از صدای ناهنجارشان عصبی بودم. حالم داشت بـه هم مـی خورد. کاتب با لبخندی رفعِ سوء تفاهم کرد. دو لُپی و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهی انگشتٍ اشاره مان را درون دهان مـی چرخاندیم که تا به بُلعِ غذا کمک کنیم. هرگاه برادربزرگ اراده نوشیدن مـی کرد، استکانش را برمـی داشت و مـیگفت:
ـ همگی گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن یک معده راحت، بیزور زدن به منظور قضای حاجت.
کاتب و ملکه پْر و پیمان پاسخ مـی دادند:
ـ خاکِ پا. جان نثار. غُلوم. آمـین.
در سرم صدای ساییدن استخوان مـی پیچید. داشتم شیرجه مـی رفتم.
* * *
ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گردید. چقدر درون زیر تاقدیسهای قدیسین بم!”
ـ “تیغ درد، دارای دو دَم است.”
تلویزیون بـه نظرم شاهکارِ بی نظیری آمد. کاتب که تا کنون، تلویزیون را با این وسعت و ِ عمـیق نگاه نکرده بود. درون تصویر کودکانِ خردسال با صورتهای مات و مسخ شده، سلاح بـه دست فوج فوج بـه جنگی باطل مـی رفتند. پرندگانِ آهنین بالِ آتشین دهان؛ عروسک و اسباب بازیـهای خوشـه ای بر سر هر درخت و خاطره و سبزه مـی پاشیدند. عشق درون غباری غم انگیز ذره ذره مـی شد. درون هوا چرخ مـی خورد. بلندگوها ساکت نمـیشدند. سرودهای رزمـی و مذهبی و مـیهنیِ پْر هیجان مـیخواندند. روح بـه سانِ سایـه از مـیانِ جسدٍ خونین، برمـی خاست. بگو مگوی مرگ و زندگی از هر روزنی و برزنی بـه گوش مـیرسید. گردباد مرگ مـی گردید. درهای خانـه ها باز. رادیوها درون آواز. خوابِ خیـابان درون شبِ بیـابان. آتش و ویرانـه ها. گلوله های چرخان آتش، گَردِ مرگ مـی پراکند. خاکسترِ خون. خونِ سیـاه. صفٍ بی پایـانِ آوارگان درون گاریِ قدرتمندان. جنگ. جیره بندی. حراجِ جان. دستها تفسیرِ گرسنگی. چشمـها درون افسانـه ماندن. ازهم گسستن و گندیدن. اجسادِ سخن گو. اسکلت های سوخته. صدای جرینگا جرینگٍ غل و زنجیرها. زبانِ تازیـانـه و زخم تن ها. قهقهه قدرت. صدای ناقوس سوگواری. مراسمِ بـه خاک سپاری انسان. پْلِ جدایی. اسطوره انسان احاطه شده درون ورطه های قتل. انسانِ نثار شده بر هیچ. انسانِ پاشیده شده درون مزبله بایدها و نبایدها. قمقمـه های دروغ. متلاشی شدن از عطش.جهانِ آدمـهای آهنی درون جنگ. جنگ های جعلی. گلوله بـه جای گُل. جان دادنِ گُلها درون شلیک گلوله ها.موجِ انفجار. دویدن و شوره تب و ترس بر تن. آسمانِ سیـاه. پایـه های شکسته پْل درون آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و یزله و زاری. تک و پا تک. پاتک و تکٍ تانکها. پوتین های سوخته و بی صدا. پاپتی های سرگردان زیر کمپ های کپری. تنورهای بی مصرف. جنگٍ صادراتی. صلح وارداتی. نان. خون. مخزنِ ِ آب. صادرات جنگی. مـهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپی چی. مـیگ، مـیراژ. اِف… یک کُپه کرم درون دلِ کاتب مـی لولد.
پدر، بیلرسوت بـه تن. سپرتاس خالی درون دست. بـه زیلوی زیر پایش نگاه کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ اینم از شرکت نفت. بر باعث و بانیش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چیـه؟ سرِ پیری کجا برْم. بـه کی پناه بیـارُم. مْو دیگه جون و جریق گاری کٍشی دارُم؟ تو قبرم راحتم نمـی ذاری. ای تُف بـه او ذاتت با ایی جهنم درّه ات.
حبانـه. کُلمن. کوزه شکسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خالیِ آب. هجوم کوهه های هول. پریموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خلیج. خاک. نخل. خرمای خشکیده. رطب و خارک های خاکیِ کال.بیل. خاک. گور. نخلستانِ زهره تَرُک شده. غلغله آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسکناسهای چرک و چروک. رد و بدل آدمـها. دویدن. دویدن. چون باد دویدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهای مرده. آوار. فرار…
مادر راه مـی رود.زیبا، با گونـه های گُلبهی، تازه و آرایشکرده راه مـی رود. صدای کاپ کاپِ کرکابهایش درون سرم مـی پیچد. غبار از تنِ اشیـاءِ شـهید مـی شوید. مادر، مـینارِ اُخرایی رنگ را از سرش باز کرد. گیسوان بر روی شانـه هایش شلال شد. دلم مـیهمانِ مـینو مـیشود. سالکٍ مـینیـاتوری اش را خاراند. کرکابهایش را درآورد:
ـ مْو از سرِ تون نمـیگذرُم، خدام نمـی گذره. تو کجا مـی ری مرد؟ بیـا ایی کرکابها رو ببر بازار مکاره بفروش.
گرسنـه بودیم. پدر از درون بیرون رفت. با پیتٍ حلبی نفت، هفت قرصِ نان و تکه ای استخوانِ برگشت. خندید. جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. آنـها را فروخته بود.
ـ تو هفت آسمون یـه ستاره نمونده…
آنسوی تصویر، کودکان دیگری درون گرمائی سوزان، سر بر زمـین خشک جان مـیدادند. چشمـها، دستها، درون افسوس هستی فسرده مـی شد. اسکلت ها بر سرِ دانـه ای گندم، برنج، درهم مـی شکستند. بهار بـه تجربه مرگ تن درون داده بود. آفتاب تازیـانـه مـیزد. مرگی گرم. خیلِ لاشخورها نشسته بر درختی خشک، استخوان مـی شمردند. لاشخورها، مـیانجیِ زمـین و مرگ. جایی جشن بود. شامپاینِ شادی بهم مـی پاشیدند. الماس دستها مـی درخشید. جایی نفرت زده، دست جمعیت یک دهکده را مـی بد. از عطرِ مرگ زمـین آذین مـی بندد.
* * *
در گوشـه ای از تصویر، فروشگاهی هفت طبقه درون احاطه مأموران مرئی و نامرئی، ریز و درشت بود. سگهای سیـاه پاس مـی دادند. و بی جهت پارس مـی د. رئیس سازمانِ امنیت ملی قبراق با نقابِ غرور بر چهرهای دُژم و دودی رنگ، واژه شلیک مـی کرد:
ـ مانند موم درون چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، خواهند شد. باندٍ مافیـائی متلاشی شده است. مرزها را بسته ایم.
ملکه هر هفت دقیقه یک بار بلند مـی شد. طبقی بر گردن مـی انداخت. تنِ خاکی و خال مخالی اش را مـی خاراند:
ـ تخمـه. پسته شور. آجیلِ مشکل گشا. آدامس. ساندویچ. کوکاکولا. … نبود؟
و دوباره مـی نشست. درون تصویر برادر بزرگ و کاتب را سر نشان مـی داد. روی کله های ژولیده مان ستاره های مات بود. برادربزرگ با دهانی پر از غذا خندید:
ـ حالا ما دونِ شأن شما شدیم؟ ای کور و کچل های چاچول باز. ما را از ملکٍ محروسه مان بیرون مـی کنید. بامبول سوار مـی کنید. نشانتان خواهیم داد.
کرختی خواب پلکهایم را سنگین کرده بود. برادربزرگ و ملکه از پر خوری مانند بادکنک درون هوا معلق مـی زدند. سیگاری بـه برادربزرگ تعارف کردم. با طعن و لعن گفت:
ـ نـه نـه پیپ مـی کشیم. تو هم پیپ بکش که تا نشعه بشوی ای نشمـه!
قوطی سیگار را درون مشت اش فشرد و چون پولکهای چشمک زن بـه بیرون پنجره فوت کرد. کاتب نخواست بگوید از پیپ خوشش نمـی آید. اما این پیپ معجزه مـی کند! دودش مانند ماری خوش خط و خال گشتی درون اندرون مـیزند. چون بخاری خمار کننده از های بینی و دهان خارج مـی گردد. نشعهبین رؤیـا و واقعیت حایل مـی شود.
برادربزگ درون آرامشی با شکوه پیپ مـی کشید. ماهِ زردِ بزرگ درون تمام این مدت رویِ لبه پنجره نشسته بود و ساز دهنی مـی زد. برادربزرگ برخاست. پیپش را بـه بیرون پنجره خالی کرد. کفٍ هر دو دست را هفت بار محکم برهم کوبید. پرده شمایل خوانی را از زیر ردایش درآورد. بر دیوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخید. چرخید و چون کتابی کهنـه درون باد ورق ورق شد. از چرخش ایستاد. بـه قاه قاه خندید. هفت بار پلک زد:
ـ پاشو ملکه که تا برای کاتبِ پدرسوخته نمایش بدهیم.
ملکه برخاست. دستی بر قلاده گردنش کشید:
ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاری حاضرم.
ـ و چون شـهرزاد قصه گو بـه سخن درآمد.
* * *
به صدای باد گوش فرا دار. زمزمـه بادِ سخنگو از فراز ویرانـه ها بـه گوش مـی رسد. اینک درون کله های خاک شده جز صدای باد نمـی پیچد. مرگ درون مرگ. عطر مرگ موج مـیزند. زندگان درون انتظارند یـا درون احتضار! مردگان، مشعل بـه دستٍ زندگان مـی سپارند. همـه ما سایـه همـیم. با هر قدم بـه مرگ نزدیکتر مـی شویم. گنجینـه تاریخ، این رؤیـای پریوارِ آکنده از تردید و تزلزل، چیزی جز سکوتِ سنگیِ راسخ و هق هقِ “کوکو” نیست. چون کودکی کنجکاو بـه جستجوی تصویرهای پاره پاره مـی روم. اینک غریبه ای بی نام و نشان، با تنی فرتوت و بی حیـات بـه دروازه سوخته مـیرسد. بوف کوری بر برف سیـاه. خورجین بی خوابی را بر طاقِ مقرنس مـی آویزد. گمشدگان تاریخ را صدا مـی کند. دارها بیدار مـی شوند. دفن شدگان دفیله مـی روند.
برادربررگ دلقِ دلقکی بردوش، کلاه زنگوله دار برسر، نقابی از حریر سبز بر صورت، چون سایـه بـه سویِ غریبه مـی رود. یـاره ای بر ساعد بسته است:
ـ چه مـی کنی حرامزاده، اسم شب چیست؟
ـ “کاتبی بی سایـه، ساسِ ترس بـه تنبان، حساس و آس و پاسم.”
ـ پیشـه ام شپش کُشی است. جانم پیشکش، نمـی خواهم ریشـه ام بخشکد. از بیم آنکه بـه قدرِ ارزنی نیـارزم، بـه خود مـی لرزم.
دلقک چرخی مـی زند. بـه سمتٍ تصویرهای ثابتٍ پرده شمایل خوانی مـی رود. قلقلکشان مـی دهد و مـی خواند:
ـ جهان یـادگار هست و ما رفتنی زمردم نماند جز از گفتنی۱
خبرِ مرگتان بلند شوید. مـی خواهیم لَختی اختلاطِ تاریخی کنیم. بـه جان شما جزع فزع بی فایده است. بجنبید پیزی فراخها. وقت شکار، شاشتان مـی گیرد، موقع کار، خواب! ای جنگجویـان جیم شده از کارزار، کارتان زار است. ای سلحشوران پوسیده استخوان، ای نره غولانِ غره لشکرشکن، دیگر پشکل هم نمـی توانید بشکنید، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبیل. ای خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزیدی کفٍ دست همـه! شمشیرت سقط شده است؟ از سر بـه خاک سودن و ستودن بـه ستوه آمده اید؟ حرف بزنید که تا از کوره درون نرفتهام. شما یک مشت یـالقوزِ بی یـال و کوپال و یراق، یکه تاز و یلِ مـیدان بودید! بلند شو سبیل چخماقی ریش مرواری، وگرنـه با کف گرگی مـی کوبم توی ملاجت که تا جان از دربرود. ترسیدی، ماست ها را کیسه کردی! کاسه سرتان بـه دردِ خاک انداز هم نمـیخورد. ای نقشبازان لایق ملامت، تفاله های مرتع تنبلی، مگر از یـاد اید کـه تملقِی پذیرفته هست که بهتر معلق مـی زند.
دلقک چون بوزینگان بالا و پایین مـی پرد. دستها را بر هم مـی کوبد و فریـاد مـیزند:
ـ شـهزادگان، درباریـان، صاحب منسبان، قراولان یساولان. ملتزمـین رکاب. دون پایگان، کهتران مـهتران. موکب ملوکانـه پر کپکپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق مـیرسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعایـا؛ کور شوید، کر شوید، لال شوید، هین کـه مُلٍک مـی رسد.
دلقک نقاب را برمـی دارد. برادربزرگ با چشمانی درشت و دریده، با طمطراق و طنطنـه، شمشیر بـه دست، بـه نمایش مـی پردازد.
ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قیصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امـیر و شیخ و خلیفه ام. سزار و تزارِ بی عرضه را سرازیر کردم. هفت اقلیم بـه زیرِ نگین انگشتری من است. بُر و بحر. ماهیـان دریـا. پرندگان آسمان. خاکیـان و ماکیـان، همـه درون ید قدرت من است. من مافوق بارقه قدرتم. دد و دام، مرغ و پری بـه فرمان منند. صاحب هر چه هست و نیست، منم. منم کـه جهان بـه سر پنجه زور و شوکت شمشیر گرفتم. تاج و تخت. گنج و دیـهیم. گوهر و لعل و زر و سیم. هفت رنگ و هفت اورنگ زیرِ پای من است. زمام زمان و زمـین درون پنجه پولادینِ من است.
شمشیر را درون هوا، تهدیدآمـیز بـه حرکت درمـی آورد. دلقک نقاب بر چهره مـی گذارد:
– زمـین و زمان خاک پای تو باد همان تخت پیروزه جای تو باد۱
ای یـاران ظریف و ای ندیمان حریف، دقت کنید! خدا مـی گوید مال ماست، شاه مـی گوید مال من است. محروساتِ سلطان عبارت هست از؛ آسمان و انسان و جزئیـاتشان. ناحق و ناروا، مـهم نیست. مـهم بـه زیرِ سلطه سلطان درآمدن هست تا مگر مصون از مصیبت و نیستی شوید.
ملکه، چاووشی خوان بـه مـیان مـی آید هفت بار کٍل مـی زند. پوست خاکیِ خال مخالی اش را مـی خاراند:
– چو تو شاه بنشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همـه مـهر و ماج۱
البته تقارن رقابتها، تخم نفاق مـی پراکند. دیکتاتورها، دیکته کلمـه و کلام را تکه تکه مـیکنند. شداد بهشت مـی سازد. نمرود بـه آسمان تیر مـی اندازد. همـه رهبران نبش قبر مـیکنند. یکی گذشته را از گور درمـی آورد که تا لباس امروز برایش بدوزد و گُلِ گورستان بـه اش بزند. یکی گذشته را انکار مـی کند، امروز را بزک مـی نماید. بـه آینده تُف مـیکند. هیـهات، عقلانیتش عُقدی مـی شود کـه با عقبی مـی بندد. هر زورگویی با ظاهری منزه، زبان خاص خود مـی آفریند. آنطور کـه باد هم بـه گردش نمـی رسد. مـی گوید؛ انسانیت یک پولِ سیـاه نمـی ارزد. رب النوع قدرت، شـهرت و ثروت، خطی هست که آخر ندارد. همـه شان هم سعی و اصرار دارند که تا به دیگران بـه قبولانند کـه حقیقت تنـها درون انحصار آنـهاست. یکی بلیط بهشت مـی فروشد. یکی کلیدٍ درِ بهشت، بر گردن دیگران مـیآویزد.
دلقک شمشیرش را بـه وسط پیشانیِ حرامزاده ای فرو مـی کند:
– اما یـاوه سرایی بس است. هفت نوبت دف و دایره، تاس و کوس، تبیره و دهل بکوبید. بربط و طنبور. چنگ و چغانـه و چگور، رباب بنوازید. اینک قبله و قطب عالمِ امکان، مالک دین و دولت، فرمانروای مستبد زمـین و آسمان! درون کرنا و سرنا و نقاره، بـه هیـابانگ و هیـاهو بدمـید. قالیِ زمردین بگسترانید. بساط سور و سرور مـهیـا کنید. فرشـهای منقش. نقش های معرق. خزانـه و ذخایر بـه زیر قدم های مبارکش بیفکنید. زرین قبایـان، زرین کلاههان و زرین کمران بـه صف! خدایگانِ فرخنده رأی، طلیسان زربفت بـه تن، بر سرِ خوان خویش مـی آید.
ملکه هفت بار پلک مـی زند. دایره بـه دست مـی خواند:
– دورِ تو از دایره بیرون تر است از دو جهان قدرِ تو افزون تر است۲
برادربزرگ با چشمـهای مورب، پاپاخ برسر، بادی بـه غبغب و پر تجمل از پلکان مارپیچ غرور پله پله پایین مـی آید. بر ستونـهایی ازاستخوان انسان دست مـی کشد و مـی خندد. خوان گسترده مـی شود. سر و صدای مطبخیـان، بوی غذا و زعفران پلو، دود و دمـه. دیگ و دیگبر. پاتیل و کماجدان و اجاقهای سنگی. مجمعه های مسی و مشربه های . تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم مـی پیچند و مـی چرخند. مشعلها مـی سوزند و نور مـیپاشند. همـه آماده اند که تا شاه اشاره بـه خوردن کند. دلقک انگشت اشاره درون کاسه آش فرو مـی کند و مـی چرخاند:
ـ شیر مرغ و جان آدمـیزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه بـه پیش! پیشمرگان شاه و شیخ بـه پس! هوم، چرب زبانان بوی کباب و ماهی را زودتر درمـی یـابند. عجب بخور بخوری! درون این شلوغی ماه را از ماهی، مـیش را از گرگ نمـی شود شناخت. وزیر بی نظیر، با زلم زیمبو چه مـی لمباند! بعد ذکر خیرش درون هر انجمن و مجموعه بی دلیل نیست. تنـها نظاره گر مفلس و وصله ناجور منم؟ عجبا، جوابش را درون آستین دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین. انسانِ نخستین آب خورد. سپس گیـاه و شیر و گوشت. بعد کشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش مـی کنم از سخنانم سوء استفاده نفرمائید. انسان اقتباسی از اسارت تاریخی و سرقت آزادی است. انسان…
جارچیـان و خبرچینان ندا درون مـی دهند:
ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستیز و فتنـه برافراشتنـه اند.
مجلس بـه هم مـی ریزد. هر بـه دنبال ی مـی گردد که تا بگریزد. وزیر اعظم سکته ناقص مـی کند. قیصر نعره مـی کشد:
ـ بر جلال و جبروت من همـه حتما تکریم کنند. من بلای آسمانی و تازیـانـه عبرت روزگارم. از هرکجا کـه اسب من بگذرد، گیـاهی نخواهد رویید. پاره هر تخطی و تعللی چوبه دارِ بی عطوفت است. پند و گوشمالی من به منظور یـاغیـان و غوغاییـان و داعیـه داران، خرخره بریده است. بـه فرمان من بکُشید. گردن بزنید. چرخ را بـه آتش بکشید. حیـات طاغیـان را ط حریق و حراج و تاراج بدارید. بـه تاخت و تاز، بـه خدعه خدنگ خیـال انگیز، مدعیـان متجاوز را بـه خاک هلاک درافکنید. جنگجویـانِ جنگ آزموده چالاک، بـه لشکرگاه دشمن شبیخون بزنید! هر جنبنده ای را بی جان کنید. شـهرها وآبادی ها را ویران و غارتِ سْمِ ستوران کنید. عرش و فرش بهم بردوزید. آتش. آتش. به منظور حراست از روح و جسم آسمانی کـه منم، جان هر ذی وجودِ دشنامگو را ضایع کنید. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانـه و زرادخانـه و گنج شایگان از آنِ من است. سکه و خطبه بـه نامِ نامـی من بخوانید.
دلقک هراسان درون صحنـه بـه دور خود مـی چرخد:
ـ گفته پیغمبر و سلطان یکی است. فراشان، کمان و کمند بـه بازو بیفکنید! دلاوران گردن کلفت حمله کنید! اَراده ها، نفت اندازها، قلعه کوبها، بـه قهر و غلبه درهم بکوبیدشان.آسمان حرمتشان را کنید. از تخته تخت بـه تخته تابوت دراندازیدشان. ای حرام لقمـه های یْغور به منظور ما لغز مـی خواندید؟ ای سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار مـی زند. سفره بگسترانید کـه باید این مردمان را سر بْرید.
ملکه بر خاک مـی افتد و پاهای امـیر را مـی بوسد:
ـ سلطان بـه سلامت باد. آبها از آسیـاب افتاد. بـه فرمان شما از کله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پیشـه، خوراک ماران پخته شد. همـه به منظور اعلام سرسپردگی صف بسته اند.
دلقک نو نوار تعظیم مـی کند:
ـ بندگان اعلیحضرت همایونی، شرفِ حضور مـی طلبند. امـیر قَدُرقدرت، قوی شوکت، رخصت مـی دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شـهریـاری. کور شوید. کر شوید. دور شوید. هْش! خر شوید، خاقان مـی رسد.
ملکه احتیـاط آمـیز، مـینای مـی درون دست، چون دلبری نوبر و ناب، بلند مـی شود:
ـ سلطانِ طلیسان پوش از نایره جنگ داخلی و خارجی، پیروز و خجسته، با کَر و فَر، فارغ آمده است. خیمـه و خرگاه راست کنید. سلطان این سلطنت را با جانفشانی و خون و درایت، یک تنـه بـه چنگ آورده است. پاداش، مشتی سکه هست به دامانِ شیخ ما…
دلقک هوار و هورا مـی کشد:
ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر کوه قاف، کنار درخت طوبا، زیر سایـه سیمرغ باد. ای شاه معتدلِ عدالت پیشـه، تیشـه بزن بـه ریشـه. مْهیمنا، عالیجناب، تویی سرمد و سرآمدا! سروران، بـه سرور و درآیید که تا به خدمتٍ زر و سیم، باز رسیم.
خوش گوزیدی زُبیده؟ دماغ سوخته مـی خریم. اشتباه نمـی کنم؟ این شاه نبود، شیخ بود، یـا امپراطور یـا… ای بابا من چه مـی دانم. خر و خربنده یکی است. اصلاً یکی نیست بـه من بگوید، چرا اینقدر حنجره جر مـی دهی. نان بـه نرخ روز خور. رجز خوان!ی تره هم برایت خرد نمـیکند. خیلی خوب، تو کـه لالایی بلدی چرا خوابت نمـی برد، مفتخور؟ بیخودی خودت را نخود هر آش مـیکنی.
ملکه چپ چپ بـه دلقک نگاه مـیکند، ادامـه مـیدهد:
ـ عشرت و لذت جویی درون پسِ آن همـه فتوحات پرفتوت، معجزه مـیکند. درهای حرمسرا را بگشایید! کانِ نوبالغ، شوید. شاید قرعه اقبال بـه نامتان افتد. شاه چونان همـه شب، شبِ زفاف تازه درون حجلهای جوان مـیخواهد. مْشک و کُندر، عبیر و عنبر، عود و بخور بسوزانید. درِ دُرج بگشایید. شیخِ متمایز و ممتاز، بیطاقت، فوطه و قطیفه از کمر باز مـیکند. حریر و ململ، ابریشم و مخمل، اطلس و ترمـه، دیبای هفت رنگ فرش کنید. بسترِ ساتن بگسترانید. زرِ مْشت افشار بپاشید. رامشگران، خنیـاگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقکان، بـه راه مباهات هر چه دارید، فدیـه دهید.
نبیند فرو شده بـه نشیب هر کـه را خواجه برکشد بـه فراز۱
دلقک هلوی آبدارِ تازهای را گاز مـیزند:
ـ پیر ها، خرابها، ترشیده ها، پا شکسته ها، پلاسیده ها، بیخودی بـه تنور نچسبانید. چیزی عایدتان نمـیشود. روی پوشیده دارید. امـیر مـیخواهد تٍریلیِ دوچرخهشان را درون خطٍ خیر و مُبُرات بـه کار اندازد. ای بنازم بـه اشتها و قدرت کمر. نازِ شستت. کمر هست یـا شاه فنر! جهانِ باقی و فانی فدایت باد. ای قدرت قاهر. دیدید دوا و دعای دشمنان مستجاب نشد! تاج بـه تاراجِ اجانب نرفت. چهی بـه دعا آمده کـه به نفرین برود. کان باکره پیشکش کنید. مته هنوز مـیکند. چاقو مـی برد. آب مـیچکد. مورچه بار مـی برد. و یک پری دریـاییِ غمگین فریـاد مـیزند؛ کمک، کمک…
دلقک نقاب را برمـی دارد. برادربزرگ خوی کرده و خندانو اندکی مست و حریص، دستار از سر برمـیگیرد. موزه از پای بیرون مـیکند، بـه بطالت درون پاشویـه حوضِ حرمسرا، قدم مـیگذارد. ملکه بـه ناز، زیرِ گوش شیخ آواز مـیدهد:
ـ مراقب باشید هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارک را بگشایید. تُرنجبین به منظور مزاجِ مبارک مـیل بفرمایید. گُلهای سرسبد بـه صف شده، آمادهاند.
با دولچه بر سرِ سلطان آب مـی ریزد. برادربزرگ گیج، بـه قاه قاه مـی خندد:
ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبیم، بانوی بانوان.
دلقک شمشیر را سیخ درون دست مـی گیرد:
ـ زفتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد مـیانش بـه بند۱
دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائه ادب نباشد، فکر بکری دارم. ایر و قیر و گُهٍ زنِ پیر را، حکما معجون الحدید گویند و برای افزایش قوه باه معجزه مـی کند. بشنو، بشنو! این اعوجاجِ رایج درون قصه گنجها و رنجها نیست. شیخ مردی مصمم و مسلَّم است. امـیر عیـاری تمام عیـار و عاری از بیعاری است. بـه دهانش نگاه کنید کـه معجون را چون باقلوا، قورت مـی دهد. حضار مظنون هشدار، بـه چشمـهایش نگاه نکنید. انسان را بـه سنگٍ سیـاه مبدل مـی کند. تیزابِ نگاهش، زَهره را ذوب مـی کند. شاه نوازش و آرامش مـی خواهد. حق دارد. اگر غیر از این بود، رازِ بقا و ازدیـادِ نسلِ سلاطین، منسوخ مـی شد.
سؤال برِ سر…
ملکه بی محابا مـی پرد وسطٍ صحنـه و با دست اعلام سکوت مـی کند:
ـ یکبار تو وسطٍ حرفِ من پریدی. اجازه بده این بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانـها نیست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمـی ندارد. درون ذهن بازار، هر انسان سکه ایست. درست نگفتم، هان؟
دلقک پاهای چمبری اش را بی حوصله جا بـه جا مـی کند. صدای بع بع مـی آید:
ـ شما همـیشـه مته بـه خشخاش مـی گذارید. دو قورت و نیمتان هم باقی است. نـه، سؤاال بر سر این هست که درون بازار زندگی، زمان چون بادی درون معده، یـا درون دست است. اما بی برو برگردد، حیـات نوعی غفلت مـیان جلو و عقب رفتنـهای عقربه یک ساعتٍ قدیمـی است. بیچاره عُلَم بـه دست منتظر هست تا ما شکر فشانیمان تمام شود و او بـه انجام کارهای مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان دیدی با این حال و روز حیرت انگیز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.
ملکه ابرو بالا مـی اندازد. پشتٍ چشم نازک مـی کند. زبان مـی گیرد:
ـ هزار زن زیبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه مـی گشایند. آبدستانِ پْرگلاب مـی آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا مـی دهد. مـیانِ پردِگیـان بـه شادی و شیطنت چرخ مـیخورد. درون استخر شیر و عسل غوطه مـی زند. یکی را گاز مـی زند. نشیمنگاه دیگری را نیشگون مـی گیرد. یکی را مـی بوسد. یکی را… و پرده مـی افتد. دیگر از بازی پشتٍ پرده ما خبر نداریم.
منادیـان جار مـی زنند. ایلچی بـه پچپچه درون گوش شیخ، از عدوات و توطئه اطرافیـان مـی گوید. سیمای با صلابتٍ سلطان کـه هر کار شکنِ سرکشِ کینـه جو را بـه نشیب کشانده است، بـه خشم مـی نشیند. شاه دندانـهای طلایی اش را بـه هم مـی فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلین بـه پا، خنجری خمـیده پشت و بْران و آبداده بـه سُم، درون دست راست، دُرنا درون دستٍ چپ، با سیمایی فسفری هفت بار پلک مـی زند. بـه غضب مـی غرد:
ـ تمامِ بستگانم را تعقیب و توقیف کنید. بـه داغگاه بِبُرید. درون پوست تازه ذبح شده پیچیده و در چاه سرنگون کنید. ناخنِ دست و پایشان برکَنید. زبانشان را ببْرید. چشمـهایشان را بـه کارد درآورید. دندانـهایشان را دانـه دانـه بشکنید، روغن داغ بر اندامشان بپاشید. بر زخمِ زردآب آورده پْر آبله شان، سرکه و نمک بپاشید. گوشت و پوستشان را ببْرید و در دهانشان بگذارید که تا افطار کنند. مـیل درون آتش بگردانید. بر پشت و پهلو و چشمـهایشان بکشید. پوستشان بـه نمد بمالید. دست و پایشان بـه پالهنگ بربندید. مثله شان کنید. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذری بیـاویزید. خون. خون. خون حتما تا رکابِ اسبم برآید…
دلقک بر شکمش مـی کوبد:
ـ پارسِ سگهای هار را مـی شناسید؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و کَرُمـی! گنج بران، رنجبران راه بگشایید. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهی ظفرمند فرمان مـی راند. هیـاهوی مرگا مرگ. چکاچک شمشیرها درون غباری بد یمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. کور مـی کند. شاه از چشمـهای شما نمـی ترسد. کوسِ ناموس بر تپه های غیرت. اُقربای بد اقبال چه قرابتی با عقربهادارند! چه فرمانِ یزدان چه فرمانِ شاه:۱
مـیانش بـه خنجر کنم بر دو نیم نباشد مرا ازی ترس و بیم۲
خلیفه از همـه دوستان سابقش سبقت گرفته است. هیـهات، چه تاریخی، یـا سراسر نکوهش هست یـا نیـانش! ای چرخ بلند، فریـادِ درد بلندا گرفت. دوران بدی، نادانی، نفرت و تولد انتقام. تاریخ، کین نامـه برین. تمام تاریخ، حکایتٍ تقلب و انتقام و تلافی است. تاریخ را فاتحان تباه مـی کنند…
ملکه چون فرفره بر زمـین مـی چرخید و مـی خواند:
ـ بگفتش کـه ای بد رگِ نابکار ترا بر سرِ تخت شاهی چه کار۱
نـه، تاریخِ طناز را فاتحان مـی فروشند. که تا مـی توانید بکُشید. خون درون مقابل خون. “ایمانشان بر قبضه های شمشیر مـی درخشد.”۲ ابلیس درون لباسِ انسان، انسان درون لباسِ تلبیس. انسان، سیـاهی لشکر، از روشنایی تاریخ بیرون مـیشود. دیگر مُگرد، ای گردونِ دون! نگاهِ زندگی، گناه مرگ مـی شوید.
دلقک دایره وار مـی دود:
ـ بـه دنبال باد حتما دوید. تاریخ، حدیث حسرت است. یکی رَسُد بـه امـیری. یکی رَوَد بـه اسیری. پا سوز سلطان نشوید. هوا بعد است. الفرار.
نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر کنید. صبر کنید. شیخ به منظور توابین خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دایـه ها، لله ها، پیشکاران، اتابکان، نایب الدوله ها، نایب السلطنـه ها. یوزباشیـها، گوزباشیـها، دوستاقبانـها! درون اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، بـه سیم و دینار، افسار، زین و رزم افزار بسازید. سلطان ترک سلطنت کرد. بـه کشور دشمن هزیمت نمود. سپاه بخشید و همسر گزید. امـید و شمشیر نمرده اند. بـه چوگان بازی و شادخواری و شکار مشغول است. هان، بـه و درفش و زرینـه کفش، شاه عزم بازگشت مـی کند. که تا دیگر قُلدرانِ خشک مغز، انگشت درون جهان فرو نبرند. بهرِ مخالف سرایـان، مراسم زمـین بوسی ولیسی فراهم کنید که تا اربابان درون دامانِ امن و امان آرام گیرند.
برادربزرگ چونان امپراطوری پیروز، نشسته بر تختی کـه هفت بر شانـه حمل مـیکنند، مـی خندد:
ـ جهان بر آب هست و آدمـی بر باد. پری دریـایی یکبوده کـه تَه اش باد مـی داد. این را دیگر همـه عالم و آدم مـی دانند غیر از تو، ای کاتب کو… و دور مـی شود. صدای بع بع مـی آید. ملکه همچنان چرخ مـی خورد:
ـ مرگ درون پیش رو هست یـا پشت سر؟ بازیِ مـیلاد و مرگ. برگی کـه مـی د بـه پاییز مـیخندد. چقدر مانده هست بهوتِ انسان درآییم. کاش بـه جای کُشتن، کٍشتن مـیآموختیم. ای امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردمانی هست که رایگان بـه مخنثان مـی بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز یکی دیگر مـیهن و دیـهیم بـه بهایم سپرد. هیـهات اگر بازی کوسِ خلافت زند!
دلقک منقارِ عقابیِ دماغش را خاراند:
– چو مخبط شد اعتدال مزاج نـه عزیمت اثر کند نـه علاج۱
شیر یـا خط، پْر یـا پوچ. بیرقِ غم بیـافرازید. نیـاکان کاتب تکه تکه شدند. فرصت کم هست و جراحتٍ جان را حاجت بـه معالجه است. اما چه کنیم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابی هست که بـه چهره مـی زند. زمـین هنوز درون قباله بولکامگان مـی گردد. یگانـه ثروت انسان، آزادی است. آزادی اما، درون حوزه زبانِ رمزی است. خم بـه ابرو نخواهم آورد. اگر بـه گفتن حق سرم شکسته شد بهتر از آن هست که درون انظارِ خلق سرشکسته باشم. تنِ تاریخ را چون زیتونی تلخ گاز مـی . ای فرعونـهای مفرغی دوباره درون خانـه تاریخ ثبت نام کنید!
ملکه درون خود پیچان، مـی چرخید:
ـ عالی و دانی، عالٍم و عامـی، والی و رعیت، واعظ و مستمع، توانا و ضعیف… گوش کنید
که نفرین برین تخت و این تاج باد برین کُشتن و شور و تاراج باد۲
هر دو خسته و آه کشان نشستند. اندکی ساکت شدند. ملکه چون مادری تاب و توان از دست داده بـه سخن درآمد:
ـ پسرم، این دودِ نفس گیر کـه در آسمانِ عصر پیچیده از کجاست؟
برادربزرگ، پشیمان آه کشید:
ـ از قصرهای سوخته، کاخ و کوخهای کلوخ شده بـه امرِ ما. بـه نام و نامـه مْهر و موم شده ما. مادر بگذار درون دامنت گریـه کنم. شاید آرام بگیرم. مادر، ما را درون این درون باختن، چونان کودکی بـه گهواره ناگاه ببر. امـید بخشایشی هست؟
هر دو درون آغوش هم گریستند. کاتب با صدای هق هقِ هفت سامورائی سائل گریست. برادربزرگ ایستاد:
ـ شکستٍ یک کشور زمانی هست که احساس تنـهایی کند. سقوطِ یک ملت وقتی هست که نام و حیثیتش را بفروشند. که تا به حال اشکهای ما را هیچندیده بود. ما غممان مـیگیرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را ندیدی؟ ندیدی چگونـه درون جهان پراکنده شدند. ندیدی چگونـه به منظور تصاحبِ تکه ای از آسمان، چانـه زدند، اشک ریختند و از غصه مردند؟ هنوز درون مرزها، پشت درهای ملال، پشت گیشـه های شیشـه ای اشک مـیریزند و مـی شکنند. تنـها به منظور داشتنِ کاغذی کوچک کـه نشان دهد، هویت دارند. هستند. غافل از آنکه کودکانِ بی هویت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند…
ملکه شگفت زده برخاست:
ـ گوشکن، مـی شنوی؟ از سقف شکافته شب، صدای شُرشُرِ آب مـی آید. مردگان درون گور، برگُرده دیگر مـی چرخند. هدیـه زمـین، شیشـه ای پر از عطر مرگ. صدای گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس مـی آید. زمـین مـی لرزد. زمـین لرزه مـی آید. شگفتا درون زیرِ این آسمانِ کهن، همـیشـه بارانِ ستاره مـی بارد. نرخ این خاکِ خشک چند است؟ فروشنده کیست، خریدار و مشتری کیست؟ ارزان مـی فروشند…
هر دو خسته و تعظیم کنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:
ـ عده ای مْردارند و عده ای مردِ دار. زندگی مثل یک طلسم سمج دورِ گردن آدمـی طوق مـی اندازد. آه از این عفریت عقل! کاتب دست روی دلمان نگذار. چیزی نپرس. جهان را پرسش دگرگون مـی کند. زندگی معادله چگونـه بودن یـا نبودن است. جنایت، از جهل جوانـه مـی زند. کاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بریز بنوشیم و چشم از جهان بپوشیم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسیـار چشیده ایم.
نوشیدیم. برادربزرگ هفت بار دهان دره کرد. به منظور ختم مجلس، کاتب و ملکه دست و انگشترش را بوسیدند. ماه کُرنش کنان و پس بعد به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتیل کنارِ پنجره رفت. بـه مقرِ قمر درون آسمان بی ستون نگریست. هفت بار بلند و ممتد گوزید. از پنجره بـه طبیعت مفقود . احساس کردم حالم زیـاد خوش نیست. چیزی درون اندرونِ دل کاتب تکان مـی خورد. شیئی مرتعش بـه جانم تشر مـی زد. مانند حضوری نامنتظر. رفتم دستشویی و هفت بار عْق زدم. دوستان درون حالی کـه پینکی پینکی مـی رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشمانی آذرنگ گفت:
ـ نَجه سُن؟ کیفین یـاخچیده؟ حتماً زیـاد خوردی رودل کردی، هان؟
کاتب با التهاب گفت:
ـ مـی ترسم. از شکایت زایرا للات مـی ترسم.
برادر بزرگ با اطمـینانی شک گفت:
ـ بی خیـال. هیچ رئیس و کمـیسر پلیس و عسسی باور نخواهد کرد. سرِ سوزنی نگران نباش. ما مـی دانیم کـه دستٍ همـه شان درون یک کاسه است. رفیقِ دزد و شریک قافله اند. هم از توبره مـی خورند هم از آخور. اما رسیدگی بـه امورِ ضرب و شتم و هتاکی و انگشت تویکسی ، دست کم هفت روز طول مـی کشد. قانون فقط خالی بندی و چشم بندی است، به منظور قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره یـا خر مـی مـیرد یـا خرخدا. یـا رئیس مـی مـیرد یـا کدخدا. برو راحت کپه لالا کن و مواظبِ تم باش. ملتفتی چرخ ریسک! ۱
افتاد روی صندلیِ سحر و به خلسه فرو رفت. ملکه بـه تَمُجمْج گفت:
ـ شب خوش، بوسه ای توشـه راهم !
جغدی چون شبگیر صلا زد.
* * *
ـ “هر دردی مـی تواند بـه همدردی تبدیل گردد.”
برادربزرگ حضورش را با یک بلند بـه جهانِ بیدار اعلام کرد.
ـ “عادت گوزیدن تنـها، مرده ریگٍ آدم نیست.”
از پنجره بـه کوچه شٍر شٍر . کاتب ناشتایی شاهانـه ای تیـار کرد. لمـیدیم و لمباندیم. تلویزیون را روشن کردم. برادربزرگ چپقش را چاق کرد. کشیدیم. خبرگزاریـها بـه نقل از مردم و مردم بـه نقل از خبرگزاریـها حکایت مـی د. خبر از خبر تکثیر مـی یـافت و شایعه مثل توپ درون آسمان شـهر مـی ترکید. راهداران مـی گفتند؛ دیشب اشباحِ سرگردانِ کوچه هفت پیچ بـه فروشگاه یورش اند. مقداری از اسناد مـهم تاریخی و دولتی را دزدیده اند. تمام اطراف و اکناف فروشگاه درون قرق مأمورینِ زا بـه راه شده انتظامـی است. نگهبانـهایی کـه باد ازتیغه تبرهاشان نمـی گذرد. اسم شب و شـهر را عوض کرده اند. همـه اهل خلوت را ختنـه نموده اند. عسس های مشعل بـه دست درون گٍره گا هها درون به درون دنبال گناهکاران مـیگردند که تا گرز آتشین درون ماتحتشان فروکنند. بـه علت بیمبالاتی، داروغه را درون خفیـه، دَمُر خواباندهاند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازیـانـه مالاندهاند. طوریکه بول و غایطش درهم قاتی پاتی شدهاست. همـه عمله اکره داروغه از ترس درون تنبان هایشان هاند. داروغه درون حالت اغماء قسم خورده هست که خشتک شایعه سازان را کند. هفتاد استادِ ماهر، همـه خرابیـها را طوری مرمت کردهاند کـه گویی آب از آب تکان نخوردهاست. درون تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خیـابان ها… گزمـه های مبرز و نوچههای خفتان پوش، مسلحانـه کنار سطل های زباله کشیک مـیدهند. خانم، آقا! درون یک کلام حکومت نظامـیِ اعلام نشدهای برقرار است. هیچ حقِ خندیدن، گریـه ، گوزیدن و ساندویچ خوردن ندارد.
همان روز صبح آنقدر آشغال درون حوالیِ محله پخش و پلا شدهاست کـه همـه هم صدا گفتهاند؛ که تا به حال هیچچنین چیزی ندیدهاست. انگار ارواحِ خبیثه سرگردان تمام زباله های شـهر را بـه این محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه ای گشته اند. مـی گفتند، دیشبی ماه را از آسمان ربوده بود. عده ای هراسان بـه جستجوی ماه بر بامـها برآمده و سرودهای مذهبی خوانده اند. درون همان حال از ی درون وسط آسمان، خاکستر و دانـههای نیمسوخته توتونی ناشناس فرو مـی باریده است.انی کـه برحسب تصادف و از سرِِکنجکاوی دانـه ها را بو کرده اند، مانند مجنونـهای بُنگی گُه گیجه گرفته اند. صدای پری دریـاییِ گریـانی را شنیده اند کـه هر یک ساعت هفت بار فریـاد مـی زده است؛ کمک کمک. بحرالعلوم های فریفته فضل، خیمـه شب بازان و گربه ان سیـاست، دانـه های نیمسوخته را چون حُبی حبیب و نایـاب بـه دهان انداختهاند. قسم خوردهاند کـه به چشم هوش دیدهاند کـه یک نفر از افق افتاد که تا ارتفاع آفتاب را تحقیر کند.
همان آن کـه ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شـهر هفت بار صدای گوشخراشِ شیپورِ سروشی را شنیدهاند. درون حالیکه حتا یک لکه ابر درون آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همـه خانـه ها صدای شُرشُرِ باران مـیآمده است.همـه از ترس به منظور استفسار، حضور معظم رهبر عظیم الجثه شرفیـاب شده تاب تکلیف کنند. ایشان نشسته بر دبه های باروت با خونسردیِ ماموتی زکام شده، استخاره کرده و فرمودهاند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و کاسه بکوبید که تا بلا بگردد. هفت گیـاه عطاری را با کُسِکفتار درون هاون آهنی بکوبند و در زیرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بیندازند که تا دفع شر بشود. همـه سرفه کنان، آب بینیشان را بالا کشیده و آمـین گویـان دست بـه کار شده اند. رهبر هم بـه همـه شان، یکی یک کیسه سِ خشک بخشیده است.
بذرِ شایعه درون شالیزارها و بیشـه ها و کُنامِ شیران سٍل زده، همچنان پاشیده مـی شد. همان لحظه کـه همـه بـه دنبال کفتارهایی مـی دویدند کـه دُمشان راپاها گذاشته و از ترس مـیگریخته اند، پری دریـایی فریـاد زده است، کمک کمک…
به زعمِ شخصِ اول مملکت، تجویز زعیم معجزه آفرین، عوامفریبی بوده است. آن هم درون حالی کـه جهان چهار نعل و سرکش و حُشَری بـه سوی دروازه های تمدن و ترقی پیش مـیرود. درون شب های مشبک، نعره نعلین ها بلندشده است. بـه زعیم عالیمقام برخورده و مردم را دعوت بـه قیـام و بلوا کرده است. راشدهای راشیتیسم گرفته شلوغ کرده اند. عدهای بـه خیـابان ها ریخته اند، همـه چیز را خرد کرده، بـه آتش کشیده و به غارت اند. عده ای نعل درون آتش نـهاده که تا زعیم از چشم زخم زمانـه درون امان بماند. شخص اول مملکت هم بـه تلافی، حضرت را با طیـاره ای تک موتوره بـه صحرای خشوزانِ “کالاهاری”۱ درون مـیانِ قبیله “مگلاگادی” تبعید کرده اند. که تا ایشان درون فراغتٍ مقتضی کتابِ “کاشف الآدم خواری” را بـه زیور طبع آراسته کنند. رموز هیپنوتیزم و دیگ مذاب و خرمـهره فروشی را بیـاموزند و بیـاموزانند. زعیم هم شخصِ اول مملکت را بـه تلخی نفرین کرده است؛ الهی دماغت مثل دماغِ مجسمـه ابوالهول بشکند. اُم الفساد. بی حیـا.
ابرهای شایعه تکیـه بر باد داده بودند. بادِ موذی درون دل مردم مـی گردید. عده ای سرودهای دیمـی به منظور دل درد مـی سرودند. درون این مـیانی گفته است، از اوضاع جهان بوی بهبود نمـی آید. انگارمرده ای درون گور خود گوزید و تاقدیس های تقدیس شده شکستند.
بعد از خاموشی ظاهری آتش، شخص اول مملکت درون محافل کاملاً خصوصی درون حالی کـه تخم های متورمش را مـی خارانده بـه خنده گفته است؛ جرجیس را بـه برجیس فرستادیم. درون یک مـهمانی بزرگ شام بر خرابه های باستانی بـه همـه زهرچشم گیران و سبیل از بناگوش دررفته ها، مدال و هدایـای درخور توجه عنایت فرموده اند. همـه کارشناسان هنری، عتیقه فروشان بین المللی و گورکنانِ تاریخی به منظور تعطیلات بـه جزیره ثبات و آرامش شخص اول مملکت هجوم آورده اند. گارد جاویدان هم گاری ها را هْل مـی داده و گارمون مـی نواخته است.
* * *
در جار و جنجالِ حاصل از این اوضاعِ بـه غایت هردمبیل، دو مأمور آگاهی از کلانتری هفت همراه زایراللاتِ باند پیچی شده بـه سراغِ کاتب آمدند. درون را کـه باز کردم، توفانی توفیدن گرفت. توفال خانـه ها، لباسهای بید زده مفتشان و زایرا للات، یک چند درون هوا چرخ خوردند و در گردبادی ناپدید شدند. هر سه، بی تعارف و شرم واردخانـه شدند. بـه دنبالی، چیزی مـی گشتند که تا سترعورت کنند. کاتب یک دست لباس بیشتر نداشت کـه آن هم بـه تن اش زار مـی زد. هر سه بـه ناچار ملحفه کرباس مندرسی را کـه پر از پشنگههای آب انار بود، دور خود پیچیدند. برگه رسمـی تجسس پیرامون مسئله را هم باد بود. از سرما و برهنگی مـی لرزیدیم. کاتب مـی دانست رنگٍ صورتش مثل کچ دیوار، طبله کرده است.
ـ “لباس از ترس بـه تنم چسبیده بود”
سبیل زایرا للات پشت لبش مـی چرخید. از قضای روزگار برق هم پرید. مفتش اول کـه کله ای کتابی داشت و دندانـهای کرم خورده اش بـه هم مـی خورد، گفت:
ـ یک برگ کاغذ و یک قلم.
مستنطق دوم با صورتی برشته و ریش ریش افزود:
ـ پنجره را هم ببند.
از توی کیف سیـاهم کاغذ سفیدی درآوردم. خودکار برادربزرگ روی تلویزیون بود. هر دو نگاه آشنایی بـه کله خودکار و کله زایرا للات د. بازپرس اول درون پرتوی شعله فندک آماده نوشتن صورت جلسه شد:
ـ درون چه ساعتی از کدام روز یـا شب بـه زایر ا للات حمله کردی؟
ـ قربان، من بـه چه دلیلی حتما بهی حمله کنم، مگر مریضم.
ـ آرام حرف بزن! خود ایشان مدعی هست که شما با زنجیر و دشنـه و پنجه بوبه این روز سیـاهش نشاندی.
بازپرس دوم گفت:
ـ اگر ثابت شود کـه تو مرتکب این بِزه شده ای، یـا حتما “دیـه” بدهی یـا حتما قصاص بشوی. بسته بـه تصمـیم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگین تر مـی کند.
ـ قربان ایشان بهتان مـی زند. من اهل دعوا مرافعه و کتک کاری نیستم. هیچ خصومت و پدرکشتگی با ایشان ندارم.
بازپرس دوم سیگار برگش را آتش زد و پرسید:
ـ شبها رأس ساعت هفت چه مـی کنی؟
ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت که تا پادشاه را هم بـه خواب دیده ام.
ـ خفه شو! یعنی ایشان کـه شخصی شریف و از کارگزارانِ ما و از خادمـین و توابین است، دروغ مـی گوید؟
ـ من بهی افترا نمـی از خودشان بپرسید.
زایر ا للات زار زد:
ـ یعنی مْو دروغ مـی گْم! خدایـا توبه. لکاته، تو هر شُو بـه مْو پیله نمـی کنی. نمـی خوای پیشُم بخُسبی.مْو نمـی گْم تو ایی محله آبرو دارُم. همـه رو مْو قسم مـی خورن. امـینِ همـه هسْم. همـه ناموسشونو نمـی سپرن دسِ مْو! یـادتِ از عقبِ سر بـه مْو حمله کردی و پیرهنِ نوِ “منتی گُل” و زیر پیراهنی “کاپیتانِ” مْو پاره کردی، هان؟ سی مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتری مـی یـای، مْو محلِ سگٍتُم نمـی ذارُم.
ـ قربان من از حرفهای ایشان سردرنمـی آورم.
ـ سی ایی کـه سرت یـه جا دیگه گرمـه. تو نبودی کـه با زرنگی مـی خواسی، خامْم کنی، تن فروش؟ اگه شکنجه خوبه، یـه سوزن بـه خودت بزن یـه جوالدوز بـه مردم.
ـ قربان مـی بینید ایشان جز فحاشی و تهمت زدن حرفی ندارد.
زایر ا للات ترس خورده اما حق بـه جانب ناله کرد:
ـ قربون بـه پاگونتون، بـه کلاهتون قسم، اییمْنو بـه ایی روز نشوند. هف آسمون بـه مـیون، دروغم چیـه. مْو نوکرِ دولتُم. ایی آپارتی، تیـاتر درون مـی آره. گولِ ایی مار موذی رو نخورین یـه وَخ!
مفتش دوم دود سیگار برگش را کـه چون ماری سفید مـی ید بـه صورتم فوت کرد:
ـ درون حیطه اقتدار قانون هیچ چیز از نظر پنـهان نمـی ماند. این پرونده نیـاز بـه بررسی بیشتر دارد. ضمن اینکه درون ایمان و صداقت زایر ا للات تردیدی نداریم.
به سختی سرفه کردم. ظاهرِ مظلوم و جثه کوچک و تکیده کاتب هر گونـه شک و شبهه ای را برطرف مـی کرد. مأموران بلند شدند باهم م د. مفتش اول شاقولی از دورِ کمرش باز کرد و گفت:
ـ سیخ بایست. تکان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان…
شاقول را دوباره چون شالی بـه دور کمرش بست و گفت:
ـ داستان لنجِ و پری دریـایی را از کی شنیدی؟
ـ داستان لنجِ و… بـه حقِ چیزهای نشنیده! که تا به حال چنین چیزی بـه گوشم نخورده…
ـ خیلی خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانـه بیش از هفت کیلومتر را نداری.
مأمور دوم گفت:
ـ ظاهراً تشخیص شاکی و متهم مشکل است. اَدله کافی به منظور اقامـه دعوا موجود نیست. تنـها راهش جمع آوری استشـهاد محلی است. حتما هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهی بدهند که تا قاضی القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلی تشریف ببرند و حکم جلب، مجازات یـا تبرئه را صادر کنند.
مفتش اول افزود:
ـ اگر مغز خر نخوردی، بهتر هست پشت این پنجره را سنگچین کنی.
هر سه از درون بیرون رفتند. صدای غرولند زایر ا للات و غش غشِ خنده برادربزرگ و ملکه درهم پیچیده بود. این خبر بـه سرعت برق و باد، دهان بـه دهان درون محله مـی چرخید. همـه درون روز روشن ارواح سرگردان و کفن پیچِ سه کله را، کـه از دهانشان فش فش آتش مـی باریده است، دیده اند. دیده اند کـه درِ همـه خانـه ها را مـی کوبیده و پرسشـهای غریب مـی نموده اند. از دلِ کفشـهایشان صدای بع بع مـی آمده و باد، شیشـه عطر مرگ را بـه زمـین مـی زده است.
دو مستنطق قانون چون شاهدی نیـافته بودند، پرونده را بـه بایگانی دیوان عالی ارجاع دادند. خودکار برادربزرگ را هم دزدیدند. شایعه اینکه زایر ا للات، اهل هوا شده هست و باد جن و باد سرخ و باد سام، درون تن اش تنوره مـی کشد، زبانزد همـه شد.
* * *
ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”
غروب با وجود اینکه دو مـیهمانِ عالیقدر و مصاحبِ شایسته درون خانـه اتراق کرده بودند، کاتب رخصتٍ رفتن و دیدار معشوق را طلب کرد. برادربزرگ درون حالی کـه پونـه وحشی مـی جوید و مـی نوشید، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوکتش را پیش آورد و گفت:
ـ اوغور بـه خیر. مـی دانیم دل تو دلت نیست. عاشقی هست و هزار عیب شرعی! برو جانم دلت قدری هوا بخورت. بوتیمار عشق را حتما تیمار کنی.
از ِ دهانش، زردآبی رویو لوچه اش کوچه مـی کشید. کاتب دست و انگشترش را بوسید.
ـ “کیفٍ چرکتابِ سیـا هم را برداشتم و بیرون آمدم.”
صدای ملکه درون سرسرای تاریک پیچید:
ـ خاتون، ما که تا تتمـه غروب همـینجا بیتوته مـی کنیم. خوش باش.
* * *
زایراللات با صورت باندپیچی شده، هنوز مشغول جمع آشغالهای شایعه ساز بود. که تا کاتب را دید، سوت بلبلی زد. با جاروی دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صدای جیکجیکٍ کفشـهای ورنی اش درون سرم پیچید.
ـ “مبتلا بـه بلا را دلالت چه حکایت است!”
برگشتم و نگاهش کردم. دو لا شد و با آبِ دهان کفشـهای ورنی اش را برق انداخت. کاتب با خود گفت؛ شاید کلکی درون کار است. مفتشـها درون گوشـه ای کمـین نشسته و کمان کشیده اند. کوچکترین حرکتی از سرِ بی احتیـاطی مـی تواند، ضمـیمـه پرونده قطورم شود. چشم چرخاندم. همـه جا را پاییدم. بـه زایر اللات خیره شدم. ایستاد و خندید. هفت دندانِ طلایش ستاره زد. پشمالودش را خاراند:
ـ کتکات نوشِ جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگیرْمت. مْو زاراللات هف که تا لنجْم هیچ، هفت که تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ایی لبای قشنگتو وا کن، بگو بعله. همـهِ زاراللات و قبیله آلِ نسیـان فدات. خودُم دجله و فرات رو بـه نومت مـیکنُم. مـیندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!
کاتب با ترس و لکنت گفت:
ـ تو از رو نمـی روی؟ چرا اینقدر بازی و بْلکُمـی درون مـی آوری؟
ـ “جنِ جلدش بجنبید و جانش درون اجاره جنون شد.”
پشت کردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صدای جیک جیکٍ کفشـهای ورنیاش بر خاکِ کوچه پاشید.
ـ اگه بگی بعله مـی شُونُمت، آبِ توبه مـی ریزُم سرت. مـی ریم زیـارت. سیت دخیل مـیبندْم. خلخال مـی کنُم پات هر جا بری، همـه بدونن زینـه مْنی. خالِ سبز مـی وسط ابروات. النگو طلا مـی کُنم دسِ حنا بستت. سیت الوچ مـی خرْم بجویی. ای بْوات بسوجه، بْوام سوجوندی. خُو، ایقد تَش بـه جونُم نریز، نِه!
کاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم یک قدم بـه طرفش برداشت. کیفٍ سیـاه چرکتابم را بـه حالتٍ تهدید بالا بردم. چارزانو روی زمـین نشست. سر و گردن شکاند:
ـ نزن، نزن، مْو ذلیلتُم. نزن مْو عبیدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله…
چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش مـی چرخید. مانند لوکِ مست جمازی مـی کرد. از دهانش کف و اخگر مـی ریخت. مـی لرزید و روی زمـین یـا آب، چرخ و واچرخ مـیخورد.
ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم… دِریـا دِریـا دِریـا، عشقِ مْو دریـا…
انگاری درون سرش سنج و دمام مـی زد. لنجی را بـه گلوله بسته بودند. ملاحی درون املاحِ زمان حل مـی شد. جبه جْنبی جان گسل بر دوش کاتب افتاد. تنشی جانم را شخم مـی زد. قطرات عرق رشانیم قندیل مـی بست، بادی موهن مـی وزید… نـه، درون پسِ سنگرِ خصومت نمـی شود با سایـه انسانی هم صمـیمـی شد. بـه تلواسه، دور که تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو درون تو کشیدم. کاتب هفت سکه سوخته و بی مصرف بـه سویش پرتاب کرد. از نَهرِ دهانش کف مـی ریخت.
ـ “صدای بلندٍ گم شده درون باطنِ طبل تنم. مراوده باد و باده درون برجِ جادو.”
به دماغش نگاه کردم. پروانـه ای خارج نمـی شد. تعلل جایز نبود. کاتب بی اعتنا رفت. درون راه چند بار عْق زدم. هفت سامورایی سائل درون پی ام پا مـی کشیدند. از خارخار چیزی درون درونم مـی ترنجیدم. زمـین، این خاکدانِ دیولاخ، زیر پای کاتب بـه سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره مـی رویید. درون خیـابانِ خذلان مـی خزیدم. احساس کردم خوشـه ای لهیده از شاخه ای شکسته ام کـه طعمِ حنظل مـی دهم. ناخنی خونین، پوست تنِ کاتب را مـی خراشید. درد، تازیـانـه تطاول مـی زد. سرم گیج مـی رفت. انگار خراطی، تختبند تنم را رنده مـی کرد. خفته خُم درون خمِ خواب مـی شدم.آیـا نطفه طفلی درون کاتب بسته شده بود؟
صدای مادر از خاطرم گذشت:
– همون کـه دندون مـی ده، نونم مـی ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونـه ای کـه صدای بچه نباشـه، رفت آمد نمـی کنن. ملتفتی ننـه!
پدر فریـاد زد:
– مـی خوام هف سال سیـاه رفت آمد نکنن ننـه. اگه بیـان قَلَمِ پاشونو مـی شکُنم. او پفیوز کـه او بالا تمرگیده، چشمش کور، دَندٍش نرم، اگه دندون مـی ده حتما دُویدنَم یـاد بده، خُو! نـه، گوشش بـه ایی حرفا، بدهکار نیس. ایی مْونُم کـه باس جون بِکنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چک چک بْکنـه.
جای دو دندان نیش طلاییاش خالی بود.
* * *
ـ “اضطراب، ترنم تلخی هست که درون انتظار حادثه زمزمـه مـی شود.”
کاتب، آبستن شدن چگونـه است؟ چه چیزی جا بـه جا مـی شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه یـا جان؟ تولدٍ هر کودکی رخدادی فرخنده است. که تا اعجازِ محبت درون دستها شعله کشد. کودکِ فردا کـه بخندد، باغ خورشید را بـه شب مـی بخشد.
ـ “نـهالی درون گلدانِ دلم جوانـه مـی زند.”
آیـا کاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونـه نمـی نگرد؟ درون درازنای این همـه رمز و راز، این دشنـه دشنامِ دشمن شاد چیست کـه پهلوی باورم را پاره مـی کند؟ همـه چیز بـه دسیسه مـیماند. نوشداری امـید و این واپسین پرتوی خورشید. اما نـه! ته دلِ کاتب محکم است. حس مـی کنم زمـین مرا بـه رسمـیت مـی شناسد.
-“و این شـهادتی سخت سخاوتمندانـه است.”
کودکِ کاتب، بی شناسنامـه و ویلان نمـیماند. از ترسِ بی هویتی نمـی مـیرد. مـی تواند درون هر اجتماع و انجمنی، جز جانِ کاتب، آسان و بی دردسر و سربلند زندگی کند. ته دلم قرص است.
ـ “پشتٍ کاتب بـه کوهِ قاف است.”
چقدر داغم و از دَمُم فولادِ تردید آب مـی شود.کودکِ کاتب، رؤیـاهایش بـه منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سلیس سخن مـی گوید. مانند کاتب به منظور گفتنِ منظور و مقصودش کبود و کاهی نمـی شود. درون به درون دنبالِ گهواره کودکی و گورِ پیری اش نمـی گردد.
ـ “شباب را بـه شبانی درون شبانِ شرم و اندوه بـه سر نمـی برد.”
در سایـه سارِ، سارها مـی خوابد و بْرنا مـی شود. نـه نـه کاتب، من جوانم را بـه هیچ جنگی نخواهم فرستاد. بیزار از این همـه نیزه و نیزارم. کاتب تو بـه او خواهی گفت؛ ای نورِ دیده، صلح بِه از جنگ است.
ـ “اما بگو، بـه هوش باشد کـه صورت بـه سیلیِ هیچ نسپارد.”
گفتا کارهای جهان جمله بازی است
جای مْقام نیست مجو اندرو مُقام
“ناصر خسرو”
سهمِ واپسین
ـ “همـه ما درون کفنِ کاغذی خویش اسیریم.”
از پلکان مارپیچ، نفس زنان و خسته بالا مـی روم. کاتب درون مـی زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت درون مـی نشینم. چراغ قرمز چشمک مـی زند. کاتب کیفٍ سیـاه چرکتابش را چون بقچه ای درون بغل مـی گیرد. بقچه پیرزنی رختشوی با دستهای سفیدک زده و آماسیده. کاتب بـه سنگینی نفس مـی کشد.
ـ “چرا دستهایم شبیـه شاخک حشرات شده است؟ آه چه پیرم!”
از ِ درون نگاهم مـی کند. درون باز مـی شود. کک مکهای صورتش را مـی خاراند:
ـ خدا الهی مرگم بده. خیلی وقت هست پشت درون منتظری؟ پاشو، چرا روی زمـین نشستهای؟
کاتب بلند مـی شود و به درون خانـه مـی رود:
ـ نـه. سرم گیج رفت. دستهایم گزگز مـی کند. دردی ته دلم مـی چرخد.
لبهای تناسه بسته و دستهای آماس کرده ام را مـی بوسد. تلفن را قطع مـی کند. موهای بلندٍ طلایی اش، چون خرمنی درون باد، افشان بـه روی شانـه مـی د. از نگاه سیر نمـی شوم. دل نمـی کَنَم. اسبِ ابلق بر شقیقه هایم سْم مـی کوبد .رخشی رخشنده درون چشمـهای کاتب برق مـی زند. این همـه بی پروایی را بـه چه مـی توان قیـاس کرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابریقِ گلاب درون دست مـی چرخد و مـی پاشد و مـی د.
ـ “کسی مـیل درون سرمـه دان مـی چرخاند. ریسمان درون چاه فرو مـی بُرُد.”
به تندیس قدیسه ای درون پردیس مـی ماند. لبِ لعلِ چنین لعبتی را بباید گَزید. این دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفننی چنین تفته را ندارد. دلاراما، غنچه امـید بگشای! چشمِ کاتب بـه گلدانِ راغه است. مازه پشت گردنم را بـه دندان مـی گیرد. پیکی لَه لَه زنان از راه، بـه جانان مـی رسد. عسل از کوزه مـی بارد. دلم مـی خواهد نیش درون کندو بچرخانم.
ـ ره آورد هر چه آوردی بگذار روی مـیز گرد، الآن برمـی گردم.
صدای کاپ کاپِ کرکابهایش دوست داشتنی است. کاتب، کاغذی از کیفٍ سیـاهش درمـی آورد. روی مـیزِ گرد مـی گذارد. درون سرم استخوان مـی سایند. با دلهره بـه چپ و راست نگاه مـی کنم. کاتب، گلدانِ راغه را درون کیف سیـاهم مـی چپاند. بـه شمعدانی و هفت شمعِ شاکی، دست مـی کشم. مصنوعی اند. پروانـه سیـاه بسته بـه ریسمان و آویزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال مـی زند. کاتب از بهت خویش مـی ترسد. صدای کرکابهای ایرن نزدیک مـی شود. ظرف پر از دانـه های قرمز انار را روی مـیزِگرد مـیگذارد. لبخند مـی زند. دانـه ها را درون دهانم مـی نشاند.
ـ “طلوع طلایی طلب، طالع مـی شود.”
کاغذ را بـه طرف خودش مـی کشد. چیزی از جنس شادی درون جانِ کاتب پُرپُر مـی زند؛ بیرون از زمان، بادِ دیوانـه نفیر مـی کشد. شاخه های درختان بـه سانِ ماران مـی ند. بیگانـه ای درون اندرون کاتب هق هق مـی کند. دلتنگی ها و اشکهایش، شبیـه کابوسهای دیرینـه است. دیوارها، بعد مـی روند. مـی چرخند. باغ ، مـیانِ پرچین و آلاچیق سوخته، درنگ مـی کند. آسمان کلبه ام مٍه آلود است. روی رؤیـاهایم برف مـی بارد. برخود مـی لرزم. پر از شب مـی شوم. درون آیینـه یـادهای قدیمـی پیر مـی گردم. درون گلدانِ مـهتابی ام، گُلِ یخ مـی روید. این کاتب است. عکسی غبار گرفته درون قابی کهنـه کـه خاطره ای را بـه یـادی نمـی آورد. شنـهای روان، تصویرِ سرابی مواج را، چونان جذبه یک فریب، درون خود فرو مـی کشند.ی درون فراسوها، چنگ مـی نوازد. آهنگٍ پشیمانی است. درون اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صدای شومِ شکستن مـی آید. تبری خون چکان درون هوا چرخ مـی خورد. کاتب چون خوابگردی افسون زده، درون شبی ناشناس گم شدهاست.ی هذیـانِ رهایی را زمزمـه مـی کند. تصویرِ تسکین و آرامش کجاست؟ جهان چیزی نیست جز هجرتی کوتاه. ای عشق بگو آیـا پرستوهای مـهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهری آن کاج بلند، خانـه خواهند کرد؟ جوانیِ پرپر شده ای درون خیـابانـهای خالی، بـه سانِ مستان مـی د. پرسه مـی زند. کلاهی از کلافِ اکنون درون دست دارد. باد موهایش را آشفته مـی کند. قلبم را بـه جنگل بِبُر و کنار شقایق ها بکار! دیگر از حدیث دستها و داس ها سخن نگو. کاتب سراسیمـه مـی گریزد. زمـین از زیر پایم کشیدهمـی شود. طوفان زده درون خیـابان، بـه دنبالش مـی دوم. هیچ و هیچ چیز نیست جز سرودِ باد. شاید این دیوانـه، سایـه وهمـی است. درون او مـی چرخم کـه گریخت. بـه خویش مـیاندیشم کـه گریست. درون زندانِ کوچکم، چون مـیخکی مـیخکوب مـی شوم. اسطوره قفس زیبا نیست. چهی بـه پرنده گفت؛ نفرین بر جهنم تنـهایی؟ هنگامـی کـه گستاخ و صبور، از زیر رگبارهای بادآهنگ مـی گذری، خاکسترِ پرندگان تبعیدی را براقیـانوس بپاش! فانوس بیـاور که تا در اعماق درد بگردم. چهره زمـین ملال آور است. اگر فقط یک لحظه آسمان از آنِ کاتب بود، رازهایش را بـه تمامـی بـه او مـی سپرد. آسمان سرد هست و جان خاکستری. مانند رنجهای کاتب. این پرده های بی تار و پود کدرم مـی کند. گوشکن! صدفهای دریـایی آواز مـی خوانند. کاتب یک پرنده هست و درون خوابی پر از عطر مرگ مـی گردد…
کاغذها را مقابل کاتب سْراند. دورِ واژه دیوانـه، هفت خط کشیده بود. چون پُری، تابی بـه جعد موی داد:
ـ بنویس، جهان را اندیشیدن و نوشتن گلستان مـی کند. راستی، اسمِ کتابت چیست؟
کاتب بی آنکه بـه بادامـهای زمـینی فکر کند، شانـه بالا انداخت:
ـ کتیبه مفقود درون معبدٍ باد.
نگاهم کرد. شوقی درون نـهانم بال بال مـی زد، دیوانـه ای مـیان واژه عشق و فراموشی، تابی بست. حرفی را درون دهان مزمزه کردم:
ـ ایرن، کاتب…
بود و کاتب را کرد. بوسه ها درون حرارتی عرق ریز، غریزه را متلاطم مـی نمود. تمام تن، تلاوت ترانـه نیـاز بود. رنگ درون رنگ مـی چرخید. گویی بر بوریـای جانم، بارانی بامدادی مـی بارید. اسب ابلق هفت بار شیـهه کشید. سْم بر زمـین کوبید. چون بـه آرامش رسید، درون مرغزاری دلکش و خوش، کنار هفت چشمـه هفت شاخه، یله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورایی سائل، چون مـهتری مـهربان بـه تیمار گرفتند.
نگار مقابل آیینـه نشست. آیینـه ای کـه انگار جیوه اش را جا بـه جا جویده بودند. شانـه یشمـی را بر آبشارِ گیسوان کشید. کاتب، با کبریت بازی مـی کرد. قوطی سیگار روی مـیزگرد بود.
ـ “حس مـی کنم درون برهوتی بادخیز، درون خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر مـی شوم.”
مانندٍ مرغِ کُرچی، دردهای کودن را تاب مـی آورم. گُل اندامِ گلگونـه روی گفت:
ـ از دوستانِ تازه و کار و بارِ جدیدت راضی هستی؟
کاتبتخت مـی نشیند. سیگاری مـی گیرانم. قلاچ دود را بـه درون مـی فرستم. کاتب کله بـه انکار، تکان مـی دهد:
ـ چه عرض کنم…
در مجمر، آتش افروخت. ظرفی بـه شکلِ گوش ماهی و پر از مـیوه های جنگلی را، روی مـیزِگرد گذاشت. سیگار را از دست کاتب گرفت. محکم پْک زد:
ـ بعد دستبردی کـه به فروشگاه زدید چه؟ اگر ادامـه بدی، حرفه ای مـی شوی. منفعت دارد. هر چیزی یک شگردی مـی خواهد. اگر یـاد بگیری، دیگر لازم نیست سماق بِمٍکی. ضجه بزنی. چْس ناله کنی. از خوشحالی چُق چُق کن. شانس یک بار درِ خانـه آدمـیزاد را مـی زند، نـه هفت بار. همـه چیز را بـه فالِ نیک بگیر. تو کـه خودت مارخورده افعی شده ای!
حیف از این دلدارِ دُردانـه کـه ترویج دزدی مـی کند. دریغ از این شکوفه خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس کردم غریبگزی بیخِ لٍنگم را نیش زد. کاتب خودش را خاراند:
ـ دزدی چیزی نیست کـه بشود رویش حساب کرد. دُمِ آدمتله گیر مـی کند. لو مـیرود. بـه خفت و خواریش نمـی ارزد. رفعِ تشنگی با آب گٍل آلود است.
دماغش را خاراند. سیگار را خاموش کرد. بلندشد. دُراعه دُر گونـه بـه شانـه انداخت. هفت تلنگر بـه کله کاتب زد:
ـ چقدرِ خرفتی. چهی راپرت تو را مـی دهد! که تا آخر عمر کـه نیست. فقط یک مدت کوتاه. که تا بار و بندیل ات را ببندی. جای آبرومندی پیدا کنی. نوشته هایت را بـه هفت زبانِ زنده و مرده دنیـا، منتشر کنی. مصاحبه کنی، با بزرگان محشور شوی، چند که تا نقد و نقل و عو تفسیر حسابی، اینجا و آنجا چاپ کنی و خلاص. آنوقت دستت بـه دهانت خواهد رسید. هیچ از شکمِ مادرش با هفت چمدان اسکناس بیرون نمـی آید.
تو را کنون کـه بهار هست جهدٍ آن نکنی کـه نانکی بـه کف آری مگر زمستان را۱
سیگارِ دیگری روشن کرد. حس مـی کردم مرغٍ جانم درون هُچُل افتاده است. کاتب، چهخیـالی! مبادا مـیدان را خالی کنی.
ـ “بی اعتنایی بـه حرف تو، مترادفِ نفهمـی است.”
کاتب، شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. شاید مـی خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زیر زبانت بکشد. کدام حرف، چه اعترافی؟ با قیـافه ای حق بـه جانب گفتم:
ـ ایرن، دکتر جان، کاتب سرِ جای خودش مـی ایستد. دزدی مانند قارچ سمـی جان را قاچقاچ مـی کند. پدرم هفتاد سال زحمت کشید. نانِ حلال خورد. مادرم…
حرفِ کاتب را قطع کرد. کونـه سیگار را زیرِ کرکابهایش له کرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندی بهگفت:
ـ چقدر نفهمـی بابا! قاچ زین را بچسب، اسب سواری پیشکش. آنـها مفت باختند تو چرا؟ مـی خواهی همـیشـه انگشت بـه دهان و حسرت بـه دل باشی. من از سست عنصرها خوشم نمـی آید. نمـی خواهی سری توی سرها درون بیـاوری؟ که تا این مُلٍک و این فلک است، تو از نان حلال و بی کلک بـه جایی نمـیرسی. این خط این هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم درون هوا ترسیم کرد. سیگاری گیراندم. کاتب پک زد. آخوندکی از روی ریسمان بـه طرف پروانـه سیـاهِ چرخان مـی آمد که تا دورش تار بتند. پروانـه سیـاه چرخ مـی خورد و بال بال مـی زد. غریبگزی زیرِ ناف کاتب را نیش زد. خودم را خاراندم. با وحشتی زهره درآی، دل بـه دریـا زدم.
ـ “ این حرفها درون کَتٍ کاتب فرو نمـی رفت. مرگ یکبار، شیون یکبار.”
ـ اما ایرن، حرفم چیز دیگری است. کاتب آبستن است.
سیگار را گرفت. پک محکمـی زد. قلاچهای دود را درون صورت کاتب فوت کرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتک این سخن، گیسوان دلنواز و زرینش درون هوا سیخ ایستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمک چشمـهایش هر کدام بـه سمتی چرخید. ساقیِ ساقر بـه دست، عمامـه بست.
ـ “سخن این هست که دانستی بازی را مـی بازی.”
ـ چه گفتی، لابد کار من است؟ بگو، خجالت نکش.
احساس کردم قناریِ قیقاج زنِ قلبم بر قناره است. کاتب چون قباسوخته از قافله جا ماندهای،خایید:
ـ ایرن جان آخر غیر از تو، بای نبوده ام. دکتر… چون گرگی گرفتار درون تگرگ و تکاب بـه تکاپو افتاد. کک مکهای صورتش را بـه شدت خاراند:
ـ ایرن جان و زهرِ هلاهل. دکتر جان و مرض. ای یـامان. توپِ شرپنل. ای دردِ پدرم. حالا قحبه زناکار به منظور من کله پاچه مورچه بار مـی گذاری! مـی خواهی برایم پاپوش بدوزی. دست و پایم را درون پوست گردو بگذاری. تو اولیش نیستی. مردم بـه ات مـیخندند. بـه خیـالت من بچه ام، مـی خواهی با آب نبات و خروس قندی گولم بزنی ؟ من خودم ختمِ روزگارم. بیلاخ!
اشکٍ یقین درون چشمـهای کاتب حلقه زد. چون غریقی بـه غرقاب افتاده درون خودم نالیدم. انگشت درون ِ لنجِ لجوج گذاشتم. کاتب فریـاد زد، کمک کمک. دهانِ ، هردم گشادتر مـی شد. آب بالا مـی آمد. کاتب بـه حالت خفگی گفت:
ـ مـی توانیم برویم آزمایشگاه. غیر از شما پناهی…
چون آسمان غرنبه ای پر رعد و برق غریو کشید:
ـ گُه خوردی قدٍ سرت. قاپ آدم را مـی قاپید. ابتدا موش مرده اید. وقتی خرتان از پل گذشت یک زبان درمـی آورید هفت گَز. دست همـه شما را خوانده ام. همـه غربتی های قرشمال را غربال مـی کنم. جایی دیگر خربزه خوردی حتما بروی همانجا پای لرزش بنشینی ِ مزلف!
آخوندک و پروانـه سیـاه تقلا مـی د. شکار و شکارچی چرخ مـی خوردند. ایرن مانند اژدهای هفت سر، از کله اش بخار برمـی خاست. بخاری پر از عطر مرگ. از دهانش شراره های آتش بیرون مـی جهید. چشمـهایش درون حدقه مـی چرخید. سیگار را درون ظرفِ دانـه های انار خاموش کرد:
ـ من هیچ بچه ای را بـه رسمـیت نمـی شناسم. حتما سقط اش کنی پاچه ورمالیده . وگرنـه مثلِ آرد اَلَکَت مـی کنم. باج بـه شغال نمـی دهم.
کاتب از نیشترِ حرفش چون فشفشـه از جا پرید:
نـه ایرن جان، سقط اش نمـی کنم. خدا هم از هفت آسمانش پایین بیـاید، سقط اش نمـیکنم.
درختٍ گفتگو، برگی نداشت. کدورت درون کرانـه کتمان، کبره مـی بست. کژدُم جراره ای درون قدحِ روح کاتب، زهراب مـی چکاند.
ـ “مانندٍ مرغکی بی پر و پا و بال، اسیرِ پنجه افعی شدم.”
قیشِ هفت گره چرمـیِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلک زد. لحن و لهجه اش عوض شد:
ـ من آب از سرم گذشته. به منظور تو مرغ یـه پا داره، آکله بـه آدم نبرده، نـه؟ مـی گم حتما بندازیش . حتما سقط اش کنی سلیته. و ا لا خودم زیرِ مشت و لگد خاکشیرش مـیکنم. نانخور زیـادی نمـی خوام. زنگوله پا تابوت نمـی خوام. من متعلق بـه هیچ چیز و به هیچ نیستم. ملتفتی زبان نفهم، فسیلِ خناس!
دستی مـهار ماهِ درون محاق را مـی کشید. آتشِ جان گرفته درون مجمر، مثلِ اسب کهری بردیوار مـی ید. قلمدان و جوهر بر زمـین واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره مـی داد. مرغی غریب، درون قلمرویی قدغن جیغ کشید. آخوندک، پروانـه سیـاه را آرام آرام مـی بلعید و چرخ مـی خورد. سگکٍ کمربند پیشانی کاتب را خراشاند و هفت نشان بـه یـادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و کاتب مـی چرخیدم:
ـ سقط اش نمـی کنم. جگرگوشـه ام را سقط نمـی کنم. مـیوه دلم را سقط نمـی کنم.
کاتب را با مشت و لگد زد:
ـ چشم سفید خود فروش مـی کشمتون. کور خوندی لچک بـه سر. من مرغ طوفانم. آتیشتون مـی . بـه سیختون مـی کشم. پته همـه رو، روی آب مـی اندازم. حالا تو پاردُم ساییده مفلس، مـی خوای خر رنگ کنی؟ دمارتو درون مـی آورم…
بی وقفه مـی زد. چون سنگواره ای بی زاد و بوم، زار و زبون، زوزه مـی کشیدم. کاتب مانند زندیقِ خوار و رانده ای، زنبیلِ کفاره بر دوش، کفنِ کفر براندام، درون زمـهریر درازآهنگ مـی چرخید.
. “بغضی چون خار مغیلان گلویم را مـی خراشید.”
خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بی سو،ی غریبه و مٍه را نمـی بیند.
ـ “ درون ساباطِ کدام رباطِ این سپنجی سرای، سر بر ضمانت زمـین مـی گذاری!”
کاتب، شولای شماتت شـهربندان را بسوزان! گال، بر گبه جانم افتاد. گبری کـه توئی کاتب، گلاویزِ تکفیر شد. هفت سامورایی سائل از رهگذران مـی پرسیدند، خانـه دوست کجاست!
پیش از آنکه از درزِ در، روزنی بـه بیرون بیـابم، مْشتواره ای بر پهلویم کوبید. کاتب افتاد و درغلتید. دانـه های باورم، مانندٍ درِ یتیم، از هم گسلید و برخاک پاشید و گم شد. ایرن خسته از زدن، برزمـین نشست. گیسوان بـه چنگ پریشان کرد. کرکابهایش را درآورد. بـه طرف کاتب پرتاب کرد. گرگور از قدٍ دیوار روی سرش افتاد. ایرن بر صورت خود سیلی زد.
ـ خودمو مـی کُشم. ٍ لات. بـه من انگ مـی زنی…
کاتب کیف سیـاهش را برداشت. هفت سامورایی سائلِ عصبی درون را باز د. شمشیر بـه خشم درون آب فرو بردند. از مـهلکه گریختم. درون پشت سرم صدای دلخراشِ شکستن مـیآمد. انگاری با گُلمشت بـه آیینـه های زنگار گرفته مـی کوبید:
ـ من این درون و را گٍل مـی گیرم. تف بـه گورِ جد آبادت. تف بـه قبرِ پدرِ پری دریـایی…
* * *
ـ “عزیزم از آزار و آز، بری باش.”
ـ “تو دخالت نکن خائن. هر کی دلش رحمـه، کونش زخمـه.”
خرده های شیشـه درون جانم مـی نشست. جسدٍ پری دریـایی زیرِ جسرِ جماع، و باد کرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم بـه ساحل هْل مـی داد. ساحل، هفت قدم بـه دریـا مـیغلتاند. پل غژغژِ دردناکی داشت. گوشت و پوست لاشـه را مگسهای سرخ مـید. چند بار عْق زدم. زیر شکمِ کاتب تیر کشید. با آستینِ جرخورده کُتم، خونِ روانِ سر و صورت کاتب را پاک کردم. خندان دَرِ کیفٍ سیـاهم را باز کردم. کاتب خشکش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورایی سائل روی خاک نشستند و گریستند.
ـ “دنیـای زاغْ دل، کاتب را چون طفلیِ طفیلی تف کرد.”
بی زاد و راحله، طردم کرد. مادر خندید. با گوشـه چادر، اشکش را پاک کرد:
ـ ننـه، درد و بلات بخوره تو کاسه سرْم. سرِ تو کـه حامله بودُم از زیرِ شکمْم مثهٍ لوله آفتابه، “اُو” مـی رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابی کـه نبود. جوشنده و عطاری، افاقه نمـی کرد. یـادمـه سرخک و خروسک داشتی. ایی “هوپیتال”۱ تازه وا شده بود. سٍنـه چند بود! یـادُم نیس. سالِ قحطی بود. سالِ سرما و وَبا بود، یـا سالِ شلوغیـا! آدم، آدم مـی خورد. زمـین از سرما مـی ترکید. سالی کـه چن که تا پهلوون، بـه یـه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز . بعد هم شیشـه چپوندن تُو… دستاشو بستن پشتٍ ماشین و رو جاده کشوندنش. تُو همـی ولایت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قیف گُه ریختن تو حلقشون. حسابی استخوناشونو، نرم . هی هی، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپیتال” . همـه شون “انگٍلیزی”۲ بودن. مثه قرص قمر. عینِ پری دریـایی. با چه مکافاتی بْردُمت اونجا. مگه تو راه مـیاُمدی! چادرُم رو سف چسبیده بودی داد مـی زدی، کمک کمک… ایی “نرسا”۳ غش و ریسه مـی رفتن. مثه پروانـه دورت مـی چرخیدن. دکترا مـی خندیدن. تو هی داد مـیزدی، باد بردُم باد بردُم… گفتن حتما هف روز، روزی هف مرتبه تُو “اُو” ی دریـا آب تنی کنی.
* * *
ـ “سوزنبان زندگی باز خط عوض مـی کرد.”
کاتب پا کشان و ماتم زده درون بادِ صرصر راه مـی رفت.
ـ “ عصر منحوسی بود.”
گویی درون تنگنایی بـه تنگیِ دلم گرفتار آمده بودم. کرجیِ جانم کَج مـی شد و مُج مـیشد. کاتب جامِ شوکران را نوشیده بود. تلوتلو مـی خورد. رهگذرانی شتابان بـه سوی مـیدان شـهر درون حرکت بودند. امواج مترنم موسیقی درون هوا مـی ید. با ظاهری ظنین و ذلیلشده و دثاری از هم گسسته راه مـی سپردم. امـیدٍ قَبُسی درون اجاق جانم شعله مـی کشید؛ برادربزرگ و ملکه! ایرن اما چه زود از چشمم افتاد. کاتب درون شطرنج عشق آچمز شد.
ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گردید. هیـهات!”
ـ “بی پروایی پروانـه از سوختن، بـه خاطر غم غریبی است.”
کاتب، نمـی خواهم چون پهلوانی افتاده بر خاک، گُرز و زوبین، زمـین گذارم. نمـی خواهم چون زاهدی زنار وانـهم. کاتب بـه ایرن ثابت کن کـه تعویذ را بسته است. این چرخ چموش را چمبر کن. فیس و افاده اش را پنچر کن. عشق چه زود، مبدل بـه نفرت و انتقام مـی شود. برایش آرزوی مرگ نمـی کنم.
ـ “ بی شک آرزوی مرگ دیگری، تطهیر گناهان خویش است.”
تنـها آرزو مـی کنم آنقدر زنده بماند که تا مکافات عملش را ببیند. کاتب، خانـه تکانی کن!
ـ “اما کاتب، از شـهر، اَبُرت۱ نکنند. بی گذرنامـه ساکنِ کدام زمـین خواهی شد!”
کاتب دل آشوبه داشت. کنارِ درختٍ عُرعُری نشست. روی علفهای خرس هفت بار عْق زدم. عندلیبی عیـار، از سجاف درختی مـی خواند. اشک و رشک گونـه کاتب را شخم مـیزد و مـی سوزاند. مرواریدٍ غلتان از دستم سْرید و در سیـاهیِ ساحلی سرد گُم شد. پدر بود. بیلرسوتِ سرمـه ای پوشیده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.
ـ “کاتب فریـاد زد، پدر، پدر، پدر… !”
چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد مـی وزید و گلوله ای برفی را با خود مـی کشاند. دیوانـه ای داد زد؛ بدو، بدو، بدو! کاتب دیوانـه وار دوید.
ـ “وقت از کَفَت رفت. بدو، بدو، بدو… !”
ـ “صدایت از جای گرم درون مـی آید. مرا بـه حالِ خویش رها کن!”
مردم نگاهم مـید. مـیخندیدند. موتو سوار ایستاد. عدلِ پنبه سرش، درون باد پخش شد. کاتب نفس زنان رو بروی آیینـه سیمایش بر زانو شکست؛ پدر… موتور سوار خندید. هفت سامورایی سائل خندیدند. پدر نبود. نگاهش کردم جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. اما پدر نبود. کاتب نگاهم کرد.
ـ “درهای درد بیش از این گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گیجی شدن.”
ـ “ نمک بـه زخمـهای کهنـه ام مپاش! کاتب حرفِ حسابِ تو چیست؟ ای مار عینکی کـه در آستینم پرورانده شدی، رهایم کن!”
موتور سوار با چه سرعتی از خط بـه نقطه مـی رسید و دیگر نبود. باد درون سرم بال بـه هم مـیکوبید. دلِ دریـاییِ کاتب غرق شد.
ـ “کاش بادِ غروب، غبار غریب مرا بـه دیـارِ دریـایی دور مـی برد.”
کفشـهای کهنـه کتانی پدر کنار ساحل جا مانده است. هفت سامورایی سائل بر سرِ تصاحب آن مـی جنگیدند. صدای مادر از خاطرم گذشت:
ـ گنجشک هف که تا بچه مـی ذاره، یکیش مـی شـه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ منی. هف ماهه و ختنـه شده بـه دنیـا اومدی. ات چه دوستت داشتن! هرچی خاک اوناس عمرِ تو باشـه. او جنگٍ لعنتی دسته گُلامو پرپر کرد. هر شیش که تا شون رفتن زیرِ هْوار. ایقیومت تو سرِ بانیش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباسای اتو برات کوچیک مـیکردُم، مـی پوشیدی. خوراکُم شده بود اشک وآه و روی زانو کوبوندن. یـه روز بْوات وسطٍ حیـاط ایستاد و داد زد؛ چقدر گریـه و زاری و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله کـه بودی بْوات، هف که تا تارزن و تنبکی خبر کرد. هف شبانـه روز مـی زدن. آخر مطربا شرط کرده بودن، بی اونکه پلک رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. یـه پرده گوشـه حیـاطِ خشتی کشیده بودن. زنا کله قند مـی شکستن و کٍل مـی زدن. خُو، بْوات وُسعش کـه نمـی رسید، هفت که تا معتمد و کله گنده محله برا شرط، پول و وعده گرفتن. چه ختنـه سورونی! هف شبانـه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا مـی ریختن. زیرشون قصری و لگن مـیذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتیم نزدیک پرده بشیم و نگا کنیم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُک شدی و جیش نکردی. همـه مـی گفتن معجزه شده. خدا مـی دونـه، مو کـه مطربا رو ندیدْم. بْوات مـی گه، بیچاره ها که تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه مـی رفتن. صدای گربه درون مـی اُوردن. یـه روز هم خبر اومد کـه شاطر محله از تو تنورش، شیش که تا گربه نیم سوخته بیرون اُورده. گربه ها رو کـه هنو “مـیو مـیو” مـی ، مـی ریزن تو شط. مـی گن دعوا سرِ پول بوده. هیچکی نفهمـید، او هفتمـی کجا فرار کرد. چطور ناغافل غیبش زد…
* * *
ـ “به قهوه خانـه حضرت عشق مـی رسم.”
کاتب یکراست مـی رود و سرِ مـیزِ گردش مـی نشیند. زعفر نُچ نُچ نُچ کنان مـی آید. چانـه چوبی اش را تکان مـی دهد:
ـ چه خبره، مگر سرآوردی؟ بذار ببینم چه بـه روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. بای حرفت شده، مشاجره کردی؟ مار، که تا راست نشـه توی ش نمـی ره. چی شده هان؟
نمـی دانم با چشمـهای لوچش، کجای دردهای کاتب را جستجو مـی کرد. مثل ساعتی کوک شده، نُچ نُچ نُچ مـی کرد. دلم مـی خواست ساعت را خرد مـی کردم. صدایش را مـی ب.
ـ “دیگر هیچگاه ساعت هفت از خواب برنمـی خواستم.”
دمغ و بی حوصله از پاسخ گفتم:
ـ شکر شکنی موقوف! یک قهوه غلیظ.
کاتب با صدایِ هفت سامورایی سائل درون دلش گفت؛تغار. زعفر کله اش را تکانتکان داد. لخ لخ کنان رفت. قهوه و شکلات سیـاه آورد. خرطومِ فیلش را خاراند. تعظیم غرایی کرد و خندید:
ـ دوست و دشمن آدم اینجور مواقع معلوم مـیشـه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدمـیزادِ شیرِخام خورده، حرف کـه بزنـه از بار غمش کاسته مـی شـه. کی بـه این روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف مـی یـاره باد برف.
نُچ نُچ نُچ کنان دور کاتب مـی چرخید. زخمـهای سر و صورتم را وارسی مـی کرد:
ـ دیلماج مـی خوای، دِ بگو چه شده؟ هوم، تیغ و تمشک و قشقرق کـه نمـی شـه. حتماً بـه دَدان گفتی، دَدَه!
خندید و خرطومِ فیلش را خاراند. خیره نگاهم کرد.
ـ “خرسنگٍ خستگی بـه صخره سرِ کاتب مـی خورد.
شکلات سیـاه را مـی جُوُم. قهوه زبان سوز را لاجرعه سر مـی کشم:
ـ پیله مـی کنی! مگر تو کلانتر محله ای؟ باشد، با مأمورهای دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچی دسته صندلی شکسته بود کردم تو… جرشون دادم، پدر ها رو.
صدای شلیک خنده اش چون ترقه درون قهوه خانـه ترکید:
ـ اما خودمانیم، گُل کاشتین! تو تاریخ ثبت مـی شـه. زیرِ چشم اینـهمـه مأمور؟ بارک الله، دست مریزاد.
در دلم گفتم، ای نوکیسه شاشو! ویرم گرفته بود دروغ بگویم و سر بـه سرش بگذارم:
ـ ندیدی قاراشمـیش یعنی چه، لت و پار شدن یعنی چه! هفت که تا مأمور روی زمـینسْره مـی د و مـی نالیدند که تا رهاشان کردم.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ کرد:
ـ گلنک از آسمان افتاد و نشکست. این بادمجان دور قاب چینا رو حتما ادب کرد. هیکل گنده مـی کنن، فالگوش مـی ایستن که تا استخدامشون کنن. شب که تا صبح مثلِ خیـار، تو کونِ زمـین شَق و رَق مـی ایستن.
ته دلِ کاتب مور مور مـی شد. لثه و مـینای دندانـهایش تیر مـی کشید. انگار دنده هایم جا بـه جا شده بود. ساعتی، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ مـی کرد، کاتب با مْشت روی مـیزگرد زد:
ـ زعفرِ کونکش، ناجنسِ مْفنگی، زغال داری؟
ساعت شکست. صدای نق نق اش قطع شد. تابِ چشمـهای زعفر بیشتر شد:
ـ زغال، زغال واسه چی، اِفندی؟
دل و روده ساعت، زیرِ دستٍ کاتب جان داد:
ـ مـی خواهم بجُوُم، فضول باشی.
ـ خب، نقل و نبات بجو، کشمش و توت خشک و آلو قیسی بجو. زغال چرا، خُل شدی؟
اگر چاقو دمِ دست کاتب بود، خرطومِ فیلش را مـی برید و کف دستش مـی گذاشت. نگاهش کردم. خرطومِ فیلش سرخ بود و مـی لرزید. دلم سوخت:
ـ نـه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!
زعفر کفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت کله زغالِ نازنین برگشت. روی مـیزِ گرد گذاشت. زیرِخندید:
ـ خدا یک عقلی بـه تو بده، یک پولِ بادآورده بـه من. که تا بروم درون روستا،داری باز کنم. از شرِ این شغلِ سگی و مشتریـهای ، راحت شوم.
رعشـه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگی برداشت. مانندبازانِ خبره، درون مـیان مـیدان و هیـاهوی جمعیت، ید و چرخید. ی مسخره. هفت خنجر برنده را بر گرده هفت وحشی کوبید. ید و هفتوحشیِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمـین کرد. تماشاچیـان تشویق مـی د. از کف دستشان خون مـی آمد؛ هولٍی. هولٍی. چون موعدی مقرر، چهار که تا بشقاب رشخوان چید. درون هر کدام کرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غایب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس مـی کشید. صندلی عقب و جلو مـی شد، ساعت زنجیر طلای بغلی اش را درون آورد:
ـ هیـهات، هنوز ساعت هفت نشده!
* * *
کاتب، کروچ کروچ و با لذت زغال مـی جوید. مـیل بـه نوشتن شعله مـی کشید. کاتب روی بامِ جانم راه مـی رفت . درون جهان مـی چرخیدم. روزی عشق بـه کاتب گفت؛ من آفریننده جهانم. عشق نیـازمند گذشت وفراموشی است. ناقوسها یک صدا سرودند، عشق آخرین مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه مـیهمان ستارگان بودم. کنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مـهتاب بود و رنگین کمان تاب مـی بست. جهان با شکوه و پر شکوفه بود. ما، دو رودخانـه بودیم کـه با آهنگ گامـهایمان خواب دیرین جهان را بر هم مـی زدیم. سبزه ها سیرا ب و مست بودند. جشن عروسی گلها بود. همـه زمزمـه مـی د؛ اینک بانوی عشق، سیب سرخ و گل گندم درون دست! نبض زمان عاشقانـه مـی زد. چرا کـه تو خندیده بودی. کاتب، ترانـه تن ترا از مرمر مـهتاب مـی تراشید. بی خبر از خطر و انحنای حیـات مـییدم. بوسه های ما، بر ماسه های ساحل سایـه مـی انداخت. آتش بازی چشمانت، حادثه ای مقدس بود. زندگان بر گامـهای ایزد بانوی عشق، کرنش مـی د. پوستت بـه سان حریر، روی مخمل شب راه مـی رفتی. روزِ آفرینش جهان بود. جان بـه معراج مـیرفت. لحظه رستاخیز زندگی بود. بهار درون انگشتانت گل مـی داد.
ناگهان جدایی و دردِ بدورد رسید. تو رفتی، بی آنکه با کاتب وداع کنی. من ایستادم بیآنکه خودم را بشناسم. شب آرام فرود مـی آمد. جانِ روز قطره قطره درون چلیک تاریکی مـی چکید. سالِ سیـاه کبیسه بود. گردبادها مرا با خود مـی بردند. تمام برگهایم بنفش شد. طوفان وحشیـانـه مـی غرید. بـه جستجوی تو از صخره های سخت، بالا مـی رفتم و در خویش تقطیر مـی شدم. کاتب درون بی نـهایتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را مـی بست. باران مـیبارید. هراسان و خیس بـه هر سو بـه دنبال رد پایت مـی دویدم. درون قطب تنـهائی ام تگرگ مـی بارید. گامـهایم درون زنجیر بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه های تلخ از پیـاله چشمـهایم سر ریز مـی کرد. باز آی و دوست داشتن را دوباره تفسیر کن! غزالان و کبوتران از دهان تو مـی نوشند. قلبت وادی ایمن هست و سرزمـین موعود. نگاه کن بـه راهب سرگردانی کـه به جستجوی تو از اعماق مغاره فراموش خویش، بیرون مـی خزد. کاتب بر بام جهانِ گم شده، بـه بوی تو چرخ مـی خورد. پرندگان نگاهم بـه سمت چشمـه های مقدس کـه تو هدیـه داده ای ، پرواز مـی کنند.
تا هنگامـی کـه آسمان اشکهایش را درون تاریکی پنـهان مـی کند، کاتب نیز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ این سیـاره چرخان هنوز تیره و تار است. و با این همـه کهنسالی چگونـه مـی تواند روی رودخانـه های جاری پرواز کند. زمـین و مرگ که تا ابدیت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا درون آغوش مـی کشد.ی دشنـه ای درون برکه رویـاهایم مـیاندازد. شبتابِ درون یـایی چونان فانوس بندری، از دور سو سو مـی زند. تندر بر گرده دریـا تازیـانـه مـیکوبد. جسدی رویـاهایش را بـه باد مـی سپارد. عطر مرگ درون چارسوقِ جهان خاموش مـی چرخد. باروحی زخم خورده، درون کوچه خاطره مرغان دریـایی مـی گردم. تو نیستی و صدفها دیگر آواز نمـی خوانند…
* * *
زعفر مقابل کاتب ایستاده بود. با یک دست پرچمـی ناشناس را تکان مـی داد. پرچم و یک بغل پرونده موریـانـه خورده را درون آتشکده کوچک انداخت. خرطوم فیلش را خاراند:
ـ حواست کجاست؟ مـی نویسی، هان؟ دوست داری داستان برادر بزرگ را برایت تعریف کنم که تا بنویسیش، هان؟
کاتب با کونِ خودکار اش را خاراند:
ـ بگو. اما اول یک قهوه غلیظ دیگر. زغفر محتویـات خرطوم فیلش را درون لُنگٍ سرخ بزرگ، فین کرد. قهوه را روی مـیز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر های گرد و قلنبهاش از دو طرف صندلی آویزان بود:
ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبیله بیرون کرده بودند. هفت سال توی یک لنج هفت طبقه روی شط شناور بودیم. شمن ها مجسمـه مـی ساختند. اوراد مـی نوشتند. مجسمـه های مقدسان، مجسمـه های فاسدان. قد و نیم قد. نیم رخ و تمام رخ. لنگه بـه لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بودیم . برادر بزرگ تأتر بازی مـی کرد . همـه را از خنده و گریـه روده بْر مـی نمود. مزدش یک وعده غذا بیشتر نبود. که تا اینکه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع کرد بـه لنگ و لگد انداختن. همـه ارث و مـیراث را مـی خواست بالا بکشد. مـی گفت، صندلی و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتیشـه اش شدم. خوب سخنرانی مـی کرد. عالی مـیترساند. تو هوا مخ مـی زد . جاشو های لنج را فرشته مـی گفتند. یک عده از فرشته ها تو سری خور بودند. جیکشان درون نمـی آمد. که تا مـی گفتی اشَک و مُشک ، اشکشون درون مـیآمد. یک عده زیر بار زور نمـی رفتند. مدام دیگران را وسوسه مـی د که تا شورش بـه پا کنند. اینـها را شیطان مـی گفتند. کار بـه همـین منوال مـی گذشت. که تا اینکه برادر بزرگ همـه چیز را بـه هم زد. توی لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روی صورتم هفت که تا خط انداختند. خون گریـه مـی کردم. چه دردی! آخه زیبایی خیلی برام مـهمـه. مـی خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانـه ای بود. درون همـین اثنا بین شمن ها هم اختلاف افتاد. دقیقاً ساعت هفت بود. فرشته های گریـان و شیطانـها جشن آشتی کنان گرفتند. جمـهوری شیطانی اعلام د. این بزرگترین انشعاب تاریخ بود. شش که تا از شمن ها را توی تنور انداختند. هفتمـین شمن، قالیچه پرنده را برداشت و فرار کرد. رفت درون ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توی شط انداختند. من هم کتابهای اوراد و ادعیـه را کـه قایم کرده بودند، دزدیدم. بعدها شنیدم شمن فراری از زیر درخت سیبی سر درون آورد. درخت سیبی کـه ثمره اش، سرب شد. برادر بزرگ و من را یک پری دریـایی نجیب نجات داد. از روی خشکی عجیبی سر درآوردیم. برادر بزرگ قلاده بـه گردن خشکی انداخت و گفت ؛ تو گربه مائی. روزی هفت بار بـه پری دریـایی تجاوز مـی کرد. هیـهات، برادر بزرگه دیگه ! مار پوست خودش را ول مـی کند اما خوی خودش را ول نمـی کند. ولی پری دریـایی قبل از آنکه ما را بـه ساحل نجات برساند، با دمش بـه کف لنج کوبید. لنجِ شده دور خودش مـی چرخید و غرق مـی شد. بیچاره پری دریـایی! برادر بزرگ اینقدر… که تا مرد. مدتی هم مرا بـه جای پری دریـایی گرفت و…
کاتب غش غش و با صدای هفت سامورایی سائل خندید:
ـ مـی خواهی کـه من این مـهملات را باور کنم؟ فکر نمـی کردم اینقدر خل باشی. آخه مردک این همـه از کدام ت درون مـییـاری؟
بلند شد و کفل گرد و قلنبه اش را هوسانـه دست کشید. هفت نخ، ریش تنکٍ آویزان روی چانـه اش را خاراند و گوزید:
ـ از ِ جد و آبادِ تو. مـی خواهی باورکن مـی خواهی باورنکن. بـه تخمم .
* * *
رفت و پشتٍ پیشخوان قوز کرد. ناگهان درِ قهوه خانـه باز شد. دوستان از درون درآمدند. ملکه پرید توی بغل کاتب و لبهایش را هفت بار بوسید. روی پاهایم نشست و به شلوارم . برادر بزرگ صندلی اش را درون آورد و چون خلیفه ای درون دارالخلافه ، بر سریر سئوال نشست. شیشـه ودکا و پونـه وحشی را روی مـیز گرد گذاشت. با سیمایی بـه رنگ سیماب ، دو کف دست برهم کوبید:
ـ پری نـهفته رخ و دیو درون کرشمـه حسن بسوخت دیده زحیرتکهاینچه بوالعجبی است۱
زد روی شانـه و نرمـه گوش راست کاتب و خندید:
ـ چطوری آبچلیک! مثل اینکه بد جوری قافیـه را باخته ای، یـارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتیلهات پایینـه، ملتفتی، چی شده؟“ دل دری مبند کـه دلبسته تو نیست.”۲ دلجویی اش گوئی باطل السحر ترس بود. کلامش آبی بر آتش زخم های تازه کاتب پاشید. بیحوصله و نوازشخواه، آه کشیدم. برادر بزرگ گفت:
ـ سرایدار، سردماغ نیستی! کج بنشین و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان مـیدهد کتک خورده ای، روراست باش. آیـا بـه جای قنداب، گنداب نوشیدی؟ یـا درون آبگینـه و طاس لغزنده افتادی؟ کدام حرامزاده گجسته ای تو را بـه این حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!
ـ“ با خود بـه عناد بودم. خط خوردگیـهای خودم را پاک مـی کردم. ”
ـ ولگردی مـی خواست کیف سیـاهم را بدزدد.
ملکه ساکت روی زانوهای کاتب نشسته بود و نگاه مـی کرد. زعفر هنوز پشت پیشخوان قوز کرده بود. عقب و جلو مـی شد اما لام که تا کام چیزی نمـی گفت . کروچ کروچ چْسفیل بو داده مـی جوید. برادر بزرگ صاعقه وار از روی صندلی اش برخاست. با صورتی ازرق سان غرید. از ترس درون خشتکمان یم .
ـ هر آیینـه درون قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدی رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍک بر هم خواهد خورد. عالم غیب و عالم محسوس مٍلک ماست. بگو کـه بودند این جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع را بـه هم مـی ریزیم. این بی سر و پاهای خشتک نشسته کجایند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواریم. کاتببترکان کـه بودند که تا شمع آجینشان کنیم. بـه دهان توپ ببندیم. نعلشان کنیم. بـه چهار مـیخشان بکشیم. گوشـهایشان را ببریم. شقه شقه شان کنیم و هر شقه را بر دروازه ارزیزِ روز، بیـاویزیم. دودمانشان بـه باد دهیم.
تازیـانـه اش را درون آورد. هفت بار درون هوا چرخاند. بر درون و دیوار کوبید:
ـ بـه آهوی فلک سوگند، آسشان مـی کنیم. مثل کرباس جرشان مـی دهیم. بـه ابابیلها مـیگوییم بر این همـه اباطیل، سنگپاره ببارانند. ای جاهلان کوتوله، ای ستمکاران سترون بـه سزا خواهید رسید. تر و خشک خواهد سوخت. ماه را از مـهدش جدا مـیکنیم.
ملکه با یک خیز روی زمـین پرید. کنار زعفر با زانو های سست شده بـه خاک افتاد و لرزید. برادر بزرگ دستان بـه سوی آسمان، عرق کرده و پر ولوله نـهیب زد :
ـ زینـهار! این واپسین سپیده دم است. فساد که تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آیتی بهتر از تعب. “ همانا کـه ما انسان را درون رنج آفریدیم.”۱ ای ملک مقرب و ای فرشته موکل! از هر جنبنده ای یک جفت بردارید. درون لنج هفت طبقه بگذارید. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمـین را از شداید خواهد شست. ای پخمگان پروار بمـیرید. ایملک الموت ملکوت اعلاء ، باران سنگ و سیل بر این عشیره های شیره ای نازل کن! ای کفن دزدان، تازیـانـه مان بـه هیبت هفت افعی و عفریت درون خواهد آمد. تف بر روزگار بی آزرمـی کـه بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از این گریوه بگذر. سپلشت.
خسته و دم کرده سر فرود آورد. بر صندلی اش آرام گرفت. از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. هفت سامورائی سائل تعظیم د. تمام گوشت تن کاتب از وحشت ریخت. ملکه برخاست. پیش پای برادر بزرگ زانو شکاند. انگشترش را بوسید. زعفر کلاهِ شاخی برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:
ـ اطاعت مـیکنم سرورم. دستورات مو بـه مو، اجرا خواهد شد. همـه ما درون دست شما مثل شپشیم. بنده یک کنـه رکیکم و چشته خوارِ الطافِ سفره شما هستم. فَدُوی درون بست فدای شما باد.
برادربزرگ تازیـانـه اش را غلاف کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند.
ـ ما زمانی درون تماشا خانـه شمن ها تحصیل تأتر مـی کردیم. هفت سال آزگار هم درون سیرک سیـاری، نقش آفرین یک دلقک بودیم. مدتی هم رام کننده حیوانـهای وحشی شدیم. روزگاری، رزق و روزیمان دست یک مشت قوزیِ بْزمچه افتاده بود.
بدنش را بـه سختی خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر درون این قهوه خانـه شبگز پیدا شده! از چشمـهای نانجیبت مـیخوانیم چغلی ما را کرده ای چلغوز! ای مردکِ خایـه خورِ خایـه مال.
زعفر با ترس و لرز تعظیم کرد. خرطومِ فیلش را خاراند:
ـ بـه خدا قسم…
برادربزرگ پاهای پرانتزی اش را خاراند و فریـاد زد:
ـ زبانت را گاز بگیر ای شیطان پیر! ای تحفه حقیر، ای طماعِ طلا طلب، بخوان خدا درون خسوف است. ای دغل، حتما همان شب تورا با همـین دستهای سردمان خفه مـی کردیم که تا اینقدر دری وری بـه هم نبافی. افسوس کـه کرسی و فرش بـه شد از دستمان!
دست انگشتر نشانش را پیش آورد. ملکه باز هم بوسید و روی چشم گذاشت. کاتب و زعفر هم بـه دیده منت بوسیدند. بوی زخم و زماد و تنزیب درون کله کاتب پیچید. زعفر درون گوشِ چپم پچپچه کرد:
ـ بهتره آب بـه غربال پیمانـه نکنی. بگو اون گوش بْر کی بوده. عکسش را نشان بده، جنازه تحویل بگیر.
زیرِ ناف کاتب را پشـه زد. خودم را خاراندم:
ـ خفه شو !
برادربزرگ نشست و آه کشید:
ـ امان از دست این ساربان سبو شکن. چه دنیـای پر ساخت و پاختی! ریدیم بـه این سراپرده سپید و سیـاه. بده ببینیم چه نوشتی ای عزیز:
کاتب، تعظیم کنان کاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جیبهایش را گشت و گفت:
ـ نمـی دانیم کدام پدر نامردی خودکارمان را دزدید.
کاتب خودکارش را دو دستی پیشکش کرد. همچنان کـه مـی خواند، مـی نوشید و پونـه وحشی مـی جوید. شاخآبه ای کدر از گوشـه های دهانش سرازیر بود. سر برداشت. شیشـه خالی را بـه دیوار کوبید:
ـ پیش از آنکه وادارت کنیم ریقِ رحمت را سربکشی، برایمان رحیقِ عابد فریب بیـاور،موجود خنثی. تو آبدار باشیِ کوشکٍ مایی یـا برگ چغندر؟
زعفر لنگ لنگان راه مـی رفت و کفلش را مـی اند. برادر بزرگ فریـاد زد:
ـ قدح تهی شد از ، الدنگ، سوهان روح. ساقیِ ساغر گردان مارا ببین، چه دنبهای تاب مـی دهد!
زعفر چْست و چالاک پشت پیشخوان پرید. بـه چربدستی شیشـه ودکای یخ زده و پونـه وحشی را روی مـیز گرد گذاشت. دست بـه و چشم ها دوخته بر زمـین، خشک ایستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه ای از ارعاب درون صدا غرید:
ـ آدمِ گدا و این همـه ادا؟ پشت کن زالوی زبان باز. ای جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.
زعفر دنده پهن، با رضای خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگیِ سنگینی بر قفای گرد و قلنبهاش کوبید. زعفر چند قدم بـه جلو رفت. سکندری خورد و افتاد. کلاهخود شاخی اش روی زمـین غٍل خورد. زعفر گوزید. بلند شد و ساده لوحانـه خندید. چشمـهای لوچش مـی چرخید. برادر بزرگ نشست:
ـ خود گوزی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!
سرش را بـه طرف کاتب چرخاند:
ـ بگو ای سخن کیمـیای تو چیست؟ غبار ترا کیمـیا ساز کیست؟۱
احسنت. مرحبا. تو نـه از تبار طلا پرستان پرشقاوتی نـه از تبار تهی دستان ستمکش.
کاغذ را مقابلم سراند. خودکار کاتب را درون جیبش گذاشت. دور واژه فراموشی، هفت بار خط کشیده بود. به منظور کاتب ودکا ریخت. مشتی پونـه وحشی درون دهانم چپاند. چپق اش را چاق کرد. بـه طرف کاتب گرفت. پکر، پکی بـه پیپ زدم. دود، درون بطن جانم، نشت مـی کرد. زعفر لرزان، لیوان پلاستیکی اش را پیش آورد. چشمـهای لوچش هنوز مـیچرخید. چون گدای آسمان جْلی نالید:
ـ ارباب جرعه ای بـه من بی نوا بنوشانید. فقیرم. حقیرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگی ام بیشور و واشوره. ویلانم. پشـه درون جیبم سه قاب مـی اندازد. پیشبینی با خشت و شاقول از یـادم رفته. دیگر هیچ فلان و بهمان و بیساری نمانده کـه ازش قرض وقوله نکرده باشم…
برادر بزرگ بـه قهقهه خندید. کاتب و ملکه هم خندیدند. هفت سامورایی سائل زیر لبی و بلند خندیدند. برادر بزرگ لیوان مشمائی زعفر را پر کرد و گفت:
ـ بنوش ای گدای درون زن. ای رتیل، اگر چه از این رطل گران چیزی نمـی فهمـی. اما سگخور. البته تکدی جز تکدر خاطر نمـی آورد. تازه دو نوع گدا داریم. یکی گدا صفت، یکی چشم گدا. اولی قابل ترحم است. دومـی اما، سزاوار زندگی نیست. تو از نژاد دزدان نیستی از دیـار مردگانی.
برادر بزرگ ساعت زنجیر طلای بغلی زعفر را دزدید. عقربه ها درست روی ساعت هفت بود. ساعت را درون آتشکده انداخت. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ امان از این غریبگزها. خب، بعد از این همـه های و هوی، نگفتی کدام گرگ درنده ای، پیراهنت دریده.باز کن، دُمـی بجنبان. سراپا گوشیم.
محکم زد روی شانـه و گوش راست کاتب. زعفر چون پیشکار پیشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب مـیرفت و دعا مـیکرد. کاتب پونـه وحشی نشخوار مـی کرد. پیـاله ام را نوشیدم. چشمـهایم داشت کلاپیسه مـیرفت:
ـی اذیتم نکردهاست.
برادر بزرگ درون حالیکه پیپ دود مـیکرد، ابروهایش را بالا کشید:
ـ سنـه گوربان آباجی. جواب سر بالا هم جوابی است. اما بگو ببینیم ، چرا زغال مـیجوی؟
کاتب سرش را زیر انداخت. محتویـات کلهام درون هم مـی چرخید. کاتب با ترس گفت:
ـ حامله ام.
ناگهان گل از گل برادر بزرگ شکفت:
ـ کاسه چینی کـه صدا مـی کند خود صفت خویش ادا مـی کند. بعد گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. یک کاکل زری یـا یک پری زاده تُپْل مْپْل. ما مطمئنیم کـه او راه مارا ادامـه خواهد داد. درون سراسر پهنـه خاک، شبکه های زنجیره ای دایر خواهد کرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادی بازارِ زمـین و آسمان را درون دست قبیله مان قبضه مـی کنیم. ما مـی دانیم، معیشت مشکل پیچیده ای است. اما بچه …
چشمک زد و دست چپش را چند بار درون هوا چرخاند. فهمـیدم منظورش چیست. اشک درون چشم کاتب و هفت سامورایی سائل، شکست:
ـ بچه فقط مال …
ملکه ، پیشانی کاتب را بوسید. سرم را نوازش کرد. پرید روی مـیز گرد. هایش را چون هفت مُشکٍ آویزان بـه طرف آسمان گرفت:
ـ شیرم را حلالش نمـی کنم. عاقش مـی کنم. امـیدوارم بـه تیر غیب دچار شود. شقاقلوس بگیرد آنکسی که…
برادر بزرگ متفکرانـه بـه ملکه گفت :
ـ چون همـه اسرار و عنایـات را نمـی دانی خموش، ملتفتی !
منقار عقابی دماغش را خاراند. صراحی اش را سر کشید:
ـ صاحبدلان بـه پیـام پیـاله گوش کنید. زعفر صرعی، جبراً تو هم بیـا جلو. بیـا ارقه اره زبان.
برای همـه ودکا ریخت:
ـ آهای دُردی کشان ، قضا را قرعه فال و داو ، بـه ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشید. غمِ آخر. مگر ما مرده ایم. بـه چاپار خانـه هایمان پیغام مـی فرستیم که تا خبر را بـه همـه عالم مخابره کنند. اسپند دود کنند و پندی بـه گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مـهیـا مـی کنیم. رؤسای فروشگاه هم کـه بدبختها، حرفی ندارند.
ملکه با برق محبتی درون چشمـها، قد راست کرد:
ـ پایم از خطه فرمان تو بیرون نشود سرم ار پیش تو چون شمع ببرند بـه گاز۱
همـه بچه ها را من از آب و گٍل درون مـی آورم و بزرگ مـی کنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشکش مـی کنم.
پیشانی زعفر را شادی هاشور زد. گریست و حاشیـه های شانـه اش لرزید:
ـ ماترک من همـین قهوه خانـه دو نبش است. بـه دنیـا چشم داشتی ندارم. بـه شاباش وجود، و قدومش ، هفت که تا بیغوله هم درون محله خَر کُشان دارم کـه همـه را ، هبهاش مـی کنم. دنیـا یک پاپاسی نمـی ارزه. دیگر چه مـی خواهی کاتب ، نازکش داری ، ناز کن، نداری پات را دراز کن . یک مشت ریش گرو مـی گذارم کـه تو نگران آینده نباشی، هان؟
تهٍ دلِ کاتب و هفت سامورایی سائل از خرسندی غنج مـیزد. ایرن را گو مباش.
ـ“در نوردیدن درد ، درون این لحظه گلریز، چه زیباست! ”
از زیر مـیز گرد صدای بع بع مـی آمد. برادر بزرگ مخمور، بـه پاس هر حرفی کلهاش را هفت بار تکان مـی داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همـه از فکر و صدا بـه سکوت افتادند. ودکا ریخت :
ـ حرف آخر اینکه، بـه اعتقاد ما حتما در هر قریـه ای ، از قدمـهای هر کودکی قدمگاهی ساخت. بنوشید و بلند شوید سری بـه فرو شگاه بزرگ بزنیم. درون امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
کاتب با نگرانی گفت :
ـ با این سرو وضع و صورت و …
برادر بزرگ بـه خنده گفت :
ـ با کَت نباشد. امشب همـه مشنگند و مشغول. بد دلی را بِهِل . ملتفتی . حرکت.
هوا را بو کشید. زبان دور دهان چرخاند:
ـ آتش. برهان اِنی ؛ دود مـی آید بعد آتش هست. برهان لٍمـی؛ آتش هست، بعد مـیسوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آیندگان است.
زد روی شانـه و گوش راست کاتب. بدره ای از جیبش درون آورد. هفت سکه اشرفی رشخوان انداخت. سکه ها هفت بار دور خود چرخیدند و قطار بـه قطار کنار هم نشستند:
ـ این هم بدهکاری ما، بابت باده و جزئیـات. چیز دیگری کـه نداشتیم؟
زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ریش تُنک روی چانـه چوبی اش را کشید:
ـ نخیر. حساب شما مثلامام جمعه پاک است. هوم. “ محک داند کـه زر چیست و گدا داند کـه ممسک کیست.”۱ اقدامات آتی مرا از قلم نندازید، هان؟
کاتب ، دستٍ پنـهان زعفر را کـه برای برداشتن سکه ها ، از زیر بغلش درآمد ، دید. دستی استخوانی کـه هفت انگشت داشت. از قهوه خانـه بیرون آمدیم . زعفر دم درون با کلاهخود شاخی بر سر، خبر دار ایستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را بـه خایـه هایش بسته بود. اشک گلوله گلوله از چشمـهایش مـی ریخت. زیر پایش بـه قدر هفت تشت چرک و پر کفی کـه زنی گازر۲ بـه کوچه بریزد، آب جمع شده بود. درون گوش چپ کاتب زمزمـه کرد:
ـ خیلی گنده گوزی مـی کنـه، اما درون دزدی لنگه نداره. امشب شـهر شلوغه. مراقب باش دیدارمان بـه قیـامت نیفته .
کرکر خندید. دست درون جیبش کرد و با حیرت گشت. خرطوم فیلش را خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ ساعتم چه شد، هان ؟ بـه درک ، هان ؟
گردسوزی بر سر درِ قهوه خانـه آویخت. درون محافظت هفت سامورایی سائل راه مـی رفتیم. باد ، عطر مرگ مـی پراکند. شب افتاده بود.
* * *
نگهبانان نقاب دار گوشـه و کنار کوچه ها ، خیـابانـها و گذرها و کنار ماشینـهای مـیله دار آهنی و جیپ ها کشیک مـی دادند. قهوه مـی نوشیدند. سیگار مـی کشیدند و شوخی های شیطنت آمـیز مـی د. هراز گاهی کامـیونـهایی پر از گله های ، بع بع کنان مـیگذشتند. برادر بزرگ درون راه آروغ مـی زد. مـی گوزید و مـی خواند:
ـ همـه کژ دم وش و خرچنگ کردار گوزن شیر چهر و پیکر۱
دور که تا دور مـیدانِ مشاهیر گمنامِ اقتصادی ـ سیـاسی و رهبران نام آور جنگی ، مردمانی تر و تمـیز با تاج گلهای گران قیمت درون دست مشغول ادای احترام معمول بودند. مجسمـه های سنگی سرداران سربلند، جهان را تهدید مـی کرد. از اقصا نقاط جهان مـیهمانان عالی رتبه دعوت شده بودند، یـا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شـهیر ارکستر ، مشغول رهبری نوازندگان بودند.
برادر بزرگ هر بار بلندی مـی زد وخس و خاشاک را بـه هوا مـی فرستاد. فضا آلوده از بوی مشمئز کننده گاز اشک آور بود. جمعیت حاضر ، چپ و راست سر مـی چرخاندند. با دستمالهای سرخ ، آب چشم و بینی شان را مـی گرفتند. بـه ساندویج خردل زده شان گاز مـی زدند و خود را مـی خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد کـه مأمورین حفاظت و امنیت درون حال درگیری با اراذل و اوباش و بر قراری نظم عمومـی ، گاز اشک آور درون کرده اند. گویـا خرابکاران نابکار ، بانکها را غارت کرده اند. سینماها را بـه آتش کشیده اند. شیشـه ها را شکسته اند. بـه پادگانـها و مراکز نظامـی حمله اند. جمعیت درون هم ریخت. هر از گوشـه ای درون صدد گریز بر آمد. ملکه هُروَله کنان هورا مـی کشید. دست مـی زد و رختٍ خاکیِ خال مخالیاش را مـی خاراند. بـه اشارت برادر بزرگ ، پرید روی متنفذترین رهبر جنگی و چون خون آشامـی ، گردنش را بـه دندان گرفت. بـه جای قطره های خون، مدالهای رنگ و وارنگ ، جرینگ جرینگ کنان بر زمـین مـی ریخت . محافظان با دشنـههای آخته دو دَم، شمشیر د. فرمانده کل ارتشـهای مجهز و بی مرز جهان ، فریـاد مـی زد و استمداد مـی طلبید. هفت ساموایی سائل عربده کشان شمشیر مـی زدند. برادر بزرگ هلهله کنان بـه قاه قاه خندید:
ـ با این همـه دنگ وفنگ ، جگرِ یک موش کور را هم ندارند. این همـه نشان شجاعت و افتخار بـه چه کار مـی آید. گوزیدم بـه وحدت ذرات و ذرات وحدت. برویم بـه طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس ندارید. حتما به فکر بود. اگر چشم عنایت بـه ما دوختهای، بی حله و حلیـه کـه نمـی شود، نازنین ؟
فروشگاه بزرگ چون گلوله منوری مشتعل بود. بـه تعداد هر تیرک برق یک مأمور هفتتیر بند، دور خودش مـی چر خید. انگار نوشادر شیـاف کرده بودند. بر سر هر آجودان، کماجدانی دود مـی کرد. برادر بزرگ چون گوژپشتی پلشت، پشت بـه فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزید. تمام چراغهای نئون سردرِ خوش خط، آیینـه های تودر تو، گچبریـهای دالبر و دایره، یکباره خرد شدند و با صدای موحشی کف خیـابان فروریختند. صدای بگیرید، ببندید، واق واق و بوق بوقِ دستگاههای مافوق الکترونیکی با شعله های مادون بنفش و قرمز و زرد، جیغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامـها، فضایی بینظیر آفد. از فرصت حاصل استفاده کردیم و به درون فروشگاه چپیدیم. برادربزرگ لباسهای نفیس را لوله مـی کرد و در گاری چرخ دار مـی ریخت.
ملکه کـه خودر ا دوان دوان رسانده بود بـه قسمت کتابهای تاریخ و جغرافیـا و نقشـه گنجهای پنـهان رفت . با حرص و غیض جِر مـی داد. پاره پاره مـی کرد و به زمـین مـی ریخت. طبقه بـه طبقه پیش مـی رفت. پالتو پوستهای گران قیمت را بـه خیـابان انداخت . با چوب سنگینی تمام عروسکهای شیشـه ای سخنگو را خرد کرد. عبزرگ پری دریـایی را کـه پونـه وحشی مـی جوید، جِر داد. وسائل شکارچیـان را تکه تکه کرد. به منظور آنکه کاتب هم از این نمد، کلاهی به منظور خویش بسازد دست بـه کار شد. شوری غریب درون جانم شعله مـیکشید. کاتب همـه ساعتها را متلاشی کرد. ملکه مانند بولدوزر مـی لرزید و زیرو رو مـیکرد. تمام قفس های سیمـی ، آهنی و شیشـه ای را شکست. پرندگان محبوس و مأیوس سالیـان رها شدند.
پیش از آنکه ارتشِ شوریده محیط را محاصره کند، از درون اضطراری پشت فروشگاه و پلههای مارپیچِ رذل افکن فرار کردیم. درون کوچه های همـهمـه، سرحال و خندان درون باد راه مـی رفتیم. کاتب با صدای هفت سامورایی سائلِ خسته، مـی خندید. برادر بزرگ بمـی زد. مـی گوزید و آواز مـی خواند . ملکه چون انتری ادا درون مـی آورد. توی دل کاتب قند آب مـی د. همـه سرخوش و پر امـید بر درون و دیوار شـهر مـی یم. زنگٍ درون خانـه ها را مـیزدیم و مـیگریختیم.
* * *
ـ“ هر آن آن کند کـه نباید آن بیند کـه نباید دیدن .”۱
فانوس باجه زایراللات روشن بود. بـه محض شنیدن صدای پای آشنای کاتب ، خودش را بـه بیرون پرتاب کرد. صورتش درون سایـه روشن کوچه بـه جذامـیها مـی مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفتهای دور کمرش بسته بود. زیر پیراهنی رکابی فلانل اش را درون آورد. با آب دهان خیس کرد و روی کفشـهای ورنی اش کشید. خالکوبی های روی بدنش مـیچرخیدندو خیـال گریز داشتند. چون شتری روی زمـین زانو شکاند. چانـه چدنی اش را تکان داد:
ـ “لامردونِ”۲ سیت فرش کردم. مو کـه از پاکی دلم، چی آسمونـه، ندونم سی چه چینم. دشتٍ جونم تشنـه و بی چشمـه زاره… سیت گوشوار خ.
پشمالودش را خاراند. شانـه هایش را لرزاند و دم گرفت:
ـ گفتمت قر نده، قرطاسی نکن. وِ نکن. گفتُمت سر بـه سرْم نذار کـه کفرْم درون مـی آد. وِ نکن. کفرْم درون اومد وُلٍک…
پا پتی شد. سر راهم ایستاد. سماع کرد و چرخید:
ـ گل بودی گلاب شدی ماشالا. انگور بودی شدی ایولا. دشمنِ تو خیر نبینـه ایشالا…
دو دستی بر سر و کوبید. بـه طرف کاتب حمله ور شد.برادربزرگ فریـاد زد:
ـ ملکه، نفس این سگ صورت را بگیر! این مردکِ کلاش دوباره عُلَم راست کرده است.
کاتب از ترس روی زمـین وا رفت. هفت سامورایی سائل بعد کشیدند. ازپاهای چمبری برادربزرگ نگاه مـی کردم. ملکه رفت زیرِ لنگش و آلت ی اش را کـه سیخ ایستاده بود، با دندان کند، جوید و روی زمـین تف کرد. از شرم و چندش لرزیدم . برادربزرگ متعجب گفت :
ـ این انچوچک، دیگر از چه قماشی است! اصلاً نباید مراعات حالش را ی ملکه، پدرِ متجاوزِ بچه کاتب، همـین است.
از پاهای زایراللات خون باریکه سرازیر بود. لنگش افتاد. از شرمگاه شده اش خون مـی آمد. فغان نمود:
ـ یـا ایـها الناس ، بـه فریـاد برسین. ناموسم رف. سوختم. ایی زینـه زناکار ، تش بـه جونم نـهاد. سوختم. برشتم…
عربده مـی کشید، چرخ مـی خورد وخون تُف مـیکرد که تا از هوش رفت. دیدم لنجی لجباز باخَنِ شده بـه اعماق گٍل وفرو شد . ناخدا، جاشوها، ای بنجل و قاچاق را ، کوسه ها بـه دندان جویدند. برادر بزرگ چون حکیمـی فاضل استدلال کرد:
ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه کند ، کارشان تمام است. دوستان بر این فتح ، فاتحه ای بخوانید.
ملکه گوئی از خواب مغناطیسی بـه درشده باشد گفت :
ـ بـه تاوانِ این همـه تاول کـه زدی ، بـه تنور و تاوه ، بسوز. ای چلمن، حالا بی چْر و بیچاره شدی، هان ؟
هفت سامورایی سائل پی کارشان رفتند . برادر بزرگ تکیـه بر دیوار آجری زد و گفت :
ـ کاتب جان ، همراه ملکه سهم این مردم را کنار درون های بسته شان بگذار. زاغه های آذوقه شان خالی نباشد. آه ، احساس پیری مـی کنم!
* * *
ـ“ قدیسان ابلیسانند .”
ـ“ کاتب خسته شدم. بـه ما چه مربوط. هر کـه دَر هست ما دالانیم، هر کـه خر هست ما پالانیم. ”
چون فاتحان بـه خانـه درون آمدیم. انبوه وسایل دزدی هوش از سر کاتب ربوده بود. زایر اللات و حال نزارش را از یـاد بردم. کاتب دستی بـه خانـه کشید . ظرفها را شستم. شامِشادی را سر مـیز گرد چیدم. کاتب با خود گفت ؛ با این همـه ناز و تنعم، چون سلاطین نقرس نگیرم!
همـه بر جای خود قرار گرفتیم که تا دعای پیش از شام غریبان را قرائت کنیم. برادر بزرگ تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدارش را درون آورد. دعا خواند و ما تکرار کردیم:
ـ ای شمن ها ، درون این روزگار پر آزادی ، این یک لقمـه نان جویین را بر ما حلال کنید. گناه ژاژخایـان را بـه خودشان بر گردانید. تب راجعه بـه جانِ لغُز گویـان زخمِ زبان زن بیـاندازید. آمـین.
بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زدیم. پیـاله های ودکا را سر کشیدیم و سرِ خوان رفتیم. پیپ چاق شده را نوبتی کشیدیم و کیفور شدیم. ماه روی تخته پاره ای از لنجی غرق شده درون شط شب پارو مـی کشید و به سمت ما مـی آمد . کنار پنجره نشست. با ویلنسل ، شگفت انگیز ترین آهنگ جهان را به منظور دل یک پری دریـایی نواخت. دخیل برضریح ماه و پا بر نخیل خیـال مـی شد دمـی بـه خلسه رفت . عجبا ، عماری عمر بی محابا درون آسمان تتق مـی کشید و مـی رفت . ملکه بـه اذن برادر بزرگ تلویزیون را روشن کرد . صدا و تصویر و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها بـه دوربین ، لبخند بهمقاوله و معاهده امضاء مـی د. دورادور فروشگاه گردن شکسته، کارشناسانِ ریز و درشت امنیتی، پلیس ضد شورش و نیروهای امداد غیبی، سراپا سبز، درون هم چرخ مـیخوردند. عده ای درون بحبوحه ای هردمبیل سرفه مـی د و از مـیدان یـادهای مقدس مـی گریختند. سردار رشید و ریش دارِ ارتش با شمشیری حمایل ، خط و نشان مـی کشید:
ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امکاناتش درون خدمت ملت هست .
جماعتی سردار هزاردست را بر شانـه های خویش حمل مـی د و شعار مـی دادند:
ـ ارتش فدای ملت ، ملت فدای ارتش .
خبرگزاریـهای جهان از برگشت تخمـینی آقایی بزرگ و معجزه گر، سخن مـی گفتند. ازاینکه درون ارتش و ارکان دین و دولت چند دستگی رخ داده هست ، پرده بر مـی داشتند. شخص اول مملکت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جیم را به منظور معالجه خوانده و گریـان گریخته بود. که تا در فرصت و فراغت تعطیلات کنار دریـا، درون مسافرخانـه پری دریـایی، کتاب “ توضیح المشاکل ” تاریخ را انشاء فرمایند. همان لحظه درون هفت جیبش دنبال ساعت طلاییاش گشته که تا زمان شروع و پایـان کتاب تاریخی اش را ثبت کند. اما ساعت انگار یک قطره آب بر زمـین چکیده و گم شده بود. هر لحظه درون تنـهایی هفت بار تکرار مـی کرده است: جوشنده برگ گردو برای دندون درد پیش بـه سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پیش را چنان کشیده ادا مـی کرده کـه بیشتر شبیـه افتادنِ شیشـه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهایی از دور بـه گوش مـی رسیده هست که: بعد به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا مـی کرده اند کـه به پستی مانند بوده است.
ارتشِ تام الاختیـار هم آتش کرده است. قمارخانـه داران یک صدا گفته اند، ورق برگشتهاست. عده ای کـه چاییده بودند و تو دماغی حرف مـی زدند ، شعار مـی دادند :
ـ ارتشی ، ارتشی ، چرا برادر کشی.
سایـه ی خدا مـی رفت و روحِ خدا مـی آمد. قرار هست همـه بـه خر پشته بامـها بر شوند که تا تصویرِ قائد را درون ماه بـه رأی العین ببنینند. “آتو” بـه دست ناتو ها افتاد . درون تالارهای “ لاتاری ” همـه شرط بستند کـه هنگٍ نـهنگان لنگ، سوارِ کار خواهد شد. قالیچه پرنده ، یک موتوره رهبرِ بیگذرنامـه را بـه ماه رسانده که تا فلزات را زنده کند. همان جا درون پرچمـی ناشناس فین کرده هست و از دست شبگزها نالیدهاست و تقاضای یک پشـه بند نموده هست . دفتر داران تاریخ، دیفتری گرفته اند. قراراست بار دیگر درون تیسفون ، تیفوس بیـاید. همـه اهالی شـهر صدای زوزه شغالها و گرگهای معترض را شنیده اند کـه روی بـه ماه ، بـه پوزه خود چنگول مـی کشیده اند. مردم صدای سیفون کشیدن مستراحهای همدیگر را بـه وضوح شنیده اند.
فردا زعیم بزرگ بعد سالهای دوری و بدون روادید با احساسی یکه ، هیچ و پوچ ، از تبعید بر مـی گشت که تا دولتی فاتحه خوان را تأسیس کند و مردگان را بـه آوَرَد. که تا عقده ها، عقیده شوند. خلقِ خبر مـیخزید و شولای شایعه بـه دوش مـیآویخت . مـیان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهای خشم پرو خالی مـی شد. قورباغه ها بـه غورخانـه ها رفتند . قارچهای سمـی چتر نجات گشودند. قاریـان فریـاد زدند؛ آزادی. آزادی بـه شرط چاقو.
خون بـه تن کاتب ماسید. قالیچه ای آهنین با گذر از فضا و زمان درون مرکز زمـین قرار گرفت. لایـه اوزن شد. درون تصویر هفت مرد قلتشن، تخت روانی را کـه بر دوش داشتند زمـین گذاشتند. پادوها و قزاقهای “ پارابلوم”۱ بـه دست، مرشد و مقتدا را محافظت مـی د. موجِ جنبنده جمعیت بـه وجد آمد . سرداری ظفرمند را کـه همریش رهبر بود، و روی دستهایشان بالا و پائین مـی پراندند، درون هوا رها د. بـه پیشباز پیشوا شتافتند . زیـارتنامـه خوانـها، تند تند تخمـه آقتاب گردان را با پوست مـی بلعیدند. کاغذ های مرده باد و زنده باد، درون باد شنا مـیکرد. آسمان رعد و برق مـی زد و نمـی بارید. دُگمـها، دگمـه ها را که تا زیر گلو بستند . روحانیِ فرتوت اما جلیل القدر را کـه در شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا مـی خواستند بدانند. روحانی را درون حالی کـه شاه توتِ خشک مـیجوید، پشت مـیکرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمـه و قداره بـه دست ، شـه وار آدامس مـیجویدند. روحانی، دستار سیـاهی تحت الحُنَک کرده بود. به منظور نمایش بزرگِ کارناوال درون گورستان سخنرانی مـی کرد.انگار مردگان را فرا مـی خواند که تا زندگان را دفع و دفن کند . صدا از حنجره پیر مرد خارج شد.
ـ من آمده ام که تا حلال و حرام را جدا کنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غیبِ هفت پرده را.
کسی صورتش را بـه ناخن خراشید و در آیینـه تف کرد . پیرمرد بزرگ پیراهنش را درید . صیحه ای زد و پس افتاد. جمعیتٍ مضطرب آهی بلند از ته دل بر کشید . همـه دیدند کـه روی پشمالودش عکسِ یک پری دریـایی خالکوبی شده بود. عده ای غش د. عده ای توی سر زنان و وا مصیبت گویـان ، گریبان دد. جاشوها از ترس بر عرشـه کشتی ها ند. عده ای شب نامـه های شانس درون هوا پاشیدند. کاسهها و قهرمانان بازی “پس لیس” درون هوا گلاب ریختند. اسپند دود د و خواندند ؛ اسفندٍ دونـهدونـه، اسفند سی و سه دونـه . چشم حسود بترکه.
پیرمرد بزرگ را دوباره پشت مـیکرفونی کـه کله ای شبیـه شیـاطین داشت، ایستاندند:
ـ جهاد بر علیـه کفار و اشقیـاء و مشرکین . “ یأجوج و مأجوج ” ، ناکسان را بـه اسفلالسافلین مـی فرستم. لاکن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واویلا. امروز، روز محشره . ریختن خون ملحدان مباحه …
پشمالودش را خاراند . پری دریـایی درون بیشـه زارِ پشم گم شد . پیر مرد بزرگ، دستار سیـاه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچین بر سر، با ریش خضاب بسته عنابی چون واعظی نعره زد:
ـ بـه شما بگویم من کـه باید یله شان کنیم درون ویل جهنم . که تا هرمِ هاویـه، خایـه هایشان را خاگینـه کند. من توی دهن ملاعینِ اُبنـه ای مـی. از این بعد مملکت ما خدائی مـی شـه . من با این حال مریضم آمده ام که تا تاج الهی بگذارم بر سر مردم . خنازیر و خناسان را ختنـه مـیکنم. عزت و شرف شما درون گرو همـین جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا که تا دفع قائله بسه .
آمـیب ها، آمـین گفتند و روی زمـین “ مـین ” کاشتند. سیلوها بـه دست سبیلوها افتاد. گرگها شغل گمرکی را پیشـه د . همـه بـه چشم دل دیدند معجزه زعیمِ اولوالعزم را کـه چگونـه شق القمر کرد. همـه به منظور تبریک و بوسیدن دست پیرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجی، چنان موجی از شعف بـه پا نموده بود کـه آن سرش ناپیدا بود. نگهبانان قُلدْر با خیزران و شلاقهای آتشین جمعیت را بعد مـی راندند . دست استخوانی پیرمرد بزرگ درون باد تکان مـی خورد. عُلَم و کُتلها تاب مـی خوردند. شعر و شعار و شایعه بـه سرعت برق و باد ساخته مـی شد و دهان بـه دهان مـی چرخید . ناگهان لباسها عوض شد. عده ای کفشـها را پاره پاره د. نعلین درون بازار سیـاه گیرِ فَلک هم نمـی آمد. زن و مرد حتما ریش مـیگذاشتند.محتسبان با لباسهای یراق دوزی شده مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز مـیدادند؛ برچین و ورچین، اسمِ شب را از بُرشین. غژ غژِ چرخهای آجیده نعش کشـها، یک دَم درون این ظلام قطع نمـی شد. گزمـه ها “برنو” بـه دست، سنگر بـه سنگر، خاکریز بـه خاکریز، زندگان را بـه خاک مـی افکندند. گور کنان، شعرهای عاشقانـه مـی سراییدند. قشونِ فراشـها و امنیـه ها، تسمـه ازگرده اجساد مـی کشیدند. مردگان به منظور زندگان تصنیفٍ سوگسرود مـی ساختند. عمله خلوت ها همـه جا، حی و حاضر بودند و در بابِ آینده اختلاط مـی د.
“دولول” بـه دستهایِ مست و لول، مردم را سر کیسه مـی د یـا حق السکوت مـی گرفتند. بساط قلیـان و منقل و قبا، گسترده مـی شد. شفاخانـه تریـاک با عُرقِ اعلا و پا انداز های فرنگی، رونق مـیگرفت. حریفانِ حیله، خشخاش و شاهدانـه دود مـی د. مـیانِ هذیـان و بزله و زخمِ زبان بـه هپروت، پرتاب مـی شدند. یک عده مـی گفتند؛ مرد و زن را حتما با توسری جلو ببریم. یک عده مـی گفتند؛ مرد و زن را حتما با توسری عقب ببریم. درون این مـیان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بیرون پریده و فریـاد زدند؛ یـافتیم، یـافتیم. حقیقت را یـافتیم. از سوی دیگر، شکارچیـانِ شرورِ شـهری، با شکمـها یی چون بشکه، شبکه های جاسوسی درست مـی د و مـی گفتند؛ زمان فٍزِرتی است. پری دریـایی افسانـه است. دلاکها، باد گیر و حجامت و زالو انداختن، یـاد مـی دادند. درون همان حال کـه بحثهای سیـاسی مـی د، مردم را کیسه مـی کشیدند و چرک لوله مـی د. دلالها هم با لال بازی، اشیـاء و آثارِ مسروقه تاریخی را قورت مـی دادند. و قسم مـی خوردند کـه روحشان از این بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابولیسم تابوها، بـه هم خورده است. چرخه دگردیسی و استحاله مـی چرخد و همچنان مـی چرخاند. قاریـانِ قرن فریـاد مـیزدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
ملکه تلویزیون را خاموش کرد. برادربزرگ هفت با رگوزید. بـه بیرونِ پنجره . کاتب و ملکه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسیدند. بوی زخم و ضماد و تنزیب
مـیداد. دوباره ودکا نوشیدیم. پیپ کشیدیم. برادربزرگ تازیـانـه اش را هفت بار درون هوا چرخاند. شیشـه ودکا را بـه قصدٍ پر جامـهایمان برداشت و گفت:
– مجلس اُنس و بها ر و بحثٍ شعر اندر مـیان نستدن جامِ مـی از جانان گران جانی بود۱
ماه بنواز، ملکه عاطل نمان، ب. محفل و بزمگاه بـه سردی گرایید. ای حریفان، محملِ حرمان
در آتش فکنید!
* * *
ـ “سلطنتٍ سکوت، حکایتٍ تسلطٍ تیرگی است.”
ـ “کوشکٍ شک هزاران پله دارد.”
ملکه تعظیم کنان بلند شد و به شیدایی ید. قرِ کمر و ِ شکمِ محشری کرد. انگارِ خونِ “سامـیه جمال”۲ درون رگهایش توسن وار مـی دوید و چشمـها را خیره مـی کرد. خم و راست مـی شدو با چوبِ خوشتراش کـه در دست داشت، هایش را مـی لرزاند. مقابلمان کمر که تا مـی کرد و برادربزرگ هر بار از همـیانش، هفت سکه درون بندش مـی انداخت. دورِ کاتب مـی چرخید. گاهی لبها و گاهی شکم برآمده کاتب را مـی بوسید. قربان صدقهاش مـی رفت. لبها و ابروهایش را مـی لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهایش را بـه هم کوبید. چوب خوشتراش را از دست ملکه گرفت:
ـ ایرن جان، امشب شمـه ای از شیونِ شـهرآشوبان بگوییم.
کاتب یکه خورد. چرتش پاره شد. بـه برادربزرگ خیره شدم. خندید:
ـ ملا لغتی نشو. اسمـها و مسمِا ها، چندان مـهم نیستند. سعی کن درون محاصره خرافات قرارنگیری و مسموم نشوی. اسمِ واقعیِ ملکه، ایرن خانم است.
برخاست و پرده شمایل خوانی را بر دیوار کوبید. ملکه-ایرن، هر دو دست را ر وی چشمها گذاشت:
ـ صاحب و مولا شمایید. کنیزِ زر خرید و کمـینـه منم. اما،
ـ برآنم کـه گرد زمـین اندکی بگردم بـه بینم جهان را یکی۳
ماه عود مـی زد. برادربزرگ صورتک برچهره و کلاه بوقی برسرگذاشت. دلقِ دلقکی بردوش انداخت. چرخی زد. بـه گوشـه تاریکی اشاره کرد و گفت:
ـ چه مـی کنی حرامزاده، اسمِ شب؟
کاتبی کاهیده و سرتراشیده، صورتش را اندکی درون روشنایی فانوس آورد و گفت:
ـ کاتبم. اجاقم کور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شکسته اند. آشیـانـه ام را بـه آتش کشیده اند.
دلقک چرخی زد. با چوبِ خوشتراش کفٍ دست راستش کوبید:
ـ حواست جمع باشد و گرنـه همـین چوب را توی… مـی کنیم. قَرهِ لو.“آنکه بر دینار دسترس ندارد، درون دنیـا ندارد.”۱ سخن چینی کنی، زبانت را مـی چینم.
ـ سخن فروش نیُم. زَر و زورم نِی. سر بـه زیرِ تیغ حقارت نمـی نـهم. یکی دریـا بنده ام.
ملکه-ایرن، هفت قدم برداشت. را پر باد کرد و خواند:
ـ خاک همان خصمِ قوی گردن است چرخ همان ظالمِ گردن زن است۲
هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخیدند. هماورد طلبیدند. تنوره کشیدند و چرخ خوردند. ورقی از آن همـه دیوان و کتیبه کنده شد. ملکه-ایرن، ایستاد. انگار باری گران بر شانـه داشت. بـه خستگی سخن گفت:
من یک . لباسِ فاخر پرسش و شک بـه تن دارم. خش خش خورشیدم بر شاخه های خواب شما. درون صفحه سفر بر سفره سنگ ایستاده ام. سکوتِ مجسمِ، مجسمـه نیستم. نظاره کنید پروازِ جنازه زمـین را! اهل قبور از مـیان دلِ شما عبور مـی کند. دستی درآن سوی بی سویی، بر برجِ بلندٍ بادم. درون عصر هراس، جانم که تا جاودان جاری است. با صد ها مصرعِ صرعی، از موج معجزه هاتان، بـه آفاقِ فراغت غلتیده اید. طنین تار و پود تنم درون تارُمِ تاریکٍ شما مـی پیچد. غارتگران حقیقت اید درون کاخِ عنکبوتیتان. اشتیـاقِ پلشتتان را مـیشناسم. مـی خواهم شکافی درون حواشیِ هوشِ شما بخراشم. آیـا هنوز درون کرانـه کینـههایکال، دلتان کبره بسته است! هنوز چکه چکه مـی چکید درون قطره آبی، درون لکه چرکی بر سکوت هستیام! کوچه بیداری را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طی نکنید. من . شعله شک جانم را بـه آتش مـی کشد. درون یلدای درد مـی گردم. نمـی دانم درون تاریکیِ کدام کتیبه گم شدم. حتما فروخته مـی شدم؟ انسان عاصی ام. خروشیدم. برافروختم. نـه، من بـه هیچ کابینی، گوشـه نشینِ حرمسرا نمـی شوم. انتخاب با من است. که تا به سخن درآمدم، اندیشـه، دشنامـی درشت و زشت شد…
دلقک، زنگٍ زرینی را بـه صدا درآورد:
ـ اینک اعجوبه زمان، نادره دوران، لنگرِ زمـین و آسمان، سپهر و مـهر و ماه و مـه و سال. “زهی خجسته زنِ خایـه دارِ مرد افکن” ۱چین و ماچین، سند و هند. کابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و … قصه خویش بشنوید. این هست قیـام درون مقابلِ قیودِ قبیله ای کـه قابله غفلت، بندٍ نافشان را، با فتیله فتنـه و فریب، سوزانده است. ای مشتاقان، بـه ضیـافتٍ باغِ ارَم خوش آمدید. ما معمارِ معماهای مشکلایم. از زنجموره موران نمـیموئیم.
ملکه- ایرن، ورقه ای را پاره پاره کرد و خشمگین خواند:
خروشید و برجست لرزان زجای بدرید و بسپرد محضر بـه پای۲
من آبروی ابرم اما، حزنی بزرگ را زیسته ام. نجوای جهان و بغضِ عزیرِ زمـینم. آوازِ روزم.
دلقک چوب خوشتراش را چون عصایی درون دست گرفت و دایره وار راه رفت:
ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ یک تابوت تهی است. دندانِ اسبِ پیشکشی را کـه نمـیشمارند. علیـا مخدره، صَیبه، مطالبه متارکه کردی؟
پیرِ سپیدموی، دو کفٍ دست برهم کوبید. صورتک از چهره برداشت:
مزن زن را اگر با تو ستیزد چنانش زن کـه هرگز برنخیزد۳
ملکه با چهره ای بـه رنگٍ آلاله، اندکی سکوت کرد. چرخید و به زمـین نشست:
ـ لاجرم بـه جرم سرکشی مرا بـه یوغِ قبیله بستند. درون عنفوان جوانی، درون مقنعه و برقع و عصابه روسیـاهان، پیچیده شدم. از خویش و کیش رها و بسته برخیش شدم. رسوا و انگشت نما گردیدم. هفت دایره تو درون توی لعنت، پیرامونم کشیدند. شما مشغولِ تماشای شمایل خویش شدید. شیفته نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا درون قیمومـیتتان قالب و قاب گرفتید. گفتید؛ زبانِ رضایت بازکن وگرنـه، هر روز زخمِ تازیـانـه ها تازه مـی شود.
دلقک چرخید و خواند:
از ننگ چه گویی کـه مرا نام زننگ است وز نام چه پرسی کـه مرا ننگ ز نام است۱
برادربزرگ چون پیکٍ مرگی از اریکه اقتدار، شلتاق کرد:
ـ درون ایل ما این همـه ضعیفه و صغیره، عار و ننگ است. “زنان کانون و تجسم شرند. دامِ شیطانند. قبر برایشان، بهترین داماد است. نابوده بِه، چون ببود یـا بـه شوی یـا بـه گور.”۲
دلقک چوب خوشتراش را مـیانِ پاهایش فشرد:
ـ تشریف ایشان ـ زن ـ بـه روی زمـین مصادف هست با نخستین آوارگی آدم. و از همان زمان، درون نخستین سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.
چند با آدم، بلیس افسانـه کرد چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون درون جهانِ ظلم و داد از کف قابیل بهرِ زن فتاد۳
وقتی خیـال درون خُمره خَمر، خیمـه مـی زند کارِ کاهگل ، انسان را حتما عاقل کند. وگرنـه آهنگر آسمان این چرخِ دندانـه دار را نمـی آفرید. بشنوید! حتما بر سر هر چیزبندی کنید و بسْلفید. بی مایـه فطیره. لبِ کلام؛ سالی کـه نکوست از بهارش پیداست، ماستٍ ترش از تغارش پیداست.
به گفتار زنان هرگز مکن کار زنان را که تا توانی مرده انگار۴
کرا از بعد پرده بْوُد اگر تاج دارد بد اختر بْوُد۵
ایرن ادامـه داد:
ـ حکایت بن بست و گیسوی سپید صبر. من انجمادِ زخمِ زمـینم. . روزگاری دراز، زندانیِ ذهنِ خانـه و صندوقخانـه و آشپزخانـه شدم. زمانی بـه هر سرایی، حرام گشتم. بازیچه خدایـان دست ساز و هوس باز گردیدم. مملوک و محتاله شدم. جنسِ بی حس، جنسِ جمـیل، مٍلک مطلق. جزء تجملات و اثاثیـه مرثیـه ساز شدم. منزل شما شدم. درون سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زدید. دیو سیرت و شیطان صفتم خواندید. زینتالمجالسی درون دار المجانین شما شدم… شما رزق و روزیتان، از زرْق و ریـا زاده مـی شود.
برادربزرگ چون سالٍکی سنگدل، گرفته خاطر گفت:
ـ “زنان را از ضعف و عورت آفریده اند. داروی ضعف ایشان خامو شی هست و داروی عورت ایشان، خانـه برایشان زندان است. زن حتما که بنده مرد باشد و وی بـه حقیقت بنده مرد است.” ۱زن با سکوت بـه کمال اطاعت تعلیم مـی گیرد. و زن را اجازه نمـی دهم کـه تعلیم دهد یـا بر شوهر مسلط شود بلکه درون سکوت بماند. زیرا کـه آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فریب نخورد بلکه زن فریب خورد و در تقصیر گرفتار شد. اما بـه زائیدن رستگار خواهد شد اگر درون ایمان و محبت و قدوسیت و تقوی ثابت بمانند.”۲
دلقک چوب خوشتراش را درون پشت کمرش پنـهان کرد و طعنـه زد:
ـ ترسم، ترسیمِ بحثٍ سخاوت بـه درازا کشد. درون اینکه مردان آفریده خداوند و تجسمِ خیرند، و زنان مخلوقِ شیطان و مظهرِ شر، شکی نیست. چه مـی گویید، هان؟ هر کج سلیقه سٍرتقی، نُطُق بکشد یـا دهان کجی کند، شکمش را سفره سگ مـی کنم. مدرک دارم رو مـی کنم.
زنان را همـین بس بْوُد یک هنر نشینند و زایند شیرانِ نر۳
عینِ شما، هیکل بیست. منتهی مبتلا بـه هیستری.
ز کید زن دلِ مردان دو نیم است زنان را کیدهای بس عظیم است.۴
به خانـه نشستن بْوُد کارِ زن برون کارِ مردان شمشیر زن۵
ـ “زنان وجودشان شر هست و بهترین خصلت زن، بدترین اخلاق مرد است.”۶ “آدمِ ابوالبشر بوسیله زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.”۷ “انِ لوط پدر خود را مست نموده و با او شدند و از او حامله گشتند.”۸
زن از پهلوی چپ شد آفریده از چپ راستی هرگز ندیده۹
پیشِ توپچی و ترقه بازی! قربانِ دهانت، بیـا این یک قٍران را بگیر و برای خودت قره قروت بخر. بی مزه، ناخنک نزن بـه مالِ مردم. که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
دلقک، چوب خوشتراش را چون قره نی بـه دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبیـه گردنِ مارِ کبرا شد. ملکه- ایرن، با چهره ای دُژم بلند شد:
ـ زمانی حاکم شدم. جهان را بـه عدل و داد و صلح مـی خواستم. گفتند؛ بـه خدمت خدای خدعه و خون درآی، که تا کشورگشا و جهانگیر شوی. گفتم؛ خسته از مـیسره و مـیمنـه، منم. بیـایید درِ جنگ ببندیم و جهان تازه کنیم. از روی پلِ دستها، عشق را سفر دهیم. سبکسر و ترسو شدم! ِ مرگ درون جامِ جانم ریخته شد. دشنـه ای، نیمـه شبی رگِ پندارِ مرا آتش زد…
برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار بـه اش کوبید:
زنی کاینچنین گردنیـها کند فرشته بر او آفرینـها کند۱
دلقک چند بار دور خود چرخید:
ـ ای ملعبه ملعون، زنِ ناحسابی حتا اگر بـه بهشت هم بروی، حورالعینی به منظور تمتع مردان. تقصیر خودت بود چشم سفید. آخر چرا از شجره ممنوعه خوردی و انقیـاد از آدم را بـه گردن نگرفتی. حالا ما داریم تاوان گناه ترا بعد مـی دهیم. ای ناقابل، مـی خواستی ییلاق قشلاق کنی؟ بـه هر حال درون خبر هست که هر مؤمن درون بهشت، علاوه بر زنان شرعی کـه در جهانِ خاک آلود داشته، هفتاد حوریِ همـیشـه باکره را بـه حباله نکاح درمـی آورد. زَنَک! بـه رازِ رضوان و تلخی دوزخِ خم درون خم و پیچ درون پیچ بیندیش. اما بشنوید:
درِ خرمـی بر سرائی بـه بندد کـه بانگٍ زن از وی برآید بلند۲
هر کـه او بست دل بـه مـهر زنان گردن او سزای تیغ بود۳
کلاهِ خودت را قاضی کن. تازه ادعای پادشاهی هم مـی کنی. قصدٍ صاف و گردگیری هم داری. مگر نمـی دانی. “مرد، بزرگترین عنصرِ سازنده تاریخ است.”۴ ک، دیگر سراغِ خانـه کدخدا را مگیر!
ایرن پارچه سیـاهی برسر انداخت:
ـ اکنون مـی توانید درون زیرِ هر بوته بطالتی بیتوته کنید. و در آرزوی مزدی بزرگ، دراز بکشید. آیـا دوباره فریـاد من، کفایت فردای درد را مـی کند؟ حافظه زنی کـه زنبیلِ روز را بـه بازار زور مـی برد، جانم را رج مـی زند. منِ من، منطقه ممنوعِ نامطمئنی است! کردارِ دارِ داناییتان، طول طنابی حلقه درون حلقه است. من تنـهایم. محکوم گفتار شما! این منم! ای بردبار. بنده ای دربند. لقمـه بغضی درون التماس. لهجه ای مجروح. لبخندی برفی… پیروی از پندارتان، رسمِ پیوسته پوسیدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سکوتی رقتبار بـه چهره دارم. غریقی از قعر قرقاب قهر، غریو مـی کشد. درون پیله ابهامِ حریمـی اهریمنی رهایم کنید. مرا دست بسته بـه اسیری برید. درون نمکزارِ بازار های گرم، درون گرد و غبارِ ابتذال، چونان شیئی، دست بـه دست، حریصانـه حراج مـی شوم. ای وجدانـهای متحجر، درون حجره های جهل، تاراجم کنید. نـه نـه نـه، بگذارید رامشگرِ محفل آرایی باشم. درون بزمِ رزمتان، بـه سانِ روسپیـانِ عفیف، از آغوشی بـه آغوشی بچرخم. همنوردِ درد زمـینم. لحظهای گریزان از زاد و بودِ بادم! احسانی، نواله کنید. بگذارید درون مـیان اوراق شعرتان، بتابم. بـه سانِ ساقیِ نارس و سیم اندام و باریک کمر، درون جام هوسهایتان بم. درون زُجاج چشمم بنگرید! مجذوب وجد شما منم.
دلقک، چوب خوشتراش را سیخ درون دست گرفت:
گفتا کـه لبم بگیر و زلفم بگذار درون عیش خوش آویز نـه درون عمر دراز۱
نمـی خواهم لی لی بـه لا لات بگذارم، اما شما درون خیره ِ خلایق، خبره اید. هنوز هم رسمِ اعتراف و خرید و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بیرون مـی کشم. حواستان باشد. پندٍ بیـهوده بـه گوسپندان ندهید.
ملکه پارچه سیـاه را از سر برگرفت. بـه دلربائی و چاووشی، چرخی زد. چون کبکٍ دری خرامـید و گفت:
ـ عمرتان دراز و کامتان پر عسل باد! مجلسِ و جشن و عیش و شادمانیتان مستدام باد. سیمـینِ تنم بـه کدام ثَمُن مـیخرید؟ درون بزنگاهِ بلهوسی، پیمانـه عمرم بربایید.
ـ برادربزرگ چون فروشنده ای چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خندید و به مظنـه گفت:
ـ گوش کنید. گوش کنید. زنان بی رنگ و بی تأثیرند. سخن نسنجیده و ناسفته خرج مـیکنند. چاشنیِ زندگیاند. صفت و صورت و سیرت زنان برایتان بشمارم. ازیک جهت چنینن اند؛ دارای مکر و کید و ضعف و زبونی، دون همتی، کوتاه نظری، نیرنگ بازی، تلون مزاجی، دروغزنی و بی ثباتی. از جهات دیگر چنانند؛ باریک اندام و ماهروی. استخوان بندی نازک. نرم بدن. شیرین سخن. مشکین موی. غنچه دهان، عقیق لبان. گردن بلوری، رقیق القلب و خوشخرام. بعد قید و بند را برایشان قداستی آسمانی است.
زنِ خوب فرمانبر پارسا کند مرد درویش را پادشاه
چو مستور باشد زن و خوبروی بـه دیدار او درون بهشتست شوی۱
دلقک کلاه بوق بر سر و صورتک بر چهره گذاشت:
غسل مـی کنم غسلِ پشـه، مـی خواد بشـه مـی خواد نشـه. ای نابغه های اخته و ای علامـه های علاف اینقدر لاف نزنید. که تا کی بی چون و چرا درون این چراگاه مـی چرخید؟ شما کـه به کونتان مـی گویید دنبالم نیـا، بو مـی دهی. دمِ درِ این دروازه و مغازه، آگهی استخدام با حقوق و مزایـای مکفی چسبانده اند. بشتابید! امشب و هرشب. ماهِ مبین. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتریـان خوش مشرب گوش کنید. ای قافله غافلان کـه به قیلوله اندرشده اید گوش کنید. ای والا مقامانِ عنین، نفله ها، بشنوید و بشتابید. لاکن این محجبه مـی خواهه، قصه غصه هایش را بـه مناقصه بگذاره. بـه عیش بهشت اندیشـه کنـه و جانش را از مـیان نجاست، نجات بده. قبوله!
اما سخن راست ز دیوانـه شنو. از قدیم و ندیم گفته اند، سربشکند درکلاه، دست بشکند درون آستین. نمـی دانم چطوری مـی شود آبرو داری کرد. شکمِ خالی و گوزِ فندقی کـه نمـیشود. افلاطون درون طبقه بندی زنان پیوسته درون تردید بود. نمـی دانست زنان را درون ردیف کدام دسته از حیوانات، ذیشعور یـا بی شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطی شدهاست. و دیگر از کرامات شیخ ما اینکه؛ “از حکیمـی پرسیدند: بهترین زنان کدام باشد؟ گفت آنکه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترین ایشان کیست؟ گفت آنکه نزاده جان داد. یعنی کـه هیچ زن خیر نباشد. بهترین زنان آن هست که زود بمـیرد.”۲ آری درون ازای زَر، بیش از اینـها مـی توان زِر زد. تنـها قاطعان طریق، قاطرانند!
برادربزرگ انگشت تفکر بر شقیقه گذاشت:
ـ لمس اسکناس درون تاریکیِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن کشیدن است.“وضع هر ملتی را حتما در شناسائی احوالِ زنان آن ملت جستجو کرد.”۱ ایرن بـه طرف شمایل کوبیده بر دیوار رفت. با تصویرهای ریز و درشت درهم پیچیده یکی شد:
ـ سلام ای خریدارانِ خبره خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زمانی بـه قصه ها و افسانـه ها درنشستم. پیرزنی زشت روی، یک کاره و مکاره شدم. یـا جارو بدستم دادید یـا بر جارویی جادویی بـه پروازم درآوردید. زمانی الهه ای شدم. مردانی عاشق به منظور تصاحبم پیکار د. گاهی چون عروسکی کوکی، حجاب از سرم برگرفتید. زمانی درون حجابم کردید. من، حوای آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آیـه ها و خطبه ها تان تازیـانـه ام زدید. درون انبوهی بوته خار خشک بـه آتشم کشیدید. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمدید و برگزیده ترین عزیر را دزدیدید؛ آزادی را.
دلقک فریـاد زد و چوب خوشتراش را بـه نشانـه هشدار تکان داد:
“ای مردمان! زنان ناقصانند درون ایمان و در بهره و نصیب و در عقول. اما نقصان ایشان درون ایمان، سقوط نماز و روزه ایشان هست در ایـام حیض و نقصان عقول ایشان از آنجاست کـه شـهادتِ دو زن معادلِ شـهادت یک مرد است. و نقصان حظوظِ ایشان از آنجاست کـه در ارث بری، مـیراثِ یک مرد بـه ازای دو زن است. بپرهیزید از بدترین زنان و برحذر باشید از بهترین ایشان، و اطاعت نکنید ایشان را درون آنچه سخن بـه خیر گویند که تا طمع نبندند درون شما کـه پذیرای کارهای زشت باشید.”۲
ای گوشـه عافیت بـه مصلحت برگزیدگان، ای اهل تقیـه و بخیـه گوش کنید! بـه نور و به نار و به هفت اختران سوگند، درون کله مغز حتما تا سخنِ نغز زاید.
جفت درون حکم شوی خود باشد لیک درون حکم بنده بد باشد
اشتقاقش ز چیست دانی زن؟ یعنی آن قحبه را بـه تیر بزن۳
ای طایر قدسی امشب کجا مـیخُسبی، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر کاری ساخته نیست. آخر“مکر شما زنان بسیـار بزرگ و حیرت انگیز است.” ۴“هر چه بـه مردان رسد از محنت و بلا و هلاک، همـه از زنان رسد.”۵
زن نو کن ای خواجه درون هر بهار کـه تقویم پارینـه ناید بـه کار۱
گر عمرِ عزیز خوار خواهی زن کن درون دیده اگر غبار خواهی زن کن
ماننده اشتران بختی شب و روز درون بینی اگر مـهار خواهی زن کن۲
برادربزرگ چون حکیمـی فاضل مآب، چهارزانو مـیان حواریون نشست:
“و حق ندارند از وسط طریق راه بروند بلکه حتما از کنار جاده حرکت کنند و بایستی درون بالا خانـه ها ننشیند، و نوشتن را نیـاموزند، و مستحب هست رشتن یـاد بگیرند. هر گاه زن از جای خود برخیزد که تا مکانش سرد نشده، مرد بـه جای او ننشیند. و سزاوار نیست کـه زن بیکار بنشیند اگر چه بـه آویختن نخ بـه گردن خود باشد، خود را مشغول کند. و بیعت نکند مگر لباس. و رفتن بـه بر او حرام است. و هیچ شفیعی به منظور زن بهتر از رضای شوهر نیست.”۳ “مردان بر سرِ زنان کدخدایـانند.”۴
هر بلا کاندر جهان بینی عیـان باشد از سوی زنان درون هر زمان۵
“زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند. و غرض از ایشان، گوهر نسل هست که بر جای ماند. و هر چه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستودهتر و دلپذیرتر.”۶ “زن حیوانی هست که نـه استوار هست و نـه ثابت قدم، بلکه کینـه توز هست و زیـانکار… و منبعِ همـه مجادلات و نزاع ها و بی عدالتی ها و حق کشی ها.”۷ “و هر وقت شوهر اراده نزدیکی او کند مضایقه نکند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانـه او بیرخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائکه آسمان و زمـین و ملائکه غضب و رحمت همـه او را لعنت کنند که تا به خانـه برگردد.”۸
دلقک وسط مجلس بحث و وعظ مـی پرد:
ـ عجبا، عقده و جنون بیداد مـیکند! مْنار تو… آدمِ دروغگو. حکیم باشی، تنقیـه فرموده است؛ گُمـیزِ نوش جان کنید. لقاح حلقوی، مناسکی دارد کـه شما عْرضه عُرضه آن را ندارید. بله مشکل، تشریحِ شخصیت بچه های ریشدار است. این مخ های نخودی با پاهای چوب کبریتی. ای جناحِ جلف، و ای جبهه مخالف، لطفاً خروپف نکنید. ای مگسانِ سنده پرست، درون دیسِ حرص چه مـی جویید؟ با دندان حسد، استخوان انتان را خرد نکنید. خود پسندی و خود پرستی، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش را دارید یـا خیر؟ یـا فقط بـه رشوه، تشویق مـی شوید! بعد بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشیدند. بیت و تُربت ساختند. ما نیت کردیم. خادمان خود، کم کم خدا شدند. کار زمـین را ساختی بر آسمان پرداختی. حاضرم شاهرگم را بدهم که تا باور کنید. خدا، آفریده مردان است. اگر هم بگویید نـه، زن صفتم، از زن کمترم اگر با شما بگو مگو کنم. بعد خیـال کردید این همـه فریضه و فرضیـه به منظور خالی نبودنِ عریضه است! چرا بـه شما برخورد؟ ای خر مقدسان چرا قهر کردید و طاقچه بالا گذاشتید، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها بـه دورش وَق و وَق. نصیحت راه فضیحت گرفت؟ درون قید بی مقداری خود واماندید! ارواح مُشکتان، مـی دانم حتما یکی بـه نعل زد یکی بـه مـیخ، که تا عنصرِ سیـاسی بـه سلامت باشد. اما فلانی، بالا غیرتاً کاری دستت خودت ندهی، ها! ناگهان دیدی چیزی پرت شد و بر ریش و سبیلِ اتفاق، عدل خورد توی مْخ ات.مگر نمـی دانی هر از این حرفهای بو دار بزند، یـا سرش از دست رود یـا کلاه. حالا سر باشد، کلاه فراوان است. ننـهات خوب، بابات خوب، ول کن. مگر تو سرِ پیـازی یـا تهٍ پیـاز! جانِ زاپاس کـه نداری. ولی نـه، خودمانیم:
در جهان از زن وفاواداری کـه دید؟ غیر مکاری و غداری کـه دید؟۱
کاریش نمـی شود کرد جوشنِ روشندلان دانایی است. زرهِ زورگویـان سر نیزه.
ملکه از شمایل بیرون جهید و بانگ زد:
ـ من . خودآرا و خود رأی. نـه فصلم نـه وصلم. دنیـا بـه دیبا نمـی فروشم. نـه از موقوفات شمایم و نـه متاعی متعلق بـه معامله هاتان. این دیوان دیوانـه، این آفرینندگان فریب، مباشران شیطان نـهاد چه مـی گویند؟ مـی خواهم زنجیر آغازین زجر را پاره پاره کنم. مـی خواهم سلسله سفیـهان را از هم بگسلانم. ای حلقه های حیله، ای حلق های راحت، شما قهرمانِ قربانی آفید. بـه دستها و چشمـهایشان نگاه کنید. درون کار نوشتن خیر و شرند. با چشمـها دِرهُم و دینار را مـی سنجند. گمان مدارید بـه جانب جهنمتان باز خواهم گشت. ای ادیبان دینار سنج، دیوِ ریوً، رهایتان نمـی کند. مـی خواهم درون بامدادانِ بیداری، از بلندای دارهای دغدغه فریـاد برآورم؛ بیداری وجدان، بزرگی جان و جهان است. فلزِ آزادی درون دستانتان زنگار مـی بندد. چرا کـه هر گور زادی، دزد آزادی است. نظاره ام کنید! من زنده ام یـا زنده درون گورم. بـه تزویر، پیشانی سجده بر زمـین نسایید. ای آرواره های آواره، نماز و روزه و نیـازتان قضا شد. درون لابهبرگهای این همـه کتاب کهنـه، من کیام؟
هر نوردی کـه زطومار غمم باز کنی حرفها بینی آغشته بـه خونِ جگرم۱
ناگهان از نفرت لرزید و زمـین را لرزاند:
ـ چشم سرورِ من، چشم مولای من، چشم آقای من، چشم مالک من، چشم… از این اطاعتی کـه هر دم بـه عدم مـی بُرُدم، عْقم مـی نشیند. مـی خواهم چشمـهایم را از حدقه حماقت و حقارت درآورم. لعنت بـه این چشمـها، لعنت بـه این دستها. همواره بازیچه ای به منظور دیگران بودن و به خاطر دیگران زیستن و گریستن، عذابم مـی دهد. تشنـه حقیقت خویشتنم. اینـهمـه زالو به منظور کدام خون بر سجاده عسرت ، اجماع کرده اند! ای مجاوران جهل و جادو، دست و پایتان درون رسنِ سالوس است. تیر خلاص این تبانی ها و این تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شک نوشیده ام. آتش گرفته ام. مـیدوم. اسبِ سرخ سخن ام…
برادربزرگ کاسه سرنگونی را با تشریفات برسر ملکه مـی گذارد. ایرن چون عروسی مدفون از قلب و قعر خاک، آرام بـه در مـی آید:
ـ زمانی تاج کاغذی بر سرم گذاشتید. زمانی شقه شقه ام کردید و بی زحمت زهر، کشتید. انسانِ کابوسهای پستتان کیست؟ دلم را منـهدم کنید. کدامتان جسارتِ درون خویشتن نگریستن را دارید! بـه خود بنگرید؛ مرگ از آیینـه مـی آید. من کی ام. که تا کی چون کالایی درون هودجِ کاروانـها، درون سنگلاخ برزختان، بـه این سوی و آن سوی مـی کشانیدم. ایملامتیـان! درون ریگزارِ بازار تعزیر، بـه تماشا شتاب کنید. زبان تازیـانـه را رعایت کنید که تا به ما عادت کنید. نـه، بر من ببخشائید. درون عفو شما، عفونت هزار عفریت نـهفته است. بر صحنـه سنگسارم مـی کنند. این منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان درون کفن، جسم که تا گلو درون گودال. عزمِ جزم گزمـه ها و سایـه ها. دیده بـه هم نمـی زنید. کشتن من غنیمنی است. بر تقلای رهایی ام سنگ مـی بارد. شما بـه تماشای سنگسار خویش آمدهاید. آنکه آخرین پاره سنگ را بر جمجمـه سبزم مـی کوبد، مـی خواهد گناهانِ سرخ خویش را با خون سفید من تطهیر کند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خویشتن سنگ مـی زنید. ببار ای بارانِ سنگ! درون صحاری سنگ و سایـه، سرگردانم. صلیب تسلیم را نمـی بوسم.
دلقک با چوب خوشتراش هفت بار بر شمایل کوبید:
ـ بر خر مگس معرکه لعنت! ای آزمندانِ زور، از قیفٍ توفیق بگذرید. مـیخ هر مـیخانـه را، از بن برکنید. پیشانی تان از شدت عبادت، زگیل فیض زده است. هی بـه خودتان نوره بکشید که تا نورانی تر شوید. لمعه لمعه، نوارِ نوری چرکتاب بـه دنبال بکشید. مـی خواهید بگویم برایتان مـیِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور کنند که تا یک حالی ید؟ درون خزینـه فضل فرو شوید. خوب مـی دانم کـه زبان و دهانِ اندرزگویـان را حتما درز گرفت. اما بد نیست بدانید که؛ هر کُشتارگاه محصولِ حادثه اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. ایرجال های جاهل، نظر شما چیست؟ مـی دانم بادِ مردد دارید. همـه تان مراد هستید و تنـها دست ارادت بـه دینار مـی دهید. دستارِ سیـاهی بر سر بسته اید کـه لابه لایش، شجره نامـه تان را به منظور شکاکان پیچیده اید.
برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخید. چون پهلوانی رجز خوان دور گرفت:
زنان را ستایی سگان را ستای کـه یک سگ بـه از صد زن پارسای۱
زن و اژدها هر دو درون خاک به جهان پاک از این هر دو ناپاک به۲
ایرن عصبی و خسته، کاسه سرنگون را از روی سر برداشت و زیر پا لگد کوب کرد:
ـ بس کنید. بس کنید. دوباره درفش وحشت برافراشته اید.“من کشتزار هیچنیستم.”۳ نقطه پایـانِ پروای خویشم. بس کنید. دیگر درون کاغذهای کاهی بـه ناز و غمزه و خالو عطر تنم، خاکدان بـه خون نکشانید. بـه تهمت، تکه تکه ام کنید. قالب تهی نمـیکنم. درون این بادیـه، بـه دنبال خودم مـی گردم. ای بد طینتان، خصم قسم خورده این لاطائلات منم. بـه تجاوز و تحقیر، تهدید مـی کنند، که تا تأییدشان کنیم. من آیینـه ام. تمامِ معصیت جهانِ شما را بر دوش مـی کشم. بر درخت لعنت تان، حلق آویزم. من، دهشتی خاموش و خزنده درون جهنمـی مجردم. تن بـه بستر تسلط نمـی سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خویش، مـی شکنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم مـی ریزم. کبریتی بر این ریـایِ کبریـایی مـی کشم. رضا بـه قضا نمـی دهم. شما، رشته رشته شلاقتان را از گیسوان سپید صبر من بافته اید. تنـها به منظور دریـافت نان پاره ای و استخوان صله ای. من ط ای تلخم. تسلیم قربانگاه، و قرین قله قریحه شما نمـی شوم. من غفلت مفعول به منظور شما همـیشـه حاضرانِ فاعل نیستم. من عطر مرگم. شـهد و شرنگٍ بـه هم آمـیخته ام. شبنمِ روشناییام، کـه صبح را بشارت مـی دهم. نان از دونان نمـی ستانم. ای جگرخوارن، بـه خون جگرِ پاره پارهام طهارت کنید. من کیام؟ غریقی درون یـاد دریـا، یـا غریبی درون گردباد درد؟ شمایل قدیسه ای بر گردن نیـایشگری گمنام؟ کُلفَتی دست آماسیده یـا ملکه ای سنگی، تراشیده از شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر این تابوت، مـیخ آخرین را کـه خواهد کوبید…
ملکه بی رمق کنار پرده شمایل خوانی نشست. دلقک اندکی اندیشید و گفت:
از این گربه گون خاک که تا چند چند بشیری توان ش گرگ بند؟۱
چه جهانِ تق و لق و پر از مـیخچهای! هنوز مریدان درون نبرد تن بـه تن، عمر گرانمایـه هدر مـیدهند. “افسون زنان بد دراز است.” ۲
ایرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشک درشت روی گونـه هایش غلتید. با تأنی هر قطره را بـه آسمان شب پاشید:
ـ اجل امشب، عجالتاً جای دیگری اجیر شده. ملتفتی، چطور بود کاتب؟
کاتب با صدای هفت سامورایی سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلی زدند و گفتند:
ـ دوباره، دوباره، دوباره…
صدای بع بع آمد. دلقک خندید و چوب خوشتراش را روی مـیز گرد گذاشت:
ـ زیر دندانِ عادت تان مزه کرد، نـه؟ رو کـه نیست، سنگ پای قزوین است. ما کـه از سیلیِ آناتِ ندامت، رخمان یـاقوت ارغوانی است. اعمال شاق، فقط از آدم های کله شق بر مـیآید. خیـابان خدایـان همـیشـه شلوغ و پر مشتری است. مبارزه وزن و بی وزنی، بازیِ غامضِ قدرت، منشاء مشترک شر و و شـهرت است. و تبلیغات یعنی، تلقین یقینهای قلابی و خلق خریت. اصلاً انگار بعضی ها به منظور دردسر و اذیت و آزار دیگران، زندگی مـی کنند.
بلند شدم. برادربزرگ و ایرن را درآغوش گرفتم. کاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملکه را بوسید. نشستیم و ودکا نوشیدیم. پونـه وحشی جویدیم. چپق کشیدیم. ماه غم انگیزترین آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدایی خسته و شکسته گفت:
ـ زخم زبانِ هر شکست، بدتر از زخمِ سنان است. شکست. شکست. شکست عزا مـیشود. عزا شعر مـی شود. شعر درون موسیقی مـی نشیند. زندگی همگنِ مرگ و …
بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند و گوزید. ملکه پایین پایش دراز کشید. ماه چون فاخته ای با طوق سیـاه بر گردن و نشئه، بـه آسمان سفر کرد. شبدیزِ شب راه بـه دیگر سو مـی کشید. کاتب، دست برادربزرگ را کـه روی صندلی اش بـه خلسه فرو رفته بود، بوسید. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عیشِ شبانـه را برچیدیم.
* * *
همـه سر بد برنا و پیر زن و کودکِ خرد د اسیر
بر این گونـه فرسنگ بیش از هزار زکشور برآمد سراسر دمار۱
ـ “لولای زنگ زده دروازه زندانی بزرگ باز شد.”
شیوع شایعه، چون بیماریِ مزمن برآسمان شـهر، سایـه مـی گستراند. خبر از خبر زاده مـیشد. همـه بـه ابرام، قسم مـیخوردند کـه به چشم خود دیده اند کـه از طبقه هفتم فروشگاه شیر و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر و … بـه روی مأمورانِ انتظامـی مـی پد و گلو مـی دد. همان لحظه کـه سردار رشید ریش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ایـادی فساد و سیـاهی با شمشیر انتقامِ قانون بوده است، درون سراسر شـهر صدای شکستن و شکسته شدن را شنیده اند. درون دهان و چشم همـه خرده های شیشـه روییده است. دیده اند کـه فروشگاه بـه تلی از خاکستر نیلی رنگ مبدل شده است. درون کوچه ها مواد مذاب و سرخی، روان و خندان زمـین رامـی زده است. مأموران همـیشـه بیدار و حاضر درون صحنـه سیـاهبازی، هفتاد فرد مظنون را بازداشت کرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده بـه رهبری “حواصیل” بـه روی ادوات جنگی و پرسنل ارتش فضله های آتشین پرتاب کرده و جملگی هجرت نموده اند. آسمان درون سیطره کلاغها و زمـین زیرِ سلطه الاغ ها درآمده است. همـه دیده اند کـه چگونـه، ابر سرخی برآمد و روز گم شد و تاریخ خون بالا آورد. زندگی بـه تعویق افتاد. مسلسل های سادیسم گرفته، کـه د. بر تن هر درخت، ساچمـه های سرخ رویید. همـه خون دماغ شدند و بر آیینـه ها ند. و شبها درون نازبالش هایشان صدای قورباغه شنیدند. مـیکربها با تیغ تشریح بـه جان دکترها افتادند. مرغ طوفان را سربد. گُلِ اُرکیده بر زمان خشکید. تیمسارهای سفلیس گرفته، سمساری بازد. سلمانی ها، قلمبه سلمبه سر تراشیدند . غواصهای قولنج گرفته قسم خوردند کـه دریـا، مشتی شن خشک است. قانون نویسان به منظور گرفتن خونبها، گیوتین ها ازگیومـه درآوردند. از ریزش و چرخش بهمنی مـهیب، آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف درون شُرْفِ خودفروشی شد. عشق درون پشتٍ شیشـه های مشجر، خفقان گرفت. همـه گوشت همدیگر را خوردند و استخوانش را پیش پوزه سگها ریختند. درون این مـیان ناگهان باد آمد وی گفت؛ این باد مرده ها را زنده مـی کند. قاریـان قبیله فریـاد زدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
نعش کشـها درون شـهرها و آبادیـها مـی چرخیدند و سرهای بریده شده جمع مـی د. درون ازایِ هر سر، هفت سکه اشرفی پاداش مـی گرفتند. مقنی ها، غراترین قصیده قرن را درون مقتل حقیقتٍ یک قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تکبیر زدند. لباس سرخ پوشیدند. کله ها را تراشیدند. خیلی ها از ترس مقلدان، سرها شان را پیشاپیش بـه دست خویش بریده و پیشکش د. بعضی ها سرهاشان را فروختند که تا وصله شکمِ بی هنرِ پیچ پیچشان کنند. عده ای هم به منظور به مزایده گذاشتن کله هاشان درون صف های طویل منتظر ماندند. درون بازارها، آنقدر سرِ بریده فردِ اعلی زیـاد شده هست که فرق مـیان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشکل مـی نماید. کار بـه جاههای باریکتر از مو کشیده شده است. مفتی اعظم درون جوال جوکیـان، از ارگ خویش فتوا داده هست که، هر سری را کـه ما تشخیص بدهیم حتما برید. همـه کله پزها و کله خر ها و کله فروشـها، این گفته را با طلا نوشته و بر چنگنگک دکان خویش بـه ضرب ساطور آویخته اند. و به یک لبیک “بازها” درون فضای بازِ بازار، بـه پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همـه جا نُقل پاشیده و نَقل کرده و خوانده اند؛
سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدنِ گرزهای گران۱
همـه رزمندگان درون یک آتش بازیِ “نان بیـار، کباب ببر” لی لی کنان یده و فریـاد زدهاند؛ یـا ضامن چاقو. یک جوخه جوجه جوان، نارنجک ها را بـه جای نارنج گاز زدهاند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانـهای آبسه کرده خوانده اند؛
چوشستی بـه شمشیر هندی زمـین بـه آرام بنشین و رامش گزین۲
غسال ها درون باب قرصِ سیـانور، سناریو مـی نوشتندو انفیـه درون دماغ مـی چپاندند. قالپاق دزدهای قالتاق ملقب بـه قارون شدند. جرثقیل ها، هر ثانیـه مرثیـه مـی ساختند. هسته های سیـاسی حصبه گرفتند. کشیکچی های شیک و آهار کشیده، کشک مـی ساییدند و آش شله قلمکار مـی پختند. هیچنمـی دانست بـه کدام طرف التجاء بیـاورد. تخریب تاریخ آغاز شده بود و صابونِ خودکفایی کف نمـی کرد. اسنادِ مصادره شده درون جیبِ، جیب بْرها باد کرده بود. پشـه ها بر سفره گرسنگان سه قاپ مـی ریختند. ابلیس از غمِ ضعفا درون خواب محتلم مـی شد. ابلیس های بزرگ و کوچک جهان بـه مقامِ شامخش غبطه مـی خوردند و ریش بـه دندان مـی جویدند. اغنیـا از ترس، اسکناس مـی د. فالگیران، تفأل زده و گفتهاند؛ عالم ربانی، صاحب الدعوه و بادپا است. کفش، پیش پاهایش جفت مـی شود. پشـه را درون هوا نعل مـی کند. و آنقدر نورانی هست که چشم خورشید از حسودی باباقوری گرفته است. آلت موسیقی را درون بغل مـی فشارد و مـی نوازد. درون پرده عراق و حجاز آواز مـی خواند. خانـه اش از سنگهای جادویی جهنم است. مثل ریگ بیـابان شعر مـی گوید. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانـه زندان کرده که تا آب خنک بنوشند. پیرمردبزرگ، درون قلب الاسد مـیان شعرای یمانی، معاشره کرده و برنده شده است. شعر رشک انگیزش از بلندگوها پخش مـی شود و همـه زیرزمزمـه مـی کنند؛ آفتاب، آفت و بی معرفت است.
همـه صحابه، صابونِ تصاحب جهان را بـه تنشان مالیده و زده اند. بـه طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب کرده اند. قزلباشـها قول داده اند کـه فقط گیوه و قزن قفلی بسازنند. فراشان هم قرومـه سبزی بپزند.
از طرف دیگر تمام ساعتهای شـهر درون بی جهتیِ محض و بی زمانی مطلق مـی چرخیدند. همـه خروسهای شـهر درون ساعتی نامشخص دسته جمعی و یکصدا، هفت بار تصنیف “مرغسحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبیله دوباره فتوا داده هست که؛ تیک تاک ساعتها، تاکتیکٍ شیطانـها ست. تمام خروسها را بـه جرم آواز بی محل خواندن و دفعِ بدشگونی، بـه مسلخ بِبُرید و سر بِبْرید. درون گیر و دارِ خوردن خورش خروس، همـه از هم مـی پرسیدند ساعت چند است؟ وی نمـی دانست. عقربه سمجِ بعضی ساعتها بـه سرعت، معو چپ اندرقیچی مـی چرخیدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافی بیمصرف بوده است. دست هایی، عمداً یـا سهواً بر حافظه تاریخ و چشم شـهرها گٍل ومـی پاشیدند.
در راسته نخاسان و سنخِ نخ ریسان، درون کوچه های کَفْن و دَفن، غسل و کَفَن و حنوط و کافور، متقال و نفتالین نایـاب شده است. کار و بارِ مرده شوران و قاری ها سکه است. قاری هایی کـه در مقابل یک قران، فریـاد مـی زدند؛ آزادی، آزادی بـه شرط چاقو.
پیر و جوان، خرد و کلان گفته اند، تقویم ورق نخورده است. صدایی درون گوش همـه زنگ مـی زده است:
گر مُلک این هست نـه بس روزگار زین دهِ ویران دهمت صد هزار۱
مـی گفتند، روح “گاو” درون کالبد رهبر کرده است. جادو گران و بزرگان قبیله گفتهاند؛ حتما زل را سایید با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطی کرد و به فرمانروای تاریکیـها خوراند، که تا روحِ تسخیر شده بـه عقل آید و خرسِ خرناسه کشد. اما جادوگران معجون را اشتباهی بـه خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزیده و عطسه کردهاست. از آن بـه بعد تحریف حرفها و حرفه ها، تغییر معناها و معیـارها، شروع شدهاست. پیرمرد بزرگ با سر و صورت خاکی، درون حالی کـه سر درون آغل، یونجه مـیجویده گفته است؛ دجال خروج کرده، مردم همـه ریگی بـه کفش دارن و مشکوکن. درون دل بی دینان حتما دینامـیت کار بذازین. با کمکٍ“نکیر و منکر” ، ک… همـه کبیرهای تاریخ را کوتاه مـی کنم. لاکن، منِ مش حُسُنم.
و بزگترین اختراع عالم بشریت، جوخه یخ را بـه بازار عرضه کرد. جوخه یخی کـه مـیتواند درون هر لحظه از زمان، انسان را منجمد کند. و بدین سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود کرد. تذکره نویسان، جْنگٍ جنگ منتشر مـی کنند. حکمِ عزل و نصبِ انسانـها را صادر مـی نمایند. پارازیت ها، از پاپیروس های پیر، لباس مـی دوزند. زعیمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً درون دست گرفته است. همـه مردم فشنگ تف مـی کنند. بچه ها، قنداقها را فراموش کردهاند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. درون سفره ها، کلاشینکف و یوزی و…سبز شده است. اهلِ مدارا همدیگر را جعلی خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاریخ واجبتر شده است.
مـی گویند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده هست که دیگری بهی سلام نمـیکند. هر از خودش خداحافظی مـی کند و پلک چشمش مـی پرد. آش آنقدر شور شده کـه اولین نخست وزیرِ انتقالی قدرت، گفته است؛ باران مـی خواستیم سیل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزای شایعه چنان داغ بود کـه مردم فوجفوج بـه فکر فرار و گریزگاه افتادند. عده ای هم بـه انبار ِ آذوقه روز و احتکار پول مشغولند. بعضی ها هم بـه نیت جدا سری، پیشنـهاد جنگی جوانمردانـه و عادلانـه داده اند.
در این گیراگیر درون آسمان شـهر هفت ماه مشوش و ویلان را دیده اند. کار بـه جراید کثیرالانتشار کشیده شده است. نمایندگان مجلس عریضه خدمت نخستین رئیس جمـهوری جهان اند که تا این روز را، روز بزرگ تاراج بیت المال و عزای ملی اعلام کند. یک هفته کشور سیـاه بپوشد و همـه چیز از حرکت بایستد. درون این کشاکش، رؤسای جمـهوری دُوَل دیگر کـه از هیچ و هیچ چیز خبر نداشته، پیغام تسلیت و همدردی مخابره کردهاند. رئیس جمـهوری هم درون یک “شوی” مفرح رادیو تلویزیونی، قطعنامـه غرائی قرائت مـیکند و خودش را “بزرگثرین اندیشـه قرن” مـی خواند. چون ضیغم نر، ذوالفقار درون دست، چکمـه بـه پا، شعار دشمن کُش مـیسراید. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشکر مـیکند. با اِهن و تُلپ پرده از حقایق کودتایی خزنده، علیـه دین و دولت بر مـی دارد. رهبر مذهبی درون حالی کـه سوپ راسو مـی خورده، مردم را دعوت بـه خواندن نماز وحشت مـیکند.
مـی گویند پیرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سکته ناقص مـی کند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشک حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پیچ و مـهره های بیچاره را طوری کـه آب درون دلش تکان نخورد، با شگردهای پیشرفته، روغن کاری و مداوا نموده اند. معتقدین بـه حالت چاتمـه فنگ درون جای خود چروکیدهاند.
نخستین رئیس جمـهوری جهان، به منظور عیـادت و سرسلامتی بـه بالین ایشان مشرف شده اند. پیرمرد بزرگ هم بـه اشتباه، نزدیک بوده هست که رئیس جمـهوری را بـه جرم جدا سری ، سر از بدن جدا کند. بزرگترین اندیشـه قرن که تا دیده هوا بعد است، هفت قلم آرایش کرده و به شکل “مریلین مونرو“ درون آمده وسوار بر موشک کاغذی گریخته است. و تئوری “مغناطیس موی زنان” تو زرد از آب درون آمد. و هیچ آزمایشگا هی آن را آنالیز نکرد.
سوزاندن پرچم و آدمکهای کاه پوش، مرسوم شد. همـه منتظر آمدن کوسه خرسواری شدند کـه مـی آمد و با لبخندش جهان را بـه آ تش مـی کشید. دیده بانـها را کور مـی د. پاسبانـهای مست سیـاست شدند. همـه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلی را گذاشتند. پیرمرد بزرگ هم از حسرتِ نِ“مریلین مونرو” گریـه کرده و چشمـهایش آب مروارید آورده است. او تکیـه داده بر متکا، عرقچین بر سر، لنگ بر کمر، درون حالی کـه تَمرِ هندی مـی مکیده، هفت بار تکرار کرده است؛ مع الأسف، خاک بر سر من. بـه بیماری مقاربتی مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانک” تجویز کرده اند. همچنین بـه فکرِ تدفین فرهنگ تفاهم افتاده اند. پیرمرد بزرگ تأئید کرده وزیرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم مـیان تب و هذیـا ن یک کلام را از مـیان دندانـهای عاریـه ای وکلید شده اش، هفت بار تکرار مـی کرده است؛ صندلی، صندلی… خدایـا فرجی…
برای اجرای واجبات، تمام اهل بیت، فضلای پشمالو، فلاسفه کت وشلوارخاکستری و کلاه مخملی، روحانیـان طراز اول که تا هفتم، با تنبانـهای راه راه خانگی وقرقری، با غده های فندقی وسط دو ابرو، همراه حرمخانـه و سفره خانـه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. درون همان حیص و بیص، شخص اول مملکت مننژیت گرفته، درون حالی کـه تخمـهایش را مـی خارانده از خفیـهگاهش پیـام داده بود که؛ فرسنگها دورم، اما این معامله که تا صبحدم نخواهد ماند. باز مـیگردم و مأموریتم را بـه انجام مـی رسانم. وطن را دوباره بـه سوی دروازه های تمدن، با پُس گردنی مـیکشانم. مقاومت کنید…
* * *
لا بهشایعات و کٍش و مُکٍشِ خیر و شر، خبر یـا شـهادت جانگدازِ مددکار اجتماعی، ایرن لقلقه هردهانی بود. مـی گفتند؛ چون اسرار مگو را مـی دانسته، سرش را زیر آب کردهاند. بـه چشم خویش، جای نیشِ هفت ضربه چاقو را بر قلب و صورتش زیـارت نمودهاند. بعضی مـیگفتند؛ بـه دستٍ عناصر ناباب، اجنبی پرست و جنایت پیشـه کشته شدهاست. ردِ حلقه طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شدهاش دیدهاند. عدهای مـیگفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ مـیبردهاست.تصویر پری دریـایی را شخص او، روی پشمالوی رهبر نقاشی کردهاست.
پیر مرد بزرگ هم به منظور تطهیر او از شایعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را بـه ارگ خوش آب و هوای خویش فرا خواندهاست. مـیگویند ایرن درون وصیت نامـه ای تمامِ دارائیـهای منقول و غیر منقولش را بـه حسابِ شخصی پیرمرد بزرگ واریز و واگذار نمودهاست، که تا در اهِ خدا پسندانـه و انساندوستانـه مصرف شود. پیرمرد بزرگ هم دستور دادهاست که تا جسد او را از زیرِ درختٍ خانـهاش درآورند. منادیـان بر منبر و مناره او را افضل الشـهداء لقب داده و شجره نامـهاش را بـه معصومـین و مطهرین منتسب نمودهاند. قرار هست مقبرهای چهل ستون، چهل پنجره برایش بسازند. رویِ سنگٍ سیـاه و بزرگی بنویسند؛ قرارگاه عشاقِ شـهید. چون درِ دروازه را مـی شود بست اما دهانِ یـاوه گویـان را نمـیشود. بعد پیرمردبزرگ فرمودهاست همـه جا بگویید؛ ایرن، پری دریـاییِ رهبر بود.
خبر ایرن اما، از عُیـارِ دیگری بود. دل و هوش وو توانِ کاتب از دست رفت. از این فراز و نشیب، از این بیش و کم.
ـ “برایی بمـیر کـه برایت تب کند.”
دردناک بود. گاهی خبر مرگ چندان خوشحال کننده نیست.
ـ “کاتب، مگر زمانی آرزوی مرگِ بالا دستان، رفقای رقیب و همکاران قد بلندٍ خود را نداشتی!”
ای کاش ایرن مـی ماند و فرزندش را مـیدید. رازِ کاتب را غیر از زائر اللات،ی نمـیدانست.
ـ “اختاپوسِ ترس گلویم را مـی فشرد.”
ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه مـیماند. کاتب هرچه بادابادی بگوید و تنـها شاهدٍ زنده، زایر اللات را سر بـه نیست کند. یـا اینکه گناه را بـه گردنش بیندازد. اما چگونـه؟
ـ “ زایرا للات کـه دیگر آلتٍ مردانـه نداشت.”
بی کمک برادربزرگ و ملکه هر فکری، امکان ناپذیر بود. اکسیر اعظم، تنـها درون کفٍ باکفایت آنـهاست. ای کاش زایر ا للات مرده باشد. ای کاش…
در همـین اوهام و خیـالهای خوف انگیز بودم کـه ناگهان صدای بگیر و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاک، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزیِ بزرگ، مشاعر کاتب را درهم ریخت و مشامم را سوزاند. درون گرمگاهی گرگ و مـیش و بس قناس، انبوهی تحریک و تطمـیع شده، کف برفریـاد مـی زدند؛ جرثومـه فساد نابود حتما گردد. جاسوس و مزدور بیگانـه، اعدام حتما گردد.
از اتاق برادربزگ و ملکه- ایرن، آتش و دودِ غلیظی زبانـه مـیکشید. لهیب و هْرم شعله ها، همـه چیز را مـی لیسید. صدای جز جز و ترق ترقِ شکستن و خرد شدن بـه گوش مـیرسید. کاتب وحشت زده درون را باز کرد. بـه دلِ تاریکٍ کوچه هفت پیچ پرتاب شدم. ملکه-ایرن، پشت سرِ کاتب بیرون پرید و فریـاد زد:
ـ کاتب این احوال را تحریر کن.”
به سرعت مـی دوید و گریـان دور مـی شد. کاتب بـه خودش نزدیک مـیشد و چرخ مـیخورد. مانند خوابی آشفته بود کـه تنـها درون خواب مـی توان دید. صدایی درون سرِ کاتب مـی چرخید:
ـ بفرمود که تا مردِ کاتب سرشت بـه آبِ زر آن نکته ها را نبشت۱
کاتب حیران مـیانِ هنگامـه جنون و فاجعه بـه کنکاش خویش واماند. کودک و جوان و پیر، درون دلِ دود و ورطه قُلزم بـه هر سو مـیدویدند. درون هم چرخ مـیخوردند و راه گریز بسته بود. درون دهان آتش، بنزین و هیزم مـیریختند. آتش تن مـی کشید. تن ها شعله مـیشد. چشمـها از حیرت مـی ترکیدند. عدهای برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دایره مرگ را تنگتر مـید.زایرا للات پارچه سبزی برپیشانی بسته بود. فانسقه، شکمش را بـه هفت طبقه تقسیم کرده بود. کلاهی بـه رنگٍ خاک، بر سر و هفت تیری درون دست داشت. گویی از هفتخانِ هول مـیآمد، فرمان مـیراند:
ـ نزارین فرار کنن، همـه شو نو بکشین. مفسدین فی الارض و محاربین با خدا رو خفه کنین.
در چشم بـه هم زدنی همـه چیز بـه تلی از خاکستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صدای بعبعِ ان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاک مـیچکید.
ـ “ترس چه صورتِ بی معنایی دارد!”
دل آشوبه، پاهای کاتب را از رفتن باز مـیداشت. پرسشی ذهن و ضمـیرِ کاتب را بـه کندوکاو انداخت. لاییدم:
ـ برادربزرگ کجایی…!
لُباده ای گلابتون و منجوق دوزی شده درون آتش معدوم مـی شد. کاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتی از تاکِ تابان، بـه پیروزه طشت، تن مـیکشید. درون زمان ذوب مـیشد. و زمان مـیچرخید. صدایِ مرغان قاف، چون التیـامـی بر درد و ترس، درون مفاصلم پیچید:
ـ درون جامِ جهان نمای جان، افسارِ افسانـه بر دوشِ عشق بیفکن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ این جهان تویی. بـه ریسمانِ انسانی درون آویز و رها باش رها…
ـ روی زمـین منقارِ عقابیِ دماغی افتاده بود. درون چمبری از آتش مـی سوخت و خاکستر مـیشد.
* * *
ـ “کاتب درون یکی از بن بست های سوخته بـه چنگ زایر ا للات افتاد.”
سبیلِ پرپشتش ریخته بود. هفت نخ ریشِ بلند روی چانـه چدنی اش آویزان بود. چشمهای تارِ، تاتاریاش بـه تالاب مـی مانست.
ـ “لَختی، تمامِ تبخترِ کاتب تبخیر شد. آه من دل، بـه دیدن دنیـا بـه بوسه باران سپرده بودم.”
با نگاهی چلاس و نیشخندی بـه طرفم آمد. گویی درون تاسی لغزنده و لزج گرفتار مـی شدم. ترس و سنگینی ام هر حرکت زائدی را مـهار مـی نمود. چیزی درون تاکِ تن کاتب، تیکتاک مـی کرد. تلواسه مثل غریبگزی بـه جانم نیش مـی زد.
ـ “در ثقلِ کدام سیـاره، سنگ شده ام؟”
دوال پایی بر گردن و کمرم فشار مـیآورد. مانند گُنگٍ خواب دیده درون دلم بع بع مـیکردم.
ـ “کاتب، تو ساکن کدام زمـینی و از این هوای گوریده و گزندٍ گزمـه ها بـه کجا مـیگریزی؟”
با هفت تیری درون دست رو بـه روی کاتب ایستاد. چون چارواداری کـه چارپای گریخته اش را بازیـافته باشد. بـه لودگی گفت:
ـ از دسِ مو درون مـی ری لاکردار! دیگه او رو لولو برد. دوره جمازی و جفتک پرونیت تمومـه، حاضر بـه یراق سوز مونی.اربابت مْنُم. هر چی بگُم حتما بگی چُش. اگه فقد با مو باشی کاری باهات ندارم. و الا مـی فرستمت اوجا کـه عرب نی انداخ. حلیمت مـیکنُم. بوسْم بده.
جای هفت دندان طلائی اش خالی بود. بوی بدی مـی داد. سیمای خوره زده،شکریِ و هفت زخمِ بد جوشِ صورتش، منقلبم کرد. کاتب صورتش را برگرداند. بغلم کرد. توی صورتش تُف کردم. با مشت کوبید تختٍ ام. با دردی شدید بـه دیوار خوردم. دورِ مچ پیچِ دست چپش، تازیـانـه آشنای برادربزرگ را پیچانده بود. اش را خاراند. هفت تیرش را درآورد و گذاشت مـیان پاهایم. تنم مـیلرزید. عرق کرده بودم. دوده های سیـاهِ سر و صورت، بـه چشمـهای کاتب شُره مـی کرد. مـیسوزاند.
ـ مـیتونُم مثه یـه ماچه خر، خلاصت کنم. فکر کردی مْو نمـیدونم پالونت کجه! حالا حالا، باهات کار دارُم. حتما ببرمت“لُقا نطه” ۱طاس کباب بخوری. “روبیونِ” ۲نمکسود، دوس داری هان؟
هفت تیرش را بـه هوا برد. ماشـه را کشید و گلوله ای بـه آسمان شلیک کرد. هفت مردنگی سر گذر شکستند. انعکاس صدای گلوله و شکستن، هفت بار درون تنِ کاتب چرخید. لرزیدم. هفت سامورایی سائلِ ترسیده، از دور نگاهم د. انگشتری هفت نگینِ برادربزرگ را بـه انگشت داشت. دستش را بـه شکل پنجه ای ازهم گشود. مقابلِ صورت کاتب گرفت. موهایم را دور دستش پیچاند.
ـ “کاتب را روی زمـین کشاند.”
ـ حالیت مـیکنم، رو زمـین سفت نمـیشـه . مـیخوای از دَسِ مْو، قٍصٍر درون بری هان؟ سی مو قر و قمـیش مـی آیی خرچسونـه! اهرم مـی کنم تو لٍنگت.ایی تو بمـیری از او تو بمـیری ها نیس. حتما روزی هف بار زانو بزنی پاهامو ماچ کنی. بلایی سرت بیـارم کـه مرغای هوا بـه حالت بنالن.شط زیرِ جِسر چه مـیخواسی؟ داخل او خونـه زیر درخت چی رو از زیر خاک درون مـیاُوردی؟ ایقد بریده روزنامـه و عازت دارم کـه مـی تونم بـه فرستمت او دنیـا، دنبال نخود سیـا.
به صورتِ کاتب تپانچه زد. درد درون شکمم پیچیده بود. پوست سرم داشت ور مـی آمد. یک مشت مورچه سرخ درون دل و روده ام وول مـی خوردند. جیغ زدم. کاتب استمداد طلبید. ترس درون جانم مـی چرخید.ی نبود. هفت سامورایی سائل از سرِ دیوار سرک مـی کشیدند. درِ جلوی “پاترول” سیـاه را باز کرد. کاتب را پرت کرد روی صندلی و در را بست. تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آیینـه جلوی ماشین، تاب مـی خورد. صندلی مرصع و قلاده ملکه روی صندلی پشت بود. درِ عقب“پاترول” سیـاه را باز کرد. با “چفیـه عقال” هفت لکه سیـاه و سرخ خون را از روی صندلی مرصع پاککرد. قلاده را بر گردنم انداخت.
ـ “اشک گونـه های سوخته و سیـاه کاتب را شیـار مـی زد. ”
نگاهم مـی چرخید. نگاهم کرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلک زد. آژیری درآورد. روی طاقِ“پاترول” سیـاه گذاشت. سر بند سبز و چروکی از جیبش درون آورد. چشمـهای کاتب را بست. جهان تاریک شد و چرخید. از مـیان جمعیتٍ پر جنب و جوش و خشمگین، آژیرکشان گذشتیم. درون دلم چیزی بـه سان حسرت و افسوس مـی چرخید. همـه چیز درون تضاد و تعارض بود.
ـ “تعادل و توازن قبیله دوباره بـه هم خورده بود.”
باز بغضی بزرگ، خاک را زیر و زبر نموده بود. کاتب مانده هست با کودکی درون شکم. هویتی مشکوک درون جیب. کجا مـیروم؟ چه خواهد شد؟ کاتب چرا درون ته این چاه مـیچرخی؟
* * *
شـهر و خاطرات سوخته، چون سایـه های درون همـی چشم بند سبز مـی چرخیدند و مـی گذشتند. “پاترول” سیـاه هفت بار گرد تپه ای چرخید. سربند سبز از روی چشمـهای کاتب سْر خورد. تپه ای پر سرخس و جنگلی سرخ فام درون نظر آمد. ماشین سیـاه مقابل قلعهای بلند، ایستاد. زایر اللات دستهایم را گشود. درون را باز کرد. کاتب را روی زمـین هل داد. کفشـهای کهنـه کتانی بـه پا داشت. قلاده را درون دست گرفت و گفت:
یـالا سگ پدر، چار دست وپا. کمر راس کنی، ت مـیکنُم. همـینجا خاکت مـیکنُم کرمکی.
بلند شدم. کاتب ایستاد. غ:
ـ از جانم چه مـی خواهی . کاتب، بی و کار نیست. یک مو از سرم کم شود…
ـ “بحث عبثی بود. فرجام جانم دیگر بود. ”
هفت بار، با ته هفت تیر توی سر و گیجگاهم کوبید. با قدرت هلم داد. کاتب زمـین خورد. زمـین دور سرم چرخید. درد درون دل کاتب پیچید. قلاده را کشید. پوست گردن کاتب خراشید و زخم شد. خون سرم، چکه چکه مـی چکید. نگاه کاتب را تیره و تار مـیکرد. کاتب چهار دست و پا بـه دنبالش کشیده شد. زایر اللات هفت تقه بـه درِ بزرگ آهنی زد. درون غژ غژ کنان و سنگین باز شد. عده ای پاها را بـه هم کوبیدند. سلام نظامـی دادند. صدای بع بع درون سرم پیچید. زایر اللات درون گوش یکی از آنـها چیزی گفت. صدای کوبیدن پا و فریـاد آمد:
ـ اطاعت سر کار برصیصا.
از پله های شبستان و سردابی بـه سردیِ دلِ زمستان گذشتیم. درون ظلماتِ پستوئی متروک، قلادهام را بـه مـیخ طویله ای بست. کاه و یونجه بـه آغل ریخت. سطل آبی را با پا سْراند داخل. درون را هفت بار کلون انداخت.
ـ فعلن سی خودت بچر. امشو مـییـام سراغت. که تا شُو، هر چی دلت مـی خواد واق واق کن،ی صداتو نمـی شنفه.
تازیـانـه را هفت بار بـه در و دیوار راهرو کوبید و خواند:
ـ امشُو چه شبیست، شُوِ مراده ا مشو. شمـیشرِ دوماد زیر لحافه امشُو…
گوزید و بلند و ممتد خندید. با سر بند سبز، خونابه سر و صورتم را پاک کردم. چشمـهای کاتب کم کم بـه تاریکی خو مـی گرفت. بـه خط شب نمائی بر دیوار چیزهائی نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد، بر نـهادی. ”۱ سبو و ساغر بـه دست مترسکٍ مست شکست. ما مترسک مست را دیدیم…
بوی پِهِن و تپاله سوخته مـی آمد. یک چنگک، مقداری طناب کلفت و حلقه های پولادین بر دیوار بود. دریچه ای مماس با زمـین قرار داشت.
ـ “از دلِ چاهی کور شده و سنگچین، صدای بالِ کبوتر چاهی مـیآمد. ”
کابًل و تختی پر از مـیخ خون آلود، درون گوشـه ای افتاده بود. همـه چیز بوی نا و کهنگی مـیداد. هر قدر تقلا کردم، گردنم از قیدٍ قلاده رها نشد. زخمـها مـی سوزاند. کاتب چمباتمـه نشست. زوزه کشید. درون خودم پیچیدم. سیـاهچالی ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست کاتب را پوده مـی کرد. درد تازیـانـه مـیزد. رگهایم دهان مـی گشود. چیزی سمج بـه جانم مـهمـیز مـی زد. درون گودال خواب مـیچرخیدم. درون باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگی زیر چرخهای قطاری تاریک، لهشد. خطی بـه خاطر کاتب خطور کرد. فکرم را زیر گنبد بلندٍ دوّار فریـاد زدم؛ .
کاتب درون خود شکست و گفت:
ـ “ آن جغد جگردار خودکٍشی نکرد، خود کُشی کرد. ”
ـ “ ای معصومـیت سم! ایستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس… ”
از هوش رفتم.
***
ـ “تاریخ، قاطعیتٍ زندان است. دیوارها را دیوان پدید آوردند و فاصله ها، صدا را.”
به زارازار، درون دهلیزی لیز چهار دست و پا راه مـی رفتم.برف سنگین و سیـاه مـی بارید. صدای ناله ها درهم و پیچان دلم را مـی لرزاند. دستی نامرئی قلاده ام را مـی کشید. انتهای دهلیز، بـه برهوتی سخت سوزان منتهی مـی شد. کاتب عطش داشت. سبزه های پلاسیده و زرد را بـه تمنای قطره ای آب مـی جویدم. کاتب شبدر های خشک را مـی خورد. خارها گلویم را مـی خراشید. خون درون د هان کاتب داغمـه بسته بود. شقیقه هایم مـی کوبید. دری تک افتاده و تنـها رو بـه رویم بود. کاتب بـه زحمت دستگیره را چرخاند. ملکه- ایرن سراپا سیـاهپوش مقابلم نشست. گریـه و خنده تنم را لرزاند:
ـ به منظور نجات کاتب آمدی! ؟
ملکه بـه خنده و گریـه گفت:
ـ گرفتارم. نگاه کن، مالک جدیدم مرا اینگونـه مـی پسندد. کاتب خطر مکن. پُرُند جانت را پاره پاره مـیکنند. درها باز و بسته مـی شوند. زایر ا للات، نـه نـه برصیصا، خواجه خندان و مداح خلیفه شده است.
کاتب بـه افسوس پرسید:
ـ برادربزرگ مْرد؟
خنده تلخی کرد. سرش را خاراند:
ـ برادربزرگها نمـی مـیرند. درون وهم تو زندگی مـی کنند. هر لحظه، هر زمان بـه شکلی درون مـیآیند. قدرت گرفتن این یـا آن قبیله، حدود بودن را مشخص مـی کند.
ـ زعفر کجا رفت؟
ـ با غل و زنجیر بـه بیت خلیفه فرستاده شد. پیرمرد بزرگ او را با یک پری دریـایی گرفته است. روزگارش بد نیست. برصیصا، صندلیِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگین، تسبیح و هفت دندان طلایش را بـه رهبر هدیـه داده است. رهبر هم او را رئیسِ تام الاختیـارِ زندان ها کرده و تازیـانـه را بـه او بخشیده است. لقب سرباز فداکار و برصیصای عابد بـه او عطا کردهاست. خیلی ها لباس مصلحت پوشیده اند. مسند ها را غسل داده اند. بیاستخاره رهبر آب هم نمـی خورند.
ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب این همـه آزار و مصیبت رسید؟ این سایـه ها…”
ـ تمامِ این سایـه ها خودِ تو هستی. شیرازه عشیره از هم پاشید. حالا قبیله قصیل فروشِ دیگری سوار شده است. تازه این ختم مقال نیست. اکنون سواره ها، سواری مـی دهند. قاب سازها، قاب نشین شده اند. و این دورِ تسلسل…
ناگهان ملکه-ایرن، سر و صورتش را پوشاند. کاتب را بوسید:
ـ عزیزم، من بـه ندبه و عزا، احضار شده ام. حتما بروم.
ترسیده و چهار دست و پا رفت. کاتب فریـاد زد. فریـادم درون اندام درد چرخید.
* * *
صدایِ چرخش تازیـانـه ای هفت بار درون هوا پیچید. سطلِ آبِ سردی بـه صورت کاتب پاشیده شد. زایر ا للات، برصیصا بود:
ـ خونـه خالَس، خسبیدی؟ چشای قشنگتو، واکن ببینم لجاره. مـی خوام موهاتو قشو کنم. بـه شرطی کـه گازُم نگیری، قلاده رو باز مـی کنم. مـی خوام عروسِ شاه پریونت کُنم.
چون مشاطهای، وسمـه بر ابرو، سرمـه بر چشمِ کاتب کشید. گونـه هایم را با سپیداب و سرخاب، گُلگُلی کرد. بر دست و پای کاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، کتیرا گذاشت. چون مـیتی، تسلیمِ محضِ مرده شوی خویش شدم.انی همراهش بودند. یکی شان خودکار برادربزرگ را درون جیب داشت. دیگری شاغولی بـه کمر بسته بود. اُرُسی بـه پا داشتند. نقابی ریشدار بـه چهره چسبانده بودند. پیپ برادربزرگ را دود مـید. از گلوشان صدای بع بع مـی آمد. زایر اللات از فلاسکی کهنـه جرعهای نوشید. دهان را با سرآسنین پاک کرد. بوی الکل درون دخمـه پیچید. بـه همراهانش اشاره کرد. صدا آمد؛ اطاعت سرکار برصیصا. شدند. هفت بار درون تن کاتب پیچیدند.
ـ “آیینـه ای شکست. خرده های شیشـه درون جانم فرو مـی رفت.”
مـیل و سرمـه دان خرد شد. ریسمان برید و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رمـید. هفت سامورایی سائل، دشداشـه پوش، چفیـه و عگال بر سر شبانـه از شط گذشتند و گریختند.
در این مـیان زایراللات لیفه تنبانش را پایین کشیده بود. درون خودش خم و راست مـی شد. چون زنگیِ زار زده ای، چرخ مـی خورد و مـی خواند:
ـ عروسیـه خوبانـه ایشالا مبارکش باد. جشن بزرگانـه ایشالا مبارکش باد. کوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله…
خسته و عصبی بـه طرف کاتب آمد:
ـ زانو بزن و ماچ کن والا داغت مـی کنم دگوری.
ـ “کاتب چشمـهایش را بست. لبهایم را با قدرت بـه هم فشردم.”
ـ ٍ دله مـی گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بیـاد بالا. زانو بزن وگرنـه مرگ موش مـیریزم تو حلقومت.
دشنـه کشید و هفت انگشت کاتب را قطع کرد. خونی ولرم بر خاک طویله پاشیده شد. هجوم هوش رُبای درد مـی کشاندم. دو مفتش، جاجیمِ جانم را بـه داربستی آویزان د. با چماق کوبیدند و گرد و خاک خیـال برخاست. کاتب بـه شدت سرفه کرد.
ـ “داشتم خفه مـی شدم. جناغِ کاتب را بـه شرط شکستند.”
جماعتی بـه تماشای جسدی درون زیرِ جسری گرد آمدند. لاشـه ام بـه دندانِ گرگ و کفتار، دریده مـی شد. کاتب روی رَدِ درد، کشانده مـی شد.
ـ “خاک خانـه را مـی کاویدم. و جنازه اش را نمـی یـافتم. هفت بار فریـاد زدم.”
ـ “نـه، تو درون پیِ کشف نعش خویش بودی.”
جهان چرخید. وز وز، و زمزمـه ای درون مغزِ سرم نفوذ مـی کرد. نیزه های گرما و شرجی چون نیشِ غریبگزی، بـه تن کاتب پرتاب مـی شد. صدای پدر بود:
ـ مو، همـی یـه بچه برام مونده. نادونی کرده، جوونی کرده. ببخشینش…
ـ زایر، بُچُت اینجا نیس. گُم شو. و الا مـی ذارمتجرزِ دیوار.
صدای مادر آمد:
ـ از او روزی کـه گرفتنت و رفتی زندون، بْوات یـه آبِ خوش از گلوش پایین نَرُف. شبانـه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه مـی رف. هرچی مـی گفتن، عامو، بُچُت ایجا نیس، بـه خرجش نمـی رف.
پدر ناله کرد:
ـ مو مـی دونم ایجاس. بوش مـیاد. شما و خداتون بذارین ببینمش. دلم سیش پر مـی زنـه. مگه شما بشر نیستین. مگه شما قلب ندارین. پدر نیستین کـه بفهمـین مو چی مـی کشم. آخه برا چی بچه مونو جلب کردین.جگر گوشـه مو…
ـ زایر مـیگُم، بُچُت ایجا نیس، حرف بـه خوردت نمـیره مردک…
مادر سالکش را خاراند:
ـ بی انصافا، گرفتنش زیر لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلک زده، دندههاش شکس. هرچی جیغ زدم، بلکه ولش کنن، فایده نداش.
پدر کتک مـی خورد و فریـاد مـی زد. صدایش هفت بار درون گوشِ جهان پیچید. پدر جار زد:
ـ ایرن، تو دخالت نکن. ایرن، تو برو کنار. ایرن، تو برو خونـه. ایرن…
مادر ناله کرد:
ـ کدوم خونـه؟ ای تش بیفته بـه جونشون. بوات زمـینگیر شد.
مادر سر بر آسمان برداشت:
ـ ای قرمساق! تو از، ایی چیزا خبرداری یـا نـه؟ گاسم خوابت . ککتم نمـی گزه! مو یکی دیگه نمـی خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو یکی رو خط قرمز بکش. شتر دیدی ندیدی.
عینک قطور شیشـه ای را بـه چشم زد. نخ را از ِ سوزن بـه سختی گذراند:
ـ تا، ایی کـه تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدی. ولی چه دراومدنی! دیونـه و معیوب. مو هف سال از پله کونِ مارپیچ بالا رفتم، پایین اومدْم. زایراللات ـ برصیصا رو مثٍ یـه بچه تر و خشک کردُم. دندون رو جیگرْم گذاشتُم. تحمل کردُم. که تا برگه آزادیتو، ازش گرفتُم کـه از ایجا بری. هی روزگار. په، ایی قرمساق کی مـی خواد تقاص بعد بگیره! په، ایی همـه وعده سر خرمن برا جد و آبادشـه! هی زندگی، پاشم برات یـه پیـاله چائی بریزم. هف… نیگا بْوات! هف ساله فقد نیگا مـی کنـه، هف…
به پدر نگاه کردم. نگاهم کرد. بی آنکه مرا ببیند. دهانش مانند دهان ماهیِ بر خاک افتاده ای، باز مانده بود. صدای قل قلِ آب آمد:
ـ تو، ایی هف سال خوراکمون گریـه بود. تو، ایی خونـه، او خونـه کلفتی کردُم. حرف کُلُفت شنفتُم. کهنـه شوری کردُم. خیـاطی کردُم که تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُلیـات یـه طرف، نگرداری بْوات یـه طرف. هر چی داشتیم و نداشتیم فروختم که تا ایکه تو بری یـه جایی بلکه بتونی زندگی کنی. ننـه، برا مو زنده باشی،دور باشی بهتر از اینـه کـه پیشم باشی ولی مرده باشی.
از کله سماور بخار بر مـی خاست. قوریِ بند زده و چرکمرده عرق کرده بود. استکان نعلبکی چای را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش کج و پینـه بسته بود. کتاب را از دستم گرفت و زمـین گذاشت:
ـ تو، ایی کتابا چی نوشته، دنبال چی مـی گردی؟چایی رو بخور سرد نشـه ننـه.
* * *
لگدی بـه پهلویم خورد. کاتب ناله کرد. چشم گشودم. زایر اللات خندید. دماغ نصفهاش را خاراند. بوی زخم و ضماد و تنزیب مـی داد.
ـ خسبیدی یـا با خودت لاس خشکه مـی زنی، هان؟خوب گوشاتو وا کن، ایی برنامـه هر شبه. که تا به مو رکاب ندی ولت نمـیکنُم. مْو، برصیصا، از هیچی نمـی ترسْم. او، بد نام رو مْو کشتم. زیر درختی چالش کردم کـه احدی نتونـه پیداش کنـه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا کردم. بد بخت بینوا، لنج هف طبقه نبود. یـه“جهازِ”۱ بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنـه جهاز یـه پری دریـاییِ قشنگ، داده بودم جاشوها کشیده بودن. مسافرِ بی“جواز” ۲و جنس قاچاق مـی بردم او دست آب، و مـی اُوردُم. یکی از مسافرا، رهبرِ یـه قبیله بود. یـه رهبرِ“گپ”.۳ شرطه ها جهازِقشنگمو بستن بـه گلوله. مو با همـی دستام، رهبرِقبیله رو نجات دادم. فهمـیدی خرچسونـه!
سیلیِ سنگینی بـه گوش راست کاتب نواخت.
ـ “پرده گوشم شد. خون دَلمـه بست. ”
کری دشمنانـه گوشم را اشغال کرد.انی درون آیینـه تکرار شدند. جسم و جانم درهم لهیده مـی شد. زایراللات ـ برصیصا، مست و مستور از پیروزی، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها کرد و رفت. صدای پاهایش درون راهرو مـی پیچید. آواز مـی خواند:
ـ تو سفر کردی بـه سلامت، تو، مونو کُشتی زخجالت، دیگه حرف آشتی نباشـه، با تو قهرْم که تا به قیـامت.
و دور مـی شد.
* * *
تلو تلو خوران بلند شدم. بـه طرفِ دریچه کوچکٍ زنگ زده رفتم. کاتب چون شتری زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهای مجروحم کشیدم. سلولهای تنم، ذوق ذوق مـی زد. با چنگک فشار آوردم. فشار آوردم. دریچه خشک، گشوده شد. کاتب با تقلایی جانفرسا از دریچه بـه راهرویی قدیمـی، قدم گذاشت.
ـ “صدای پاهایم درون سرم مـی پیچید.”
سربندٍ سبز را پرت کردم. انبوهی قلاده و سربندهای رنگارنگ روی هم ریخته بود. عنکبوتی عینکی، پشت سرم مـی آمد و بر رَدم تار مـی تنید. کوره ها، ردیف بـه ردیف با آتشِ کم جانی مـی سوختند. نورِ بی رمقی از های سیـاه، تو مـی زد. بویِ استخوانِ سوخته انسان مـی آمد. هفت بار عْق زدم. کاتب، دری کوچک را بازکرد. روی پله های سنگیِ مارپیچ، خون ه ه خشکیده بود. بـه دشواری بالا و بالا تر رفتم. کاتب درون تلاقی نقب ها، بـه حیـاطی سنگفرش و پوشیده سقف، با درهای بیشمار رسید. صدای بالِ کفتر چاهی درون سرم پیچید.
ـ “از اعماق کدام قبر بالا مـی آیم!”
کاتب درون خودش که تا خورد و گریست. کدام درون را بکوبم! صدای بال بال کفتر چاهی آمد. چشم چرخاندم. زیرِ سقفٍ بلند و گرد مـی چرخید. بر دری بـه شکل هفت، تُک مـی زد. کاتب درون را گشود.
ـ “سبزه زاری، چشمـه ای، آبشخوری درون چشم انداز بود.”
روی چمن یله شدم. رطوبتٍ سبز درون تنِ کاتب چرخید. کنارِ چشمـه، سروستانی وسیع، دامن گشوده بود. عنکبوت عینکی، واپسین تارش را تنید و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.
ـ “مرغان قاف، کلید سپیده را درون منقار داشتند.”
از زلالِ چشمـه، هفت قطره شـهدآسا، درون دهانِ کاتب چکاندند. درون کنارم نشستند:
ـ درون این وادی چه مـی جویی؟
کاتب بـه درخت زبان گنجشک تکیـه داد. جانِ رفته، اندک اندک بـه تنم بر مـیگشت. اما درد، درد امانم نمـی داد. کاتب گفت:
ـ خودم را…
به لالایی خواندند:
ـ خستهای، پربستهای؟
بریده یریده گفتم:
ـ بارِ دردآلودی درون شکم دارم.
ـ چند ماههای؟
کاتب بـه نازی زنانـه گفت:
هفت یـا هفتاد یـا…
چیزی درون تیله توتیـا کشیده چشمانشان، درخشید. بـه درد نالیدم.
ـ شما از کجا آمدهاید؟ دنبال چه مـی گردید…
ـ ما از چکادِ چامـه ایم. زیر این چتر آبگون، مـهرگیـاه مـی کاریم. دانـه دانایی مـی پاشیم. برپیکرِ زخم و اندوه، مرهم مـی گذاریم. خارِ مغیلان وجین مـی کنیم. به منظور گمشدگان شب، چراغ بادی بـه راه بادیـه، روشن مـی داریم. از پرِ جان، بالینِ جهان مـی سازیم.
کاتب از درد بـه که افتاد. پریشان و بال بال زنان گفتند:
ـ فشار بیـاور. سعی کن رها شوی. رها شو…رها…
کاتب با دستهای زخمـی بر شکمش فشار مـی آورد. فشار آوردم.
ـ “استخوانـهایم صدا مـی کرد. سلولهایم ازهم مـی شکافت.”
عرق، چهره کاتب را مـی شست. فشار آوردم. ای درد، چرا مرا، وانمـی نـهی؟ کاتب فشار آورد.
ـ “هفت قطره خون بر “پُر سیـاوشان”، زائیدم.”
هفت پرنده با هق هقی درون گلو، پر کشیدند:
ـ نـه، باور نمـی کنیم، این قصه مکرر را باور نمـی کنیم. دردت افزون از هر باوری است. نـه، باور نمـی کنیم…
و رفتند. سر بر چشمـه نـهادم و نوشیدم. کاتب درون آب روان گریست. عکسِ پیرمردی درون آب مـی خندید. کاتب سر برداشت. کنارِ درختٍ سرو، پیرمرد خپل و چاقی، قوز کرده بود. پونـه وحشی مـی جوید. گلدان راغه را درون بغل داشت. دست استخوانیاش خونین بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدایی زنگ دار غش غش خندید:
ـ گلدان راغه را دزدیدی، هان؟ معنی خط کشیدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهمـیدی، هان؟
هفت شاخه گلِ نیلوفر آبی را درون چشمـه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمـین کوبید. گلدان تکه تکه شد. پیرمرد قوزی، با صدایی پْر خش، غش غش خندید. اسمِ شب از مـیان دو لبش، هفت بار تکرار شد:
ـ عشق، دیوانگی است، آینده فراموشی است.
ناگهان بـه شکلِ سایـه عسسی درآمد. یـاره ای بر ساعد بسته بود. نزدیک، مثل پیراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزدیک کـه کاتب از هول غایب شد.
ـ حرامزاده، اینجا چه مـی کنی؟
گریبانش را گرفتم. مشتی استخوان بر خاک ریخت. عطر مرگ درون هوا پاشیده شد. یـاره، پیش پای کاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.
ـ “من نیز پیش از شما کاتب بودم.”
کاتب ترسیده با تنی لهیده درون لهیب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دوید. دویدم و از خود گریختم. آسیـابهای بادی مـی چرخیدند. از خوابی بـه خوابی مـی غلتیدم. باد مـی آمد. مـی دویدم. کاتب حالِ گوسپندی از مسلخ گریخته را داشت. باد مـی وزید. مـی ترسیدم و مـی دویدم.
ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان مـی ترسیدم.
* * *
سوادِ شـهری ناشناس سوسو مـی زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش مـی بارید. درون پیشِروی، پرسش و پاسخ و ترس بود. کاتب درون هیئت غریبه ای جْلَنبر، درون کوچه پسکوچههای چه کنم، پرسه مـی زد. صدای زنگوله اشتران از کاروانسرایی دور مـی آمد. باد بود و بارِ دردی کـه هرگز بـه مقصد نمـی رسید.
ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنـه گیران درون کمـین بودند!”
خیـالها ی نیمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر مـیگرفت. کاتب بـه محله هفت پیچ رفت. بازوهای بولدوزری مشغول حفاری و کشف آثار عتیقه بودند. آنسوی تر اتوبان و بلوار و خیـابانـها برهم سوار بودند. فضولات شـهر از دهانِ ی بـه رودخانـه مـی ریخت. کشتیـهای روشنِ تفریحی با صدای موسیقی روی آب مـی یدند. درون و دیوار از سنگینی پوسترهای تبلیغاتی بـه هم بر آمده بود. پروژکتورهای فیلمبرداری چرخ مـی خوردند. تمام چهره های آشناو نا آشنای خیـال، درون عکسهای تمام قد و نیم قد، خنده های انتخاباتی مـی د. صدای بع بع آمد. درون مشامِ کاتب بوی زخم و ضماد و تنزیب پیچید. خری عرعرکرد. ماشینِ آشغال جمع کنیِ شـهرداری گذشت. راننده دست تکان داد. سلام کرد و خندید. کاتب یـادش نیـامد او را کجا دیده بود. کاتب بـه سمت قهوه خانـه حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانـه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژولیده الکلی پرسیدم. با چشمـهایی خمار و جانی جنزده و تاراج شده، درون کاتب نگریستند. یکیشان از روی صندلیِ حصیریِ بر خاست و گفت:
ـ کدوم قهوه خانـه؟قهوه خانـه های این شـهر از مردمش بیشتره.
ـ قهوه خانـه حضرت عشق. مالِ زعفرکو…
خندید. رفت و بر سرِ گیـاهِ تازه رستهموْرد، درون کنار دیوار بلند گورستان . کفشـهای سیـاه و کهنـهچرمـی بـه پا داشت:
ـ خواب دیدی خیر باشـه. زعفر دیگه کدوم خرییـه!
ـ اینجا یک درخت بلند با تنـه ای بـه شکلِ هفت مارِ بـه هم پیچیده بود. ماه درون شاخه هایش آشیـان داشت. درست همـینجا، سرِ همـین پیچ یک گورستانِ هفت طبقه هم رو بـه رویش بود. یک پری دریـایی…
غش غش خندید و پشمالودِ خال مخالی اش را خاراند. شیشـه را بـه طرفِ کاتب دراز کرد:
ـ از این ارزوناس. مـی نوشی، هان؟
ـ الکلی نیستم. امروزچه روزیست، ساعت دارید؟
مچِ دست خالکوبی شده اش را گاز گرفت. بـه دقت نگاه کردو گفت:
ـ دقیقاً هفت.
دوستش بـه طعنـه گفت:
ـ از خر مـی پرسه هفت شنبه چه روزیـه؟
دوتایی کرکر خندیدند. دندان درون دهان نداشتند. زخمـهای سرخ و خراشیده روی پوستشان، دلم را بـه هم فشرد. بـه دستهای کاتب نگاه کرد. نچ نچ نچ کنان گفت:
ـ مثل اینکه اهلِ این حدود نیستی غریبه. بلژیکی هستی؟ از زیرِ سیمـهای خاردارِ جنگ سوم جهانی گذشتی؟ چرا انگشتهات اینجوریـه! چقدر آبگز و دُمُل و کَک مک داری! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو یقه ات. مثل خرچسونک بو مـیدی.
به دستهایم نگاه کردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آویزان بودند. لا بهانگشتان کاتب خزه بسته بود.
ـ اسمت چیـه؟ هی هالو، اسمت چیـه؟ ای بابا، کرِ، کُره خر.
روی شانـه کاتب زد. نرمـه انگشتش بـه گوش راستم سایید. گوشم زنگ زد. شیشـه را بـه طرفم دراز کرد. قاپ زدم و سرکشیدم.
ـ “تلخ بود. کاتب تُف کرد.”
دهانِ حفره مانندش را خنده ای از هم گشود. شیشـه را گرفت و قُلقُل سرکشید. پشت دهانش را با سرآستین پوسیده اش پاک کرد. دوست ش را بوسید. شیشـه را بـه او داد. نوشید و غش غش خندید. جوانی اش را پیریِ زود رسی، حریصانـه بلعیده بود. درختی بریده کـه باز درون خزان جوانـه زَنَد. چین و چروک چهره اش، چیزی را پنـهان مـی کرد. بـه چشمم آشنا بود. انگاری پری خیس را کفٍ پای خیـالم مـی مالید. کاتب زیرِ نافش را خاراند. پرسیدم:
ـ ما همدیگر را نمـی شناسیم!
سیگاری پیچاند و به کاتب چپ چپ نگاه کرد.
ـ اسمِ من ایرن. این هم شوهرم برصیصا. شناسنامـه و پاسپورت و فندک و کلید و… هم داریم.
کاتب با حیرت و دلهره پرسید:
ـ ایرن جان، کاتب را نمـی شناسی! آن پله های مارپیچ و چراغِ قرمزِ چشمک زن! آن اتاق عجیب و غریبت کـه ما با هم…
برصیصا گوزید. تخم هایش را خاراند و خندید:
ـ با این لشِ شپشو هم، روهم ریخته بودی و ما نمـی دونستیم، هان؟
ایرن شیشـه خالی را لجوجانـه بـه زمـین کوبید. تکه ای از شیشـه شکسته را بـه حالت تهدید، مقابل صورتم گرفت. پلک های تراخم زده اش را از هم گشود. سالک روی گونـه چپش را خاراند:
ـ یـه دفعه دیگه اون دهنِ گُنده تو باز کنی و به من تهمت ناروا بزنی، از صورت ناامـیدت مـیکنم. ملتفتی ، هان؟
به طرف برصیصا چرخید:
ـ تو هم خناق بگیر، زپرتیِ زواز درون رفته. به منظور من یکی جانماز آب نکش و پارسا بازی درنیـار. من از اون زنـهاش نیستم کـه عاشقم بشی، حامله ام کنی بعد بکُشیم و زیر درخت سرو، توی خونـه ات چالم کنی. زیـاد پاپیچم بشی لوت مـی دم ملتفتی ریقونـه! یـادت رفت وقتی زیر درخت غار، و عور پیدات کردم مثل موش آب کشیده مـی لرزیدی؟ یـادته که تا منو دیدی گفتی؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، بـه ات ندادم ؟ یـادته همون موقع مرغ مقلد هفت که تا جیغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شکنجه شدن توی تنبونت ریدی، پیزریِ !
برصیصا رنگ بـه رنگ شد. لبهایش از ترس، سفیدک بست. زانو زد و زاری کنان گفت:
ـ ببخشین. عفو بفرمایین. ای ملکه مقرب، توبه. توبه. .خواهش مـی کنم هوار نکش. مـیگیرن چوب مـی کنن تو… دارَم مـی زنند.
ایرن شیشـه شکسته را درون جوی آب انداخت. موزِ سیـاه شده ای از توی جیبش درآورد. درون دهان بی دندانش انداخت. برصیصا بلند شد:
ـ نگفتی اسمِ جنابعالی چیـه؟
ترس و تردید درون دل کاتب چرخید.ایرن باقی مانده موز را قورت داد و گفت:
ـ هر سنده ای کـه مـی خواد باشـه. من یکی صداش مـی کنم ملکه. دک و پوزت شبیـه ِ مرحومم ملکه است. بیچاره آرزو داشت دکتر صداش کنیم. چقدر خوشگل بود، مثلِ یـه پری دریـایی! کرد.
چشمـهایش پر از اشک شد. با صدای تق تقِ کفشـهای کهنـه و پاشنـه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلکه چرخید.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ایستاد. وسط فلکه، چراغ قرمزی درون دستٍ یک فرشته سنگی و لُخت چشمک مـی زد. برصیصا هفت بار پلک زد. ته ریش تُنُکٍ صورتش را خاراند. بی حوصله بـه آسمان نگریست و گفت:
ـ بریم یـه لقمـه نون گیر بیـاریم و بریزیم تو شکمِ صاحب مرده مون. اما تو غریبه، معلومـه تازه کاری، مـهم نیست. یـاد مـی گیری. صبح ها اینجا سرِ کوچه هفت ستاره گدایی مـیکنیم. غروبها مـی ریم توی متروی خطٍ هفت. هر چی دربیـاریم قسمت مـی کنیم. کلارو هم نداریم. درون عرضِ یـه هفته قلقِ کار رو یـادت مـی دم که تا بازارو بشناسی. حتما روانشناسی ات خوب باشـه. توی مترو، یکی کتاب مـی خونـه. یکی روزنامـه. بعضی ها تو فکر و خیـالن. عده ای هم غصه دارن. حتما حرفهای جگرسوز ودوز بزنی. حتما پیـاز بمالی بـه چشمات که تا اشکت حسابی دربیـاد. شیر فهم شد هان؟
ـ از فروشگاه بزرگ دزدی مـیکنید؟ کجا مـی خوابید؟
ـ دهنتو هفت بار آب بکش. من و ایرن اهلِ دزدی نیستیم. از دزدام هیچ خوشمون نمـییـاد.
هفت بار پلک زد. اطراف را پایید. آهسته درون گوشِ کاتب گفت:
ـ هیچکی از دزدی بدش نمـی یـاد. این سؤالها رو حتما درِ گوشی بپرسی. دیوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمـین بزرگه، اگرچه بخیل زیـاده. هوا کـه خوبه هتل چمن. هوا کـه سرده، توی راهرو یـا تونل مترو.
ـ تنِ کاتب از سرما مور مور شد. دندانـهایم بـه هم مـی خورد. بادِ سردی مـی وزید. غریبگزی گَزیدم. احساس برهنگی کردم.ی درون درون کاتب تکرار کرد؛ مرا بپوشانید. مرا بپوشانید. کاتب را بغل کردم.
ـ “خیـالم چون پرنده ای بی پناه و آشیـانـه تهی، لا بهبرگهای شب مـی چرخید.”
برصیصا اش را خاراند:
ـ موج مثبت داری کـه رموزِ کار و، بـه ات گفتم. ببین ما شش نفریم. با تو مـی شیم هفتتا. موقع خوردن و خوابیدن، سر و کله شون پیدا مـی شـه. بیـا این موز و بخور که تا بعد.
شال گردنش را دورِ گردنِ کاتب انداخت. براندازم کرد. هنوز مـی لرزیدم. پالتوی کهنـه و خاکستری اش را درآورد و رویِ دوشم انداخت. ایرن داد زد:
ـ بعد چرا دس دس مـی کنین. بحثٍ قصه آفرینش دنیـا، تموم نشد، ها!
موز را درون ِ دهانم انداختم. برصیصا، هفت ساکِ پلاستیکیِ کوچکٍ زندگی اش را دست گرفت:
ـ این صندلی رو برام بیـار.
هفت قدم رفتیم. دورِ فلکه چرخیدیم. آب از دهانِ فرشته سنگی، بـه دایره حوض مـیریخت. مـی چرخید. بالا مـی رفت و دوباره بـه پایین مـی ریخت. کاتب درون نوکِ هر هفت انگشت بریده، دردی دلچسب احساس کرد. حسی صیقل خورده کـه پای خیـال بر آن مـی سْرید. بـه دستهایم نگاه کردم. ام را خاراندم. کاتب هفت بار پلک زد. بـه جایِ هفت انگشتٍ بریده، هفت جوانـه معطر، داشت شکوفه مـی بست.
ـ که تا تو بودی لباسْم سفید، گیسْم سیـاه بود. وقتی تو رفتی، لباسْم سیـاه، گیسْم سفید شد.
صدای مادر از دریچه باد مـی گذرد…
م.بی شتاب ۱۹۹۶
جامعه رنگین کمان
[رنگین کمان »سهمِ نخست - rangin-kaman.net جوشنده برگ گردو برای دندون درد]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 10 Sep 2018 12:51:00 +0000